• مهم ترين گرايش سياسی ای که شيرازه جامعه ايران را تهديد ميکند، ناسيوناليسم قومی است. اين گرايش سياسی از نظر فکری ضعيف و از لحاظ تشکيلاتی نامنسجم است. اما اين ضعف ها نبايستی قشر آزاديخواه و سکولار جامعه را از پتانسيل مخرب و غيرانسانی اين تفکر غافل بدارد
• تقدس خون، خاک و زبان، کهنه پرستی، منزه جلوه دادن قوم "خود"، اهريمن سازی از قوم "حاکم"، اشاعه تنفر قومی از ويژگيهای فکری ناسيوناليسم قومی است
• نتيجه بلافصل مطرح شدن فدراليسم در ايران دعوا بر سر مرز و جمعيت اقوام خواهد بود
• علت اوج گيری ناسيوناليسم در دهه نود را بايستی در جنگ سرد يافت. همچنانکه در کشورهای اسلامزده مثل ايران و افغانستان، اسلام اسلحه غرب بر عليه نفوذ شوروی بود، در اروپا ناسيوناليسم قومی اين ماموريت را برای مقابله و تضعيف بلوک شرق ايفا کرد
مقدمه
مهم ترين گرايش سياسی ای که شيرازه جامعه ايران را تهديد ميکند، ناسيوناليسم قومی است. اين گرايش سياسی از نظر فکری ضعيف و از لحاظ تشکيلاتی نامنسجم است. اما اين ضعف ها نبايستی قشر آزاديخواه و سکولار جامعه را از پتانسيل مخرب و غيرانسانی اين تفکر غافل بدارد. ناسيوناليسم قومی فعال و متفکر دارد. تعدادی هستند که، آگاهانه يا ناآگاهانه، بذر کينه قومی ميکارند. زمينه ساز بوجود آمدن اردوهای متخاصم قومی هستند. سعی دارند که هويت قومی را جايگزين هويت انسانی شهروندان بکنند. از ميان فعالين اين کمپ من نظرات آقای رضا براهنی و بخصوص نوشته ای از نامبرده تحت عنوان "حق تعيين سرنوشت برای خلقهای تحت ستم حقی است انقلابي" را انتخاب کرده ام تا به کمک آن خواننده را به بازديد از ظرفيت های رعب انگيز اين تفکرسياسی ببرم. اما قبل از پرداختن به موضوع اصلی بهتر است مرور مختصری بر انواع ناسيوناليسم داشته باشيم.
انواع ناسيوناليسم
ناسيوناليسم بردو نوع است: ناسيوناليسم "مدنی" و ناسيوناليسم قومي.
ناسيوناليسم مدنی به سيستم سياسی ای گفته می شود که ساختار سياسی جامعه بعد از اضمحلال سيستم فئودالی را شکل داد. هرچند اشاره به حقوق شهروندی، برابری در مقابل قانون، کم اثر کردن ارزشهای مذهبی و فئودالی و تمايل به اتکا بيشتر به منطق علمی از ويژگيهای اين سيستم سياسی به شمار ميرود، اما کليدی ترين ماموريت ناسيوناليسم "مدنی"، ساختن هويت ملی يا فراقبيله ای بجای هويت عشيره ای، و سازمان دادن دولتهای متمرکز سراسری بجای سيستمهای ملو ک الطوايفی بوده است. بعبات ديگر، ناسيوناليسم مدنی با ساختن مليت ها، ساختار جامعه را طوری بازسازی کرد که امکان رقابت سرمايه را در جغرافياهای سياسی متفاوت فراهم آورد.
