… گفتم شاید مرا می‌خواند باز پیش خود گفتم …

سید حسن تقی زاده، کتاب «تاریخ علوم در اسلام» انتشارات فردوس، ۱۳۷۹، صفحهٔ ۲۵:

حکایت شده است از ابوالفرج المعافی بن زکریا النهروانی که گوید سالی حج کردم و ایام تشریق را در منی بودم. شنیدم کسی صدا می‌کند «ای ابوالفرج!» ؛ پس خیال کردم شاید مرا می‌خواهد. لکن باز پیش خود گفتم در میان مردم اشخاص زیادی هستند که کنیهٔ ابوالفرج دارند و شاید دیگری را صدا می‌کند. پس جواب ندادم. وقتی دید کسی او را جواب نمی‌دهد صدا زد «ای ابوالفرج المعافی!» ؛ پس خواستم جواب بدهم باز گفتم بسا اتفاق می‌افتد که کسی دیگر هم اسم المعافی و کنیهٔ ابوالفرج داشته باشد و باز جواب ندادم. این دفعه صدا کرد «ای ابوالفرج المعافی بن زکریا النهروانی!» ؛ پس مرا شکی نماند که مرا آواز می‌دهد. چه اسم و کنیهٔ من و اسم پدرم و شهر و وطن مرا نام برد. پس جلو رفتم و گفتم: «اینک منم چه می‌خواهی؟» گفت: «بلکه تو از نهروان مشرق هستی؟!» گفتم: «بلی!» گفت: «ما آن کسی را می‌خواهیم که از نهروان غرب است.» پس از مطابقت اسم و کنیه و اسم پدر و مسقط الرأس دو نفر تعجب کردم و فهمیدم که در مغرب جایی است که اسمش نهروان است غیر از نهروان عراق.

مؤلف؛ این حکایت را به این هدف آورده که به خواننده هشدار بدهد که نباید از تشابه اسامی و اماکن دچار اشتباه شود!

3 دیدگاه برای “… گفتم شاید مرا می‌خواند باز پیش خود گفتم …”

  1. با سلام امیدوارم سالی سزشار از موفقیت پیش زوی شما و خانواده محترمتان باشد
    دوست دار شما طالبی

  2. با دورود فراوان از کار شما بسیار خوشنود شدم و احساس افتخار و سر بلندی کردم سپاس از زحمتهای ارزنده شما

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.