نان آور یتیمان بود
غمخوار بینوایان بود…
هر شبی چون میرسید
کیسه نانش به دوش
میزد او هر در که نانآور نداشت.
او نشسته پشت در
کنج دیوار گلی : چشمش به در ، در انتظار
آه! امشب او نخواهد کوفت در.
بانگاهی محزون
کاسه شیرش به دست
میرود سوی سرای اولیا و اوصیا.
اشک او بر گونهاش
بر لبش فریاد خشم:
«مرگتان ای کوفیان!
مرگتان ای کوفیان!»
چون خبر را بادها
با ناله با فریادها
سوی باغ لالهها
با سوزها با نالهها
بردهاند
…
آوردهاند
…
چون گریههای لالهها و اشکهای ژالهها
سقف سما ، عرش خدا را گریه از غم پرکند
غمنالهها خوننامهها یا گریه آلالهها
حتی سما از غصّهات رخت عزا دارد به تن.
چون رفتهای تنها منم
تنهاترین تنها منم
چون رفتهای بی تو چهام این زندگی؟
تنهاترین تنها منم
تنهاترین تنها منم.