اما متفکرين طرفدار جامعه سرمايه داری و يا متاثر از رساناهای اصلی عقيده ندارند که ملت يک پديده ساخته شده است. طبق اين تفکر، ادعا ميشود که "ملت" به گروهی از انسانها اطلاق ميگردد که دارای نژاد، فرهنگ و تاريخ مشترک هستند. اين تعريف، اما، بسيار نادقيق است. چون ملتها زيادی هستند که از اقوام مختلف تشکيل و دارای ريشه های تاريخی و فرهنگی متفاوت هستند. کانادا يک نمونه از اين "ملت"ها است. از طرف ديگر، جوامعه فراوانی هم وجود دارند که يک فرهنگ، تاريخ و نژاد مشترک دارند اما ملتهای مختلفی را تشکيل داده اند. کشورهای عربی نمونه اين ملتها است. اين واقعيات روشن نشان ميدهد که ملت ساخته و پرداخته عده ای صاحب زور و ثروت است. هرچند پسوند "مدني" به اين نوع ناسيوناليسم اضافه شده است اما واقعيت اين است که ناسيوناليسم نيروی محرکه جنگ بين انسانها، و "ملت" محصول جنگها ميباشد. برای نمونه ملت کانادا محصول جنگ بين انگليسی زبانها، فرانسويها و مردم بومی کانادا است. ايالات متحده آمريکا محصول جنگ بين آمريکا، انگليسيها، مردم بومی آن سرزمين و اسپانيائی ها ميباشد. جنگهای ناپلئون ملت فرانسه را ساخت. شکست ولزيها و اسکاتلنديها از انگليسی ها، منجربه تولد انگلستان گرديد. جنگ جهانی اول و قتل عام ارمنی ها ملت ترکيه را بوجود آورد. کشورهای عربی و آفريقايی محصول جنگ و رقابت کشورهای اروپائی هستند. اينها تازه بهترين نمونه های ناسيوناليسم مدنی هستند. پروسه تشکيل دولتهای ملی بروشنی بر اين واقعيت تاکيد دارد که ملت عبارت است از مجموعه افرادی که در اثر جنگهای مختلف در چارچوبه های سياسی معينی تحت کنترل تشکيلاتی به نام دولت در آمده اند. پرچم، سرود، آئين های ملی و...علاوه بر مشخص ساختن اردوی گروههای متنوع صاحب ارتش و سرمايه، حکم داروی مسکن برای تخفيف درد پروسه ملت سازی و ملت پروری دارد.
ناسيوناليسم قومی به گرايش سياسی ای اطلاق ميشود که قوميت، زبان و آداب و رسوم جامعه منتسب به قوم "خودش" برايش مقدس بوده و برای گرفتن سهمی از قدرت اين ويژگيها را به پلاتفرم سياسی تبديل ميکند. تقدس خون، خاک و زبان، کهنه پرستی، منزه جلوه دادن قوم "خود"، اهريمن سازی از قوم "حاکم"، اشاعه تنفر قومی از ويژگيهای فکری ناسيوناليسم قومی است. برای اشاره به محصول ناسيوناليسم قومی ميتوان به وقايع يوگسلاوی در دهه نود ميلادی، نسل کشی رواندا و کشتار در فلسطين و اسرائيل و وقايع چچن اشاره کرد. برای روشن شدن بيشتر موضوع، در اين مقاله سعی خواهد شد، به ياری نظرات براهنی، درک ناسيوناليسم قومی را ازجايگاه زبان، قوميت و فرهنگ مورد بررسی قرار گيرد و درادامه عواقب جانبی راه حل اين تفکر را برای رفع ستم ملی نشان دهم. در انتها، اشاره ای به شيوه بر خورد به مسئله ملی از منظر ديگری، خواهم داشت.
تقدس زبان
از نظر ناسيوناليسم قومی، زبان مکالمه حکم يک بخش مقدس از هويت قومی را دارد که بايستی از آن به هر قيمتی پاسداری نمود. در اين رابطه براهنی مينويسد: "زبان و فرهنگ فارسی "يک فرهنگ اشغالگر" است که "سوار شده بر پشت افواج ارتش ... و خيل ماموران بوروکراسی" بر "ميليونها آذربايجانی تحميل" شده و آن "ملت" را به "بی زباني، بی فرهنگی و به نداشتن حصه و سهم" محکوم کرده است.
در رابطه با اظهارات فوق به دو نکته اشاره ميکنم.
1. برخلاف نظر ناسيوناليسم، زبان يک وسيله برای ارتباط انسان با افراد پيرامونش است. اين وسيله فرهنگی هم متغير است. مدام و هم زمان با تحولات اقتصادی و اجتماعی جامعه در حال تغيير و دگرگونی است، بوجود می آيد و محو ميشود و يا تبديل به چيز ديگر ميگردد. اين نکته را هم ياد آور شوم که فراگيری زبانی غير از زبان محلی هر کسی را با فرهنگ تر ميکند. اما علت اينکه طرفداران ناسيوناليسم قومی آنرا "بی فرهنگی" قلمداد ميکند در جائی ديگر بايستی جستجو کرد.
2. زبان فارسی به دلايل قابل توضيحی به عنوان زبان رسمی ايران انتخاب شده است. متعاقب گسترش سرمايه داری و ضرورت استفاده از تکنولوژی و علوم جديد و سازمان دادن جامعه مدرن و تشکيل دولتهای متمرکز وجود يک زبان سراسری که همه شهروندان بتوانند با هم ارتباط برقرار کنند ضرروری شد. اين ضرورت مختص ايران نبود. در قرن 17 تنها 25 درصد از مردم انگليس به زبان انگليسی امروزی صحبت ميکردند. بعد از استقلال ايتاليا تنها 2.5 درصد از جمعيت آن کشور به زبان ايتاليائی امروز تکلم ميکردند. اما نياز به آموزش علوم و تکنولوژی، دولتمردان را واداشت که يک لهجه را از ميان لهجه های رايج انتخاب و به زبان سراسری کشور تبديل کنند. طبعا زبانی به عنوان زبان سراسری انتخاب ميشد که در مناطق شهرنشين اصلی بيشترين رواج را داشت. اين اتفاق هم در ايران افتاد. قبل از تشکيل يک دولت متمرکز سراسری در ايران، زبان فارسی در بيشتر مناطق بزرگ و شهری کشور کاربرد داشته است. به خاطر وجود ادبيات کهن فارسی، اين زبان حتی به يکی از زبانهای رايج در دربار خلفای عثمانی تبديل شده بود. به دليل اين ويژگيها، شاهان صفوی و قاجار که ترک بودند هم مکاتباتشان را به اين زبان انجام ميدادند. رضا شاه با وجود اينکه شمالی بود (حتی خيليها معتقد هستند که از يک خانواده ترک زبان بود)، زبان فارسی را به عنوان زبان سراسری برگزيد. حتی دکتر تقی ارانی که خود آذری و مخالف سرسخت رضا شاه بود، در زمينه زبان سراسری با رضا شاه موافق بود. خلاصه، زبان يک ارزش فرهنگی نبود که توسط "شونيسم فارس" به بقيه تحميل شود. ناسيوناليسم قومی بوسيله ستايش زبان ايل و تبار خود و تکفير زبان قوم "حاکم" قصد دارد که سوخت مورد نياز برای ايجاد تنفر قومی را آماده و نيرو بسيج کند.
قوم اهريمنی
برخلاف نيروهای سياسی سکولار و کمونيست، ناسيوناليسم قومی با توسل به ايجاد تنفر قومی نيرو بسيج ميکند. ناسيوناليسم قومی انتقادی جدی ای به نابرابری اقتصادی، نابرابری حقوقی بين و مرد، که دولت حاکم به جامعه شان تحميل کرده است، ندارد. مطالباتی نظير بيمه بيکاري، اشتغال برای همه، بهداشت و تحصيل رايگان و رفاهيات اجتماعی در دستگاه فکری اين تفکر سياسی ناياب است. در نتيجه به منظور جمع آوری نيرو، و برای تبديل شدن به اهرم فشار و امتيازگيری از دولت مرکزی در برابر خود هيچ راهی غير از تنفر قومی نمی شناسد. به همين علت توسل تبليغات عليه "ملت حاکم" محور اصلی کمپين شان را تشکيل ميدهد. اين افق و آرمان است که براهنی را واداشته است که به عنوان يک متفکر اين گرايش در رابطه با زبان فارسی عباراتی نظير "شونيسم فارس"، "متعصب"، "نژاد پرست"، "ابليسي" و "اشغالگر" و... را به سادگی بکار گيرد. وی مينويسد: "غرض از باسواد شدن، تن در دادن به تربيت به زبانی است که شونيسم فارس ... نژاد پرست و متعصب بر ميليون آذربايجانی تحميل کرده است." اين عبارات، همانطور که پيشتر اشاره شد، ماموريت دارند تا سوخت لازم برای ايجاد کينه و تنفر قومی ميان شهروندان منتسب به اقوام "مختلف" را فراهم ساد. اين شيوه ديالوگ، مشکلی با سيستم سياسی و اقتصادی ای که دولت بر مردم تحميل کرده است ندارد. درنتيجه يک گروه اجتماعی را فقط به خاطر تعلق قوميشان تکفير و قوم ديگر را ستايش ميکند.
قوم برگزيده
در حالی که از ديدگاه ناسيوناليسم قومی، قوم "حاکم" يا حتی همجوار، منشاء هرگونه بلايای زمينی و سماوی بشمار ميرود، قوم "خودی" نژادا منشاء نيکي، شکست ناپذيری و منجی عالم بشريت معرفی ميشود. براهنی در نوشته اش تلاش دارد اين مدالها را به سينه قوم منتسب به خودش آويزان بکند. وی می نويسد: پس از اينکه تبريز به جنبش تنباکو پيوست "وزير مختار انگيس به ناصرالدين شاه اطلاع داد که چون آذربايجان به نهضت ملحق شده، ديگر سلطنت در خطر است". در ادامه ياد آور ميشود که "در آخرين روزهای قيام تنباکو، وقتی که عمال سلطنت به سربازان ترک محافظ قصر شاه دستور دادند که بسوی مردمی که در ميدان ارک عليه امتياز تنباکو و امتيازات ديگر تظاهرات ميکردند، تير اندازی بکنند، آنان گفتند که هرگز حاضر به تيراندازی به سوی مردم مسلمان نخواهند بود." ثناگوئی ادامه دارد: اگر ملت آذربايجان در سالهای 25-24 حق خود مختاری را پيش نکشيد بود، "هرگز امکان نداشت که نهضت ملی شدن نفت در سالهای بعد بطور جدی شروع شود." نامبرده ادامه می دهد: "در جنبش تنباکو، سرباز ترک- آنهم در تهران حاضر به تير اندازی به سوی مردم نشد، در انقلاب مشروطيت مرکز غيبی و انجمن ايالتي، مردم را عليه قشون حکومت مرکزی مسلح و بسيج کرد و بعد اين قشون در دروازه تبريز به زانو در آمد".
بخاطر نفوذدشان در سيستم سياسی اقتصادی ايران، آذريها نقش برجسته ای در تحولات سياسی ايران داشته اند. اما شيوه اشاره براهنی به اين قضيه مورد سوال است. وی حتما آنقدر معلومات در مورد تاريخ ايران دارد که بداند خيلی از حکمرانان ايران و از جمله بسياری از جانوران اسلام نظير خلخالی ترک بوده اند. مسئله اين نيست که براهنی از اين بديهات نامطلع باشد. او با نشان دادن يک طرف منظره، قصد دارد که مخاطبينش را متقاعد کند که نژاد آذری ذاتا يک قوم برگزيده و داری همه محاسن نيک است. در نتيجه اين نژاد را بايد پرستيد. بايد برای آن جان داد و جان گرفت. اين شيوه تبليغ مصرف دارد. قرار است با ايجاد غرور، خودخواهی قومی و برانگيختن تنفر يک گروه اجتما عی را بر عليه گروه ديگر نيرو برای آرمانش جمع کند.
فتيش فرهنگی
تقدس فرهنگ فرسوده فئودالی يکی ديگر از ستونهای تشکيل دهنده ناسيوناليسم قومی است. اين تفکر چون ميخواهد با متمايز کردن "ملت خود" از "ديگران" هويت همنوعانش را شکل دهد، خود را با دست آوردهای بشری بيگانه ميداند. مثلا پوشش لباس غربی، مراوده آزاد و مرد، زير سئوال بردن نرمها و سنن اجتماعی کهن در دستگاه فکری اين گرايش سياسی ـ "فرهنگ بيگانه" محسوب ميشود. انتقاد ناسيونالسيم قومی به "قوم حاکم" اين نيست که چرا مانع تماس فرهنگی شهروندان با دنيای خارج شده است. دقيقا برعکس، اعتراض بر سر اين است که چرا دروازه ای ديگر گشوده شده فرهنگ و جهان بينی آنها را به چالش کشيده. براهنی شاکی است که فرهنگ حاکم "يعنی فرهنگ فارس، "جهان بينی های بومی و اقليمي" آذريها را ازبين برده است. اينکه فرهنگ محصول مناسبات اقتصادی و سياسی جامعه است يک اصل پذيرفته شده، حتی در ميان بخش اعظم طلاب امروزی حوزه های مذهبي، است. در عصر حاکميت "جهان بينی های بومی و اقليمي"، وقتی کسی مريض ميشد بجای دکتر، او را نزد دعا نويس ميبردند؛ برده مرد بحساب ميامد؛ دهقان مايملک فئودال بود و با زمين خريد و فروش ميشد. متفکرين ناسيوناليسم قومی ميخواهند موج روند تاريخ را به عقب برگردانند. اين امر را خودشان علنا و بدون پرده فرياد ميند. رضا براهنی در کتاب "تاريخ مذکر" تاسف خود را راجع به تاثير شهرنشينی و مدرنيسم بر جامعه و بخصوص بر را اينطور بيان ميکند. "لااقل به شهادت قصه های کهن "در قرون وسطا و زمان باستان، ايرانی" خانه دار خوبی بود، عطوفت و پاکی سرش ميشده،" اما " شهرنشين حتی از اين صفات ساده انسانی هم عاری ميشود." ايشان همچنين شاکی هستند که فرهنگ غربی را "بی ريشه" کرده است. "فرهنگ و الگوی بومی ندارد. پس ناچارا تسليم فرهنگ وارداتی غرب ميشود. غربزده، غربزده تر از مرد است، بی ريشه تر است، بی فرهنگتر است، و از خود بيگانه تر است". به بيان ديگر، دست آوردهائی نظير اجازه کار و مشارکت در امور مهم اجتماعی، انتخاب پوشش، انتخاب همدم، حق طلاق و... که غربی در نتيجه رنسانس فرهنگي، انقلاب صنعتي، انقلاب فرانسه، انقلاب اکتبر و مبارزه جنبشهای سوسياليستي، اتحاديه های کارگری و تشکل های زنان کسب کرده است يا بی فرهنگی قلمداد ميشود، يا به منظور حفظ "فرهنگ بومي" تکفير ميشود. زنی که از آن الگوها پيروی کند تقبيح ميشود. تاسف بخاطر از دست دادن "فرهنگ و جهان بينی بومي" عمق ارتجاعی بودن ناسيوناليسم قومی را نشان ميدهد. دلسوزی اين گرايش سياسی برای هر جامعه ای از دوستی خاله خرسه مضرتر است.
فعالين ناسيوناليسم قومی از نظر طبقاتی حتی بورژوازی را نمايندگی نمی کنند. بورژازی امروزی بيشتر تمايل به تجارت آزاد، ادغام فرهنگها و در خيلی موارد کم کردن محدوديت اجازه کار برای شهروندان کشورهای مختلف دارد. حرکت اتحاديه اروپا بسوی يک کشور واحد با يک ساختار سياسی و زبان ارتباطی مشترک يک نمونه از روند جامعه سرمايه داری امروز است. در آينده نزديک شاهد ادغامهای بيشتر در امريکای شمالی، آسيای جنوب شرقی و حتی کشورهای عربی خواهيم بود. اين اتفاقات در حالی رخ ميدهد که متفکرين و فعالين قومگرا ميخواهند اعضای منتسب به قوم خود را در يک محدوه جغرافيايی محبوس و از دست آوردهای فرهنگی همنوعانشان در اقصا نقاط دنيا محروم کنند. فعالين تفکر مورد بحث تنها آن قشر از جامعه را که بعلت فشارهای اجتماعی و عجز خودشان از جوابگوئی به وضعيت موجود به لمپنيزم درغلطيده اند، نمايندگی ميکنند. مشغله اينها "عفت" و "پاکی" زنان ايل و عشيره خود و پس فرستادن آنان به سر شغل "هويتي" خودشان يعنی "خانه داری" است.
راه حل يا شيپور جنگ قومی؟
فعالين ناسيوناليسم قومی برای احيا فرهنگ "بومی و اقليمي" شان، فدراليسم را به عنوان راه حل مطرح ميکنند. اين راه حل، اما، برای جامعه بسيار پرهزينه خواهد بود. براهنی در مصاحبه ای با يکی از کانالهای تلويزونی کانادا، در 29 جون 2003، ادعا کرد که يک سيستم فدرالی نظير آلمان يا کانادا تضمين کننده دمکراسی خواهد بود. کوته نگری ای بيش نخواهد بود که ما تصور کنيم که ميتوان به سهولت از سيستمهای فوق کپی برداری و در ايران پياده نمود. جهت يادآوری شهسواران ناسيوناليسم قومي، چندين دهه پس از جنگهای ناپلئون و رفرمهای او در مديريت سياسی آلمان، طی سه جنگ عمده 1871-1864،1866،1870 که به ترتيب با دانمارک، اتريش و فرانسه درگرفت، بيسمارک توانست ايالتهای مستقل و يا تحت حمايت کشورهای همجوار را زير چتر آلمان فدرال متحد کند. داستان فدراليسم کانادا هم شبيه آلمان است. سيستم سياسی کانادا حاصل جنگهای طولانی انگليس و فرانسه و انگليس و آمريکا است. سيستم های سياسی آلمان و کانادا قبل از متحد شدن يک تمايز عمده با سيستم سياسی اجتماعی ايران داشتند. در آن کشورها هر استانی سيستم اقتصادی، سياسی مختص به خودش را داشت. جغرافيای سياسی و قلمرو حکمرانی هر حاکمی يا جغرافيای سياسی هر قومی روشن بود. به بيان ديگر، فدراليسم سيستم سياسی آن کشور ها را متمرکز کرد.
در ايران امروز وضعيت به شدت متفاوت است. بعلت جنگها، مهاجرتها و تحولات اجتمائی متعدد، ساکنين منتسب به اقوام مختلف در ايران در هم ادغام شده اند. به عنوان مثال بخشی از ترکها در استان فارس ساکن هستند و برخی در آذربايجان؛ برخی از کردها در يک شهر مشترک با آذريها زندگی ميکنند برخی هم در شمال خراسان زندگی ميکنند. جمعيت خوزستان ترکيبی است از عرب، لر، فارس و ترک. کارگران آذری که در باکو تجربه کار در صنايع نفتی گرفته بودند و در اوايل قرن بيستم به آبادان مهاجرت و نقش عظيمی در ساختن و فونکسيون اقتصادی سياسی آن شهر ايفا کردند. در دوره کنونی چطور ميتوان غلظت قومی هر يک از شهروندان آن شهر را اندازه گرفت؟ اين سئوالی است که فدراليست ها بايستی جواب بدهند.
نتيجه بلافصل مطرح شدن فدراليسم در ايران دعوا بر سر مرز و جمعيت اقوام خواهد بود. در نوشته اش، "تعيين حق سرنوشت..." براهنی ميگويد که 40 درصد جامعه ايران فارس و 60 درصد از اقوام ديگر هستند. اما در مصاحبه ای با تلويزيون کانادا (29 جون 2003) درصد جمعيت آذريها را افزايش، و ادعا ميکند که در حالی که آذريها 37.28 درصد جمعيت کشور هستند، فارسها تنها 32.4 درصد جمعيت جامعه ايران را تشکيل می دهند. از آنجا که ناسيوناليسم قومی ميخواهد حقانيتش را با به رخ کشيدن عرض و طول و شمار ايل و تبار به اثبات برساند، اين ادعاها را ميکند. برای اين تفکر حقوق مدنی بايستی به تناسب جمعيت قوم و عشيره توزيع شود. اگر اين تفکر مجال ابراز وجود پيدا کند، در شهرهای متعدد شاهد سازمان دادن کميته های بررسی هويت قومی شهروندان و اخراج "بيگانگان" خواهيم بود. شاهد اختراع وسايل قوم سنج برای تشخيص غلظت قومی افرادی که مثلا نياکانشان از يک زوج ترک و فارس و نسلهای بعدی خانوادگيشان با عرب، کرد و يا ترکمن ازدواج کرده اند خواهيم بود. شاهد جنگهای غيرقابل تصور در شهرهايی نظير آبادان، خرمشهر و اهواز بين شهروندانی که گروهی برای هويت لری، عده ای برای هويت فارسی و عده ای برای هويت عربی مجاهدت خواهند کرد، خواهيم بود. در آستارا، اروميه، شيراز، قزوين و زاهدان سناريوی يوگسلاوی تکرار خواهد شد. نظاره گر جنبشهای از نوع جنبش چچن که برای پاسداری از "جهانبينی بومی و اقليمي" شان مجاهدت و آدم کشی ميکنند، خواهيم بود. شاهد تبديل شدن مدارس تهران به پادگان و محلات مسکونی و خيابانها به خطوط مقدم جبهه بين ترک، کرد، فارس و عرب خواهيم بود.
خودپسندی قومی جنگ درون قومی را هم شعله ورخواهد ساخت. هر قومی در مناطق مختلف به لهجه خاص خود تکلم ميکنند. مثلا در کردستان سه لهجه عمده متفاوت داريم: سورانی، کرمانجی و اوراماناتی (هورامی). تفاوت اين لهجه ها با همديگر يبشتر از تفاوتشان با زبان فارسی است. دستور زبان کرمانجی و هورامی مثل زبان فرانسه مونث و مذکر دارد. هيچکدام از آن لهجه نمی توانند با همديگر مکالمه کنند. در صورت مطرح شدن فدراليسم، شاهد کشمکشهای طولانی ای بين اين قبيل جوامع، به منظور تبديل زبانشان به زبان رسمی حکومت محلی، خواهيم بود. اينها هديه ای است که فعالين ناسيوناليسم قومی ميتوانند برای مردم ساکن ايران به ارمغان بياورند. کوتاه سخن، فدراليسم راه حل مسئله ملی نيست، شيپور جنگ بين شهروندان جامعه است.
مشکل خود هويت ملی است نه فقدان آن
برخلاف تصور رايج، مسئله ملی يک معضل طبيعی اجتماعی نيست. فعالين ناسيوناليسم اين مسئله را تبديل به مشکل اجتماعی کرده اند. کودکی که به دنيا می آيد نه مذهب دارد نه مليت. اما فاکتورهای پيرامونی نظير فرهنگ و سنت خانواده و اطرافيان، رسانه های گروهی و تحولات سياسی اجتماعی ارزشهای فکری و فرهنگی او را ميساد. اين فاکتورها سبب ميشود که در يک مقطع انسان خود را متعلق به مذهب يا مليت خاصی قلمداد بکند. همان نيروئی که سنگسار انسان را به جرم به اوج رساندن يک رابطه دوستی، يعنی سکس، توجيه ميکند؛ همان نيروئی که برادر و پدر ناموس پرست را وادار ميکند که برای بازگرداندن "عفت" و "شرف" خانوادگی خواهر و يا دختر خود را به قتل برسانند، همان نيرو يا شبيه همان نيرو انسان قومپرست و ناسيوناليست را وادار ميکند که برای دفاع از هويت قومی اش جان بدهد و جان بگيرد.
احساسات ملی و مذهبی از پايه پوچ و بی اساس هستند. برای روشن شدن بيشتر بحث مثالی ميم. خيلی ها هستند که خود را متعلق به قوم خاصی ميدانند. به تاريخ و فرهنگ ملی خود افتخار می کنند، اما در عين حال خيلی از اين افراد حاضر هستند آب و خاک، آداب و رسوم، افتخارات ملی و حتی اعضای خانواده خود را جا بگذارند و بدتر از همه خطر بجان بخرند تا خود را به کشوری برسانند که با زبان، فرهنگ و آداب و رسوم آن هيچ آشنائی ندارند، اما در آنجا از حقوق ابتدائی برخوردار هستند. اين نمونه نشان ميدهد که تعلق به دين و مليت غريزی نيست، بلکه به وسيله فرهنگ جامعه، رسانه های گروهی و فعاليت يک عده توليد شده است. بنابر اين بدييهات، حقوق ملی هيچ قرابتی با حقوق مدنی ندارد. ما سه کشور مستقل فارسی زبان و بيش از يک دوجين کشور عربی زبان داريم اما وجدانا چند درصد از جمعيت اين کشورها از کمترين حقوق انسانی برخوردارهستند؟ اينرا براهنی هم ميداند. اگر غير اين بود ، باکو را که يک کشور مستقل ترک و توسط آدری اداره ميشود، بجای تورنتو به عنوان محل زندگی انتخاب ميکرد.
بحث بی پايگی ناسيوناليسم ما را با سئوالی ممکن است مواجه کند: پس دليل رشد ناسيو ناليسم قومی در دهه اخير چيست؟ علت اوج گيری اين تفکر در دهه نود را بايستی در جنگ سرد يافت. همچنانکه در کشورهای اسلامزده مثل ايران و افغانستان، اسلام اسلحه غرب بر عليه نفوذ شوروی بود، در اروپا ناسيوناليسم قومی اين ماموريت را برای مقابله و تضعيف بلوک شرق ايفا کرد. بلوک غرب به جنگهای قومی آذربايجان و ارمنستان، چچن و يوگسلاوی احتياج داشتند تا هژمونی خود را بر دنيا تثبيت کنند. تا بهره کشی انسان از انسان را موجه جلوه دهد. تا نابرابری اجتماعی را ازلی و ابدی قلمداد کند. در اين ميان از آنجا که اکثر فعالين سياسی شرق زده ايران از بی مايه گی سياسی رنج ميبرند، نظرات بی بی سی و سی ان ان را اقتباس و با شعف کودکانه آنرا بعنوان ايده رهائی بخش در جامعه جار ميند.
به نظر من مجاهدت برای هويت قومی و فرهنگی همان ارزش را دارد که مجاهدت برای ارزشهای دينی. تلاش برای هويت قومی و ملی تلاشی است برای برگرداندن موج تاريخ؛ تلاشی است برای انباشتن مشکلی بر گرفتاريهای ديگر.
مشکل انسان امروزی فقدان هويت ملی نيست بلکه خود داشتن هويت ملی سرچشمه اکثر مشکلات جامعه است. هويت های ملی گوناگون ساده مرزهای "پرگوهر" متعدد، ارتشهای بزرگ و کوچک و سلاحهای کشتار جمعی هستند. اين موانع دنيا را پر از فقر، نا امنی و خشونت کرده است. برای نمونه، ، کارگر، جوان و سالمند اهل باکو در ده سال اخير، زير سايه حکومت ملی، از احترام اجتماعی و رفاهيات بيشتری برخوردار بوده است يا هنگامی که "زير چکمه شونيسم روسی" بودند؟ راستش ناسيوناليسم فلسفه ای است برای مشروعيت بخشيدن به کشتن انسان به دست همنوعش. ايدئولوژی است که استثمار و به انقياد کشيدن انسان را موجه جلوه ميدهد. فلسفه ای است که ساخت، انباشت و بکارگيری سلاحهای کشتار جمعی و پاکسازی قومی را توجيه ميکند. اگر يک دهم هزينه ای که صرف جنگهای ملی، تسليحات ارتش، امورات مرزداری و کنترل رفت آمد انسانها شده است، خرج جامعه ميشد اکنون کره زمين تبديل به بهشت شده بود.
راه حل "مسئله ملی" از نگاهی ديگر
بنا به آنچه که گفته شد، ناسيوناليسم ايدئولوژی ای است که منشاء اکثر جنگها در دو قرن اخير بوده است. ملت حاصل اين جنگها و اساسا به گروهی از افراد جامعه اطلاق ميشود که مغلوب دولتها شده اند. فلسفه مدح و ثنای افتخارات ملی، پوشاندن فقر، استثمار و اشاعه جهل است. جهل به منظور مانعت انسان از آگاهی در مورد حقوق خويش است. ناسيوناليسم قومی از اين بدتر، تفکری است که ستونهای اصلی اش بر مبنای قوم ستيزی و جهل فرهنگی استوار است. مجاهدت طرفداران اين ايدئولوژی به قصد باز گرداندن جامعه به دوره فئودالی است. کعبه آمال اين جنبش، يعنی فدراليسم، اتوبانی است که جامعه را بسوی جنگ قومی و از هم گسيختگی هدايت ميکند. بنابر اين، اساسی ترين راه حل مسئله ملی افشاء کاراکتر ضدانسانی اين تفکر است: افشا پيآمدهای هولناک اين جنبش و تاکيد بر خواستهای مدنی و پيشرو جامعه است. اگر کسی دلسوز قوم و قبيله خود است، در عوض راه پسروي، لازم است که راه پيشروی را به آنها نشان دهد. امروز، بجای زبان محلی بايستی فراگيری زبان انگليسی را ترويج نمود. اين امر لازم است نه بخاطر تقدس زبان انگليسی بلکه به اين دليل که اين زبان دسترسی به آخرين دستآوردهای علمی و صنعتی را تسهيل ميکند. بجای تبليغات قوم ستيزانه بايستی انسانها را به مطالبه يک زندگی شاد و مرفه تشويق نمود. در عوض تلاش برای اختراع قوم سنج، لازم است که به مردم فراخوان داد که آموزش و بهداشت رايگان، مسکن مناسب، بيمه بيکاری و حق پوشش آزاد را مطالبه کنند. در مقابل خواست فدراليسم قومپرستان بايستی ايجاد شوراها، دمکراتيک ترين و قابل دسترترين تشکلی که تضمين کننده آزادی و رفاه اجتمائی است، را ترويج نمود. در يک جمله، برای جنگ با ناسيوناليسم قومی، بايستی آزادی، رفاه و سکولاريسم، يا دريک کلمه، سوسياليسم را تبليغ نمود.