گزیده ی یک قصیده

 

راه به آفاق برد مرغک خاکی قفس

نقد جهان برگرفت، نسیه بینداخت پس…

ای که رهایی ز تن می‌طلبی جهد کن

کالبد روح را پاک کن از خار وخس

نقش تلاطم بزن بر گذر لحظه‌ها

کن ز درخت وجود شاخه‌ی بی‌بر هرس

خیز ز مرداب و شو غرقه‌ی دریای عشق

چند به گندابها پر بزنی چون مگس؟!

مرغکیم در قفس بر سر من شوق دوست

دستِ تمنای من : میله و قفل و قفس

راه پر از چاه و من در صدد چاره‌ام

چاره من پر زدن: پر بزن ای دل، برس

نفس ندارد قرار تن قفسِ تنگ اوست

نفس اسیر تن است تن خود اسیر هوس

پر بزن ای دل به نفس پر بگشا سوی دوست

یکسره فریاد شو: ایزد ما! دادرس

رست از این شوره‌زار هر که ز خود وارهید

ماند اگر از سراب آب طلب داشت کس