دیروز یکی از همکلاسیهای دبیرستان را دیدم. فرصت زیادی داشتم تا فکر کنم و اسمش را به یاد بیاورم. البته شک داشتم باز، ولی بالاخره رفتم جلو و بعد از صحبت با خودش مطمئن شدم. امروز چند بار سعی کردم اسم یکی از همکلاسیهای خیلی نزدیک دانشگاه را به یاد بیاورم. البته اسمش را که یادم بود، فامیلیش را میخواستم به یاد بیاورم، اما تا حالا که به جایی نرسیدهام. نمیدانم چرا اینطوری شدم. من قبلاً اینجوری نبودم! پیش از این اصلاً به خاطر ندارم برای به یاد آوردن اسم آدمهایی که به صورت طولانی مدت با آنها سر و کار داشتم به زحمت بیفتم. البته فکر کنم نقش بازی کردن زیادی کار دستم داده! چون خیلی پیش آمده که نقش آدمهای کم حافظه را بازی کردهام و آشناهای قدیمی را نشناختهام 😉 . مثل این که زیادی نقشم را جدی گرفتهام. فعلاً از اسمشان شروع شده، احتمالاً به زودی قیافهها را هم واقعاً نمیشناسم. خدا به خیر کند!