زمان زیادی از آخرین باری که شطرنج بازی کردم میگذرد، اما آخرین بازی و آخرین همبازیم را به خوبی به خاطر دارم. قبلاً هم گفتهام من شطرنجباز خوبی نبودم، در برابر آماتورهایی مثل خودم گهگاه برنده میشدم و در مقابل آخرین همبازی شطرنجم همیشه بازنده بودم، چون او شطرنجباز خوبی بود. اما به لحاظ زندگی خوابگاهی و تمایل فوقالعاده همبازی به بازی گاه روزها چند بار از او میباختم، البته اگر تعبیر به توجیه باخت نکنید فکر نمیکنم برایم برنده شدن اهمیتی داشت، از بازی صرف نظر از نتیجه لذت میبردم. اما یک بار موقعیتی پیش آمد (از نوع حیثیتی 😉 و البته ایجاد شده توسط بعضی آشناهای همخوابگاهی) که باید این همبازی را میبردم و البته احتمالاً به همان دلیل -ناباورانه- تا آستانهی برد بعد از یک بازی طولانی مدت پیش رفتم. همبازی من که تمام راهها را بسته میدید و باور نمیکرد در برابر این همیشه بازنده در چنین موقعیتی قرار بگیرد بر خلاف تصور من (که احساس میکردم دید او به بازی مثل دید من است) حسابی به هم ریخت و بدون آن که بازی را به پایان ببرد، گفت که راهی برایش نمانده و بازی را باخته است و رفت. خوب مشکل من هم حل شد و آن مسألهی کذایی به نفع من تمام شد. اما تصورش را بکنید که همبازی من نیم ساعت بعد برگشت و گفت حسابی روی وضعیت بازی فکر کرده و به این نتیجه رسیده که کار تمام نشده بوده و میتوانسته از من ببرد!
البته سوء تفاهم پیش نیاید. من به خاطر این مسأله نیست که این همه مدت شطرنج بازی نکردهام هر چند این مسأله از آن مسائل بیاهمیتی بود که باعث رنجش من شد. در واقع علتش آن است که بعد از آن بازی تا حالا دیگر موقعیتی برای بازی برایم پیش نیامده و البته دیگر علاقهای هم به این فعالیت ذهن فرسا ندارم.