یا بقالی رشتی سر کوچهمان… همان که خامه تاریخ پارسال را به من انداخت و من پساش دادم و او هم عصبانی شد و جلوی خودم درش را باز کرد و تا تهش را سر کشید که ثابت کند خامه خراب نمیشود… همان که فردا صبحش پارچه سیاه دم دکانش زدند و نوشتند به خاطر مرگ ناگهانی بزرگ خاندان و غیره….معالوصف، دلم هوای هر دویشان را کرده…