یکی در مسجد سنجار، به تطوع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی و صاحب مسجد، امیری بود عادل و نیک سیرت. نمیخواستش که
ای جوانمرد، این مسجد را مؤذنانند قدیم. هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام. تو را ده دینار میدهم تا جایی دیگر روی.
بر این قول اتفاق کردند و برفت...
پس از مدتی، در گذری پیش امیر بازآمد و گفت: ای خداوند، بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که انجا که رفتهام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم!
امیر از خنده بیخود گشت وگفت:
زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو میخراشد دل