مهمان ناخوانده

با بسیاری از چیزهایی که جان دارند و جان شیرینشان خوش است رابطه خوبی ندارم. اصولاً آدم محتاطی هستم (دقت کنید احتیاط نه ترس!) و سعی می‌کنم در مواجهه با انواع جانوران آدمخوار (از قبیل سوسک، زنبور و مانند آن) از رویارویی مستقیم پرهیز کنم. اگر هم شما با من باشید و بخواهید دخل یکی از این موجودات را بیاورید با بهانه «گناه داره» و «بذار بره» احتیاط(!) خودم را پنهان می‌کنم تا شما متوجه آن نشوید و خودم را کنار می‌کشم (البته دلیل مهمترش هم این است که خوب وقتی شما هستید ما چه‌کاره‌ایم دیگر!). اما جالب است بدانید که من از بچگی اینطور نبودم. تفریح هفت، هشت سالگیم (مثل بسیاری از دوستان همسال آن وقتم) جمع‌آوری ملخ از صحرا و بیابان بود و در مواجهه با موجودات این چنینی به صورت بی‌شرمانه‌ای بیرحم بودم. به نظرم پسرفت کرده‌ام و البته این به دلیل فاصله طولانیی است که با کودکیهای دائم در باغ و صحرایم پیدا کرده‌ام.

این روزها مهمان ناخوانده از این نوع زیاد دارم. ظهری یک پروانه‌ی خیلی زیبا و درشت آمد، دوری زد و رفت. این، این، این و این از جمله قدیمی‌ترهای آنها هستند.

اما با این دراکولایی که آمده توی اتاقم لانه کرده به هیچ وجه نمی‌شود کنار آمد، نمی‌دانم چطور موجودی است، باید نوعی زنبور باشد ولی بدنش تقریباً مشکی رنگ است و ابعادش در حد زنبورهای گاوی (زنبور سرخ) است، شدیداً وزوزوست و مثل شب‌پره‌ها علاقه شدیدی به نور لامپ دارد. دو سه باری دلم را به دریا زدم و مگس کش را روانه‌اش کردم. هر چند پشتش را به صورت ترسناکی به سمتم می‌گیرد اما به نظر نمی‌رسد قصد حمله داشته باشد و از دست من فرار می‌کند! باور کنید خیلی هم سریع است و اصلاً نمی‌توان تصور کرد که موجودی با این ابعاد چقدر سریع جابه‌جا می‌شود.

به هر حال خوشبختانه مسابقه ایران داشت شروع می‌شد و من باید برای دیدن تلویزیون به جای دیگری می‌رفتم. حالا که برگشته‌ام اثری ازش نیست ولی چون همه خروجیهای اتاق بسته بوده مطمئنم که یک جایی قایم شده. امیدوارم او هم مثل من محتاط باشد: حداقل اینطوری زنده می‌ماند. اگر مغزش به اندازه کافی بزرگ باشد باید تا حالا فهمیده باشد که یک آدم ترسیده خیلی برایش خطرناکتر از آدمی است که با خونسردی کیشش می‌کند تا از اتاق بیرون برود.