حوالی ابتدای زمانی که من برای کار به تهران آمدم -حدود سال ۸۵، ۸۶- چند وقت یک باری که به اراک سرمیزدم بعضی وقتها با قطار اتوبوسی سریعالسیر تهران-اراک که ساعت برگشتش عصر بود و برای من مناسب بود به اراک برمیگشتم. این قطار در قم یک توقف طولانی شاید یک ساعته داشت ولی با این وجود بعضاً از اتوبوس سریعتر میرسید.
این خاطرهٔ نیمهنوشته مربوط به یکی از مسافرتهای من با آن قطارهاست. باقی خاطره را ثبت نکردهام و یادم هم نمانده اما از این جهت که خاطرات همسفرم به نظرم جالب و شنیدنی بود و همینطور با گذشت قریب به بیست سال با وجود نشانههای موجود در خاطره بعید است از روی این وبلاگ کمخواننده بتواند شناسایی شود به نظرم رسید همین خاطرهٔ مکتوب نیمهکاره هم خواندنی و جالب است و بد نیست منتشرش کنم.
داشتم همچنان با رکاب صندلی جلویی بازی میکردم و با پا بالا و پایین میبردمش. مسافر صندلی کناری آمد، سر حوصله ساک کوچکی را همراه داشت بالای سر جا داد و لحظاتی بعد نشست. از همان ابتدا بی آن که رو برگردانم و با او چشم در چشم شوم براندازش میکردم. عینک داشت و ته ریش، و چاق بود. شکمش زیادی توی چشم میزد. پنجاه، شصت، … همین حدودها. دکتر… نه! مهندس میزد. همانقدر نسبت به من بیتوجه نشان میداد که من نسبت به او …
کارمند قطار آمد تا بلیطها را چک کند. بلیطهای ما را سوراخ کرد. وقت پس دادن با اطمینان خاصی بلیطها را جدا کرد و به خیال خودش بلیط من را به خودم و بلیط کناری را به کناری داد و رفت سراغ صندلی بعد. بلیط را نگاه کردم. اشتباه کرده بود! سر بلند کردم، رو بر گرداندم. نیشخند همسفر را دیدم که مرا هم به خنده انداخت …
قطار راه افتاده بود. دقایقی بعد برایمان روزنامه آوردند. معمولاً به هر جفت صندلی یک روزنامه میدهند. روزنامه را قسمت کردیم. سهم خودم را ورانداز کردم. همهاش دربارهٔ امام زمان بود. ولی نیمهٔ شعبان که هفتهٔ پیش بود! تاریخ روزنامه را نگاه کردم: روزنامهٔ یک هفته قبل را برایمان آورده بودند! رو به کناری گفتم:
- مال هفتهٔ پیشه!
چیزی نگفت و فقط لبخندی تحویلم داد. از بین مقالههای روزنامه یکی را انتخاب کردم و مشغول شدم. «مهدویت در غرب اسلامی» یا چیزی شبیه به این. تمام که شد سر بلند کردم و نظری به دور و ور انداختم. گفت: - تازه فهمیدم چی گفتید! روزنامه مال هفتهٔ پیشه!
…
ایستگاه قم بودیم و قطار ایستاده بود. روزنامه را مثل من روی سینی صندلی جلویی گذاشته بود و با خودکار چیزی روی آن میکشید. دقت کردم ببینم چی میکشد. نگاهش به روزنامه بود. گفت:
- خیلی عجیبه، تا اینجا اینوری میره
همزمان خودکارش یک خط مستقیم را جلو میرفت - بعد اینجا به یه بنبست میخوره
خودکارش ایستاد - بعد دقیقاً جهت عکس مسیری رو که تا اینجا اومده بر میگرده
و خودکارش مسیر دوشاخ را کامل کرد. سر بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. گفتم: - حتماً یه دلیلی داره، نمیشه که، یعنی شما میگی اومدن تا اینجا بعد دیدن نمیتونن مستقیم پیش برن، راهی رو که اومدن برگشتن؟! فقط ایستگاه قم اینجوریه که توش مسیر برعکس میشه؟!
گفت: - آره! من اهواز و مشهد و خیلی مسیرهای طولانی دیگه رو رفتم. فقط اینجاس که اینجوریه. البته خوب راست میگی، درسته که اون موقعها امکانات نقشهبرداری عین الان نبوده ولی همهٔ این خطها رو با حساب و کتاب کشیدن. شما این ریلهای قدیمی راهآهن رو دیدی؟
کمی مکث کردم، گفتم: - قدیمی؟! نه! … مگه ریلهای قدیمی فرق داشته؟!
گفت: - آره. اون وقتها مثل الان ریلها یکپارچه نبودن. هر چند متر یه فاصلهٔ چندسانتی بین ریلها میذاشتن برای زمستون و تابستون، که گرما و سرما باعث شکست خوردن ریلها نشه. برای همین اونوقتها قطار که سوار میشدی عین الان نبود که. تکونهاش خیلی بیشتر بود.
گفتم: - خوب! الان چرا این فاصله رو نمیذارن؟! قانون انبساط و انقباض عوض شده؟!
گفت: - نه! آلیاژهایی که ریل رو ازش میسازن عوض شده
و اسم یک جور چوب را گفت و توضیح داد که چرا دیگر نیازی به این کار نیست. تعریف کرد که پسرش در یکی از بیمارستانهای تهران بستریست و او به خاطر مشکلاتی که دارد نمیتواند با ماشین خودش رفت و آمد.
گفت که از وقتی ماشین و موبایل با خودش نمیآورد خیلی احساس راحتی میکند و از قطار مسیر تهران – اراک خیلی راضی بود چون مجبور است بعضی روزها صبح بیاید تهران و بعد از ظهر برگردد و این قطارها خیلی برایش راحتند.
از پسر بستریش میگفت که با وجود این که بستری است همیشه موبایلش دستش است و دارد با آن بازی میکند.
میگفت: - بهش میگم، بده ببینم این لامصبو، ببینم داری چیکار میکنی؟! میگه بیا بابا چیزی که نیست عکس حضرت علییه! حالا من میدونم که پیش از این که موبایلو بده دست من عوضش میکنهها! ولی چیزی نمیگم.
سری به اطراف چرخاند و گفت: «یعنی این اتاقها رو واگن پارس ساخته؟!» وقت سوار شدن دیده بودم که روی بدنهٔ واگن، اسم «واگن پارس» را حک کردهاند. با خنده گفتم: «چطور؟! ازشون برنمیاد؟!» با شک گفت: «نمیدونم، اما اینها رو …» دستش روی پارچهی روکش صندلی جلو کشید: «… ما نمیتونیم بسازیم! …» دقت کردم، چیزی غیرمعمولی در پارچه ندیدم: «… این پارچه دیرسوزه، اگه واگن آتیش بگیره، این، دیرتر از همه میسوزه، ما تو ایران تکنولوژی ساخت این رو نداریم.» نگاهش را به سمت رختآویزهای فلزی روی دیوارهی واگن چرخاند و گفت: «اما این مثلاً! خوب معلومه کار ماست! ما تو سختافزار مشکلی نداریم! اما تو ظریف کاری … خوب! حالا حالا راه داریم تا به جایی برسیم.» …
گفت که اوایل انقلاب مدیر یکی از کارخانههای تبریز بوده و در آنجا تولید دستگاهی را پایهگذاری کرده که هنوز هم تولید میشود. از رندیش گفت و گفت که چطور حروف انگلیسی اول اسم و فامیلش را روی مدل آن دستگاه گذاشته. مدلی که هنوز هم با همان نام تولید میشود و کسی غیر از او نمیداند که این حروف، مخفف چه چیزی هستند! از روحیهٔ اوایل انقلاب خودش و دوستانش گفت. گفت که چگونه از سفر تحقیقاتیش به یکی از کشورهای بلوک شرق آن روزها فقط برای خودش یک «تا» بوت (چکمه) سوغات آورده! و گفت که همان وقتها مدتی را هم در سیستان و بلوچستان کار کرده: «با چندتایی از رفقای اون روزها پا شدیم رفتیم سیستان بلوچستان، که به خیال خودمون به رفع محرومیت اونجاها کمک کنیم. میخواستیم برای مردم برق و آب بکشیم، اونجا که رسیدیم دیدیم همهٔ کارهاش قبلاً شده! جای همهٔ تیرهای برق کنده شده و بغل هر کدوم یه تیر برق آماده خوابوندن، کابل کشی کردن و …! اِ! اِ! عجب پدرسوختههایی بودن ایناها! همهٔ کارهاشو کردن، نامردا کار رو خوابوندن که اینها برق نداشته باشن! ما که نمیفهمیدیم اون روزها این کار چه حکمتی داشته! یالله! یالله! ما تمومش میکنیم. تیرها را جا زدیم و کارهاشو نهایی کردیم. حالا دیگه همه برق داشتن! اما این کار رو که کردیم تازه فهمیدیم مشکل چی بوده! برق بود اما شهر و روستایی نبود که! اینها همهشون کپرنشین بودن، هیچ کدومشون هم حاضر نبودن دور هم جمع بشن و نزدیک جاهایی که برق داره ساکن بشن، زمان شاه این کارها رو کرده بودن فقط تیرها رو واسه این خوابونده بودن که میخواستن اول اینها را یکجانشین کنن! گفتیم اینطوری که نمیشه! پاشید بریم به زور هم شده میاریمشون نزدیک تیرهای برق! نگو اینها گوششون به این حرفا بدهکار نیست: اونا نتونستن ما رو از جامون تکون بدن اون وقت شما چارتا بچه جقله میخواید کوچمون بدید؟!یه وقت دیدیم خلق بلوچ تشکیل شد و بلوچستان ناامن شد! حالا بهانهی اینا چی بود؟ کارهای ما!» گفتم: «خوب البته به شما نمیشه ایرادی گرفت. انقلابها همشون همینطورین. اولش خیلیها زیادی تند میرن!» گفت: «انقلاب ما که اصلاً انقلاب نبود! آروم بود! این کتابِ … کتاب ِ … چی بود اسمش!» خودکارش را دوباره دستش گرفت و سعی کردم اسمی را که به یاد نمیآورد روی روزنامه بنویسد: «… اسمش یادم میاد، کتاب جالبیه، مترجمش ذبیح الله منصوریه، دوازده جلده …» شنیدهام که ذبیح الله منصوری خیلی چیزها از خودش به کتابها اضافه میکند، با وجود این که هیچ کتابی از او تا به حال نخواندهام. گفتم: «حتماً اصلش سه جلد بوده!» گفت: «ذبیح الله منصوری مترجم خوبیه. کتابهای جالبی داره، خداوند الموت و» و اسم یک کتاب دیگرش را گفت، فکر کنم چیزی شبیه «محمد آخرین پیامبر» بود اسمش، «تا حالا ازش کتابی خوندی؟!» گفتم: «نه!» گفت: «بهت توصیه میکنم این کتابه رو بخون!» -همان کتابی را میگفت که اسمش را به یاد نمیآورد- «در مورد انقلاب فرانسهست. بخون ببین چیکار میکردن اینا! اینو مقایسه میکنی با انقلاب ما، میبینی که انقلاب ما یه جریان آروم بوده، که خیلی زود به ثبات رسیده.» گفت: «اون موقعها ما خیلی فعال بودیم.» پرسیدم: «ما؟!» گفت: «ما! بچههای علم و صنعت، اکثر کارهای عملیاتی رو دادن دست ما، کارهای فکری و مدیریتی رو دادن دست آریامهریها» پرسیدم: «آریامهریها؟!» با لبخند گفت: «دانشگاه صنعتی شریف اونوقتها اسمش دانشگاه آریامهر بود.»
گفت: «این روزا اوضاع عوض شده. من به خاطر مشکلاتی که دارم نمیتونم تنهایی رانندگی کنم. باید کسی کنارم باشه. چند روز پیش باید میرفتم دلیجان، معمولاً این جور وقتها پسر کوچیکمو همرام میبرم. برگشته به من میگه بابا اگه میخوای این دفه همرات بیام باید برام این گوشی جدید نمیدونم چی چی رو بخری. نمیدونم M83» گفتم: «N73?!» گفت: «نمیدونم دقیقاً! میگفت پنج کانال رو میگیره. گفتم خوب باشه، بریم برات بخرم. حالا تازه یه گوشی گرفتم براش ها! خلاصه رفتیم داخل موبایل فروشی، به موبایل فروشه میگم آقا حالا واقعاً این گوشی پنج کانالو میگیره. میگه: بله قربان! بفرمایید اینم پنج کانال … » و در همین حین با دستش ادای زدن کلیدهای موبایل را در آورد. «گفتیم خوب باشه، حالا این موبایله کجایی هست؟» گفت: «چینیه!» که یه دفه پسرم گفت: «من گوشی چینی نمیخوام و پشیمون شد. توی راه برگشتن میگفت: خوب! این که نشد، پس بهتره بریم این گوشی ِ Nokia N یا M یا …» یک لحظه ایستاد، مدل گوشی یادش نمیآمد، گفتم: «iPhone?!» گفت: «والله نمیدونم، به اون لحظه که فکر میکنم سرگیجه میگیرم.» بعد دستش روی روزنامه چرخید و چیزی نوشت، همزمان گفت: «غرش توفان!، اسم کتابه غرشه توفانه از ذبیح الله منصوری توصیه میکنم حتماً بخونیش!»
گفت: «خوب! من زیاد حرف زدم، شما بگو ببینم دنیا رو چیجور میبینی؟!» گفتم: «نمیدونم والله چی بگم! ما فکر میکنم یه نسلی هستیم بین دو تا نسل نه چندان به درد بخور!» فکر نمیکنم به چیزهایی که در آن لحظه از دهانم در آمد واقعاً اعتقاد داشته باشم. الان که فکر میکنم حدس میزنم تحت تأثیر حرفهای همسفرم در آن لحظه آنطور فکر کردهام و اینطور حرف زدم: «یه نسلی که کاملاً خنثی ست! نسلی که گرفتار بازیچههاست و کاری ازش برنمیاد جز حروم کردن وقت پای کامپیوتر و موبایل و این حرفا و درد به خصوصی هم نداره جز درد بی دردی!» لبخندی روی لبهایش نشست و شاید پوزخندی! «و نسلی که از گذشته به جا مونده! یه نسل فاسد!» لبخند تا حدودی از روی لبهایش محو شد! فکر کنم ترسیدم: «فاسد البته نه به اون معنا! منظورم اینه که اینا! میدونید من یه چن وقتی توی ادارههای دولتی کار کردم، این کلمهٔ فاسد رو که میگم از این نظر میگم که این نسلی که من میگم فاسدن تاریخ مصرفشون گذشته، واقعاً آدم این مدیرها رو که نگاه میکنه، پیش خودش فکر میکنه واقعاً اینا نمیفهمن! اصلاً یه جریانی که سر و تهش دو دو تا چارتاست، معلومه باید چیکار کرد رو میپیچونن، شاید نیتشون خیر باشه اما …» برای لحظاتی به روبهرو خیره شد، ساکت ماند. حدس زدم ناراحت شده باشد. برگشت و در حالی که سعی میکرد لبخند بزند گفت: «اونا میفهمن!» و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد: «بذار یه داستانی برات بگم. البته ببخشیدا یه کم بیادبیه! من بچه که بودم توی دبستان …» اسم دبستان را یادم نمانده «… درس میخوندم. اراکی هستی؟!» گفتم: «سنجن میشینیم!» گفت: «خوب! از اراکیای قدیمی که بپرسی بهت میگن که مدرسهٔ ما بهترین دبستان اراک بود. من دو تا دوست سنجنی دارم که سالهاست آمریکا زندگی می کنن، اینا خیلی آدمای جالبین، باید ببینیشون، اینا وقتی میان ایران به ما سر می زنن، اصن خیلی جالبه اینا سالهاست سنجن نرفتن ولی هنوزم فکر می کنن سنجن عین همون قدیماست، ببینیشون همش باید بخندی وقتی اینا با هم صحبت میکنن، اینا هنوزم به لهجه سنجنی قدیم صحبت میکنن که شما متوجه نمیشی» گفتم: «اتفاقاً ما هنوزم تو خونمون سنجنی صحبت میکنیم.» گفت: «داشتم میگفتم، ناظم دبستان ما آقای [ اسمش را یادم نمانده] بود، آدمیه که خیلی از قدیمیهای اراک میشناسنش، آدم محترم و بزرگیه، یه روز معذرت میخوام یکی از این بچهها …»
ادامهٔ ماجرا و نتیجهٔ این داستان را ننوشتهام و یادم نمانده. میخواستم باقی ماجرا را بنویسم و هیچوقت ننوشتهام. تنها این کلمات را به عنوان کلید چیزهایی همسفرم تعریف کرده نوشتهام و الان چیزی از آنها یادم نمانده:
نمی فهمن
سکوت و نگاه
اثرات جنگه
بچههاش، پوزخند بچهها،
دراویش، هند، سرچشمه، کاخ ورسای، تخت جمشید
معادلات درجه چندم، طراحی سیستم لوله کشی، کامپیوتر
مدرک گرفتهها
خنده،
یونانیها، عربها، مغولها، …
سلام
جالب بود
کاش کامل بود!