دیوانگی جزئی

هر کدام از ما احتمالاً دارای ویژگیهای شخصیتیی هستیم که برای دیگران و گاهی حتی برای خودمان عجیب، غیرطبیعی و یا گاهی خنده‌دار به نظر می‌رسد.

یکی از دوستان دوره‌ی دانشگاهم آدم بسیار پرحرف و خوش خنده‌ای بود که اگر حال و حوصله‌ی تحملش را داشتید می‌توانستید از همصحبتی با او لذت ببرید. آن روز وسط یک تعطیلی چندروزه بود و تقریباً خوابگاهها خالی شده بود. او برای این که تنها نباشد آمده بود اتاق من که البته من هم همه‌ی هم‌اتاقیهایم رفته بودند خانه. روز روز انتخابات بود و ما می‌خواستیم برویم رأی بدهیم. شناسنامه‌هایمان را برداشتیم و دوتایی به طرف محل رأی گیری که فاصله‌اش با خوابگاه نسبتاً زیاد بود راه افتادیم. این دوست من بین راه به صورت عجیبی گیر داده بود به من که «اگه رفتی اونجا یه دفعه شناسنامه‌تو جانذاری! حواستو جمع کن!» من که این توصیه‌ی بدون مناسبت دوستم برایم غیرعادی می‌نمود عجیب جا خورده بودم. به هر حال در تمام طول راه او این توصیه را تکرار می‌کرد در حالی که از تصور این که من چطور شناسنامه‌ام را آنجا جا خواهم گذاشت از خنده داشت می‌ترکید. من هم که فکر می‌کردم بالاخره او امروز ما را اینجوری «گرفته»، با خنده‌ها و شوخیهایش همراهی می‌کردم. تا این که پس از مدتی در صف ماندن رأیمان را دادیم و برگشتیم به خوابگاه و اتفاق عجیب‌تر اینجا افتاد: دوست من بعد از حدود نیم ساعت تازه متوجه شد که شناسنامه‌اش را جا گذاشته! سراسیمه و نگران به محل برگشتیم و پس از مدت نسبتاً زیادی پرس و جو و البته با کمی دردسر شناسنامه را پیدا کردیم و پس گرفتیم. در راه برگشت دوست من هیچ صحبتی راجع به قضیه نکرد و اصلاً دل و دماغی برای شوخی و خنده نداشت. به هر صورت ماجرا ماجرایی نبود که بشود تعریفش نکرد و تا چند روز بعد نقل محافل خنده‌بارگی و مسخرگی آشنایان بود.