راننده لحظهای صورتش را به طرف مسافری که کنارش نشسته برمیگرداند و میگوید:
– خوب! دیگه چه خبر ممد جون؟
– چی بگم والا! میخوای چه خبر باشه؟ بدبختی! دربهدری! بیسامونی!
– چطور مگه؟ چی شده؟
– الان میدونی از کجا برمیگردم؟ رفته بودم پیش طلبکار، ازش مهلت بگیرم! میبینی؟ طرف میخواد به خاطر پنجاه تومن آبرومو تو بازار ببره!
– نه بابا! یعنی انقدر وضعت خرابه؟
– پس چی فک کردی! فک کردی تو اون مغازه فکستنی چیزی گیرم میاد؟ تازه کرایه خونهمم دو ماهه عقب افتاده!
– بدهکاریات زیاده؟
– نه بابا! زیاد نیس، وضعم زیادی خرابه! همهش دور و ور دو تومن بدهکارم!
– حالا میخوای چیکار کنی؟
مسافر منظور راننده را اشتباه میفهمد:
– الان؟! دارم میرم خونه که از اونجا برم شازند!
راننده با لحنی سرزنشآمیز و همدردانه:
– اونجام مگه بدهکاری داری؟
– اونجا؟ نه! تو بانک کشاورزی یه پژو بردم، میخوام برم تحویلش بگیرم!
راننده لحظهای مکث میکند، با نگاه سریعی طرفش را برانداز میکند و بعد از پوزخندی و سر تکان دادنی میگوید:
– بابا تو هم مث این که ما رو گرفتی! منو بگو داشتم فک میکردم از کجا میتونم برات پنجاه شصت تومن جور کنم، آبروت نره!
هر چند باورپذير نبود، اما قشنگ بود!
یک توضیح لازم: این ماجرا واقعی بود (هر چند شاید غیرقابل باور به نظر برسد) و من خودم شاهدش بودم (چیزی حدود یک سال پیش)، فقط لهجهی طرفین اراکی بود که من برای همه کس فهم بودن آنها، آنها را با لهجهی معمولی نوشتهام!