بازی، بازی، … ما را هم بازی؟!

هر چند از این بازی چندان خوشمان نیامده (خیلی دوست نداریم جزئی از این جامعه‌ی موهومی و بی‌هویتی که بهش می‌گویند وبلاگستان تلقی شویم!) و در کنار این موضوع امسال هم شب یلدای دور از خانواده و غمناکی را گذراندیم اما به هر حال چون دعوت شده‌ایم (و ممنونیم از این که شده‌ایم) و رد دعوت صورت خوشی ندارد بازی می‌کنیم 😉 :
۱- تا همین دو سه سال پیش (پیش از این که چشمهایم را عمل کنم) یک عینک سنگین ته‌استکانی می‌زدم (شماره عینکم بالای ۸ بود) و همیشه سر دماغم زخم بود! حتی الان هم دماغم دقیقاً از جایی که عینک را می‌گذاشتم خمیده است!
۲- تعداد نانوایی رفتنهایم در طول زندگی به تعداد انگشتان دست نمی‌رسد. البته احتمالاً این روند متحول خواهد شد چون عملاً باید به تنها زندگی کردن عادت کنم و کسی نیست که برایم این کار را بکند!
۳- حتی الان هم گاهی به شغل آینده‌ام فکر می‌کنم و فکر نمی‌کنم کسی بتواند حتی تصورش را بکند که در چه وادیهایی می‌چرخم!
۴- بچه که بودم دوست نداشتم بزرگ شوم و الانش هم از این که ملت در تخمین سنم اشتباهات هفت هشت ساله می‌کنند کلی کیفور می‌شوم!
۵- روزانه ساعات طولانیی را به قدم زدن دوار داخل اتاق سپری می‌کنم. در این حین معمولاً موسیقی گوش می‌دهم، فکر می‌کنم و اشیاء کوچک را در دستم می‌چرخانم یا به در و دیوار می‌کوبم!
دعوت می‌کنیم: خسروبیگی، الوان وب، مانی منجمی، دوربرگردان و محرم منصوری‌زاده را!

یک دیدگاه برای “بازی، بازی، … ما را هم بازی؟!”

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.