شاید از گرمای کشندهای باشد که بعدازظهری در راه برگشت به خانه گریبانم را گرفت، شاید هم واقعاً این روزها زندگی برایم این قدر کند و کسل کننده شده. به هر حال قریب به دو ساعت و ربع به ساعت بالای سرم نگاه میکنم که روی شش و بیست و چند دقیقه خوابیده و فکر میکنم ساعت واقعاً شش و بیست و چند دقیقه است. بعد از این همه مدت تازه میفهمم قضیه چیست! آن هم نه به خاطر این که احساس کردم زمان دارد زیادی کند میگذرد بلکه به خاطر این که اتفاقی به ساعت روی دیوار خیره شده بودم! جالب اینجاست که دو عدد ساعت دیگر نزدیکتر از ساعت روی دیوار و دقیقاً روبروی من قرار گرفتهاند که در این دو ساعت و ربع زمان حتی یک نگاه به آنها نینداختم! (شخصی را میشناختم که مدیر انفورماتیک یکی از سازمانها بود، یکی از سؤالات مصاحبهی استخدامیش اینطوری بود که وقتی طرف جلوی کامپیوتر نشسته بود ازش میپرسید: «ساعت چنده؟»، به زعم آقا اگر طرف به ساعت روی مچش نگاه میکرد و سراغ ساعت ویندوز نمیرفت خیلی کامپیوتری و کامپیوتربلد نبود!)