دربارهٔ من:
آخرین نظردهندگان:
- Anonymous دربارهٔ تماشای ریحان
- لیام دربارهٔ @hrmoh
- سمانه ، م دربارهٔ @hrmoh
- M دربارهٔ شرح یک تجربه: سیانوژن روی گوشی LG Optimus 4X
- مسعود دربارهٔ @hrmoh
مشترک شوید:
ایمیل خود را در جعبهٔ زیر وارد کنید و دکمهٔ اشتراک را بزنید.
جستجو:
شما نمیتوانید مایکل ملوی را بکشید
۸۷/۰۹/۱۹همپیمانان قتل از سختجانی مایکل عصبانی و شگفتزده شده بودند. آنها هزار و هفتصد دلار روی کسی سرمایهگذاری کرده بودند که آسیبناپذیر به نظر میرسید و تا آن روز از بیش از سی توطئهی مرگبار جان سالم به در برده بود.
این بار به توصیهی بستون، گروه مستقیماً دست به کار شد و تصمیم گرفتند روشی را برای کشتن مایکل انتخاب کنند که در آن مطمئن شوند کارش تمام شده. در روز پایانی زندگی مایکل، پس از آن که طبق معمول افراط در نوشیدن او را کاملاً بیهوش کرد، کرایسبرگ و مورفی او را به خانهی مورفی بردند. یک سر لولهای را در داخل دهان او گذاشتند و سر دیگر آن را به یک چراغ گاز روشن وصل کردند. تنفس مونوکسید کربن اندک اندک اثر خود را گذاشت، چهرهی مایکل ارغوانی رنگ شد و نهایتاً پس از آن که کرایسبرگ مطمئن شد کار مایکل تمام است با پزشک معتمد گروه و عضو انجمن شهر، دکتر فرانک منزلا تماس گرفت و او گواهی فوت مایکل را بر اثر بیماری ذاتالریه (با توجه به دانههای ارغوانی رنگ ظاهر شده بر روی صورت مایکل) و اعتیاد شدید به الکل صادر کرد. مایکل ملوی در اسرع وقت به خاک سپرده شد و آنتونی و رفقا خسارت بیمه را