- ها حنیف، چی شده؟
- هیچ والا…فیوزو زده بودیم… اوسا رفته بود رو نردبون سیم برقها رو وصل کنه… مو هم نردهبونو رو گرفته بودم… گفتمش اوسا برقا رو بزنم بیاد…گفت نه… یه بار دیگه پرسیدم، هم گفت نه… آخرش خودم رفتم زدم برقارو… یهو دوهزار و دویست ولت برق (۲۲۰ ولت) رف تو جونش و از او ورش زد بیرون…
- آخه خر خدا… تو که دیدی داره با برق کار میکنه… بهت هم گفت برقا رو نزن… چرا فیوزو زدی؟
- خو فکر کردم داره تعارف میکنه… تو نمیشناسی اوسا رو… خدا خیر داده خیلی تعارف میکنه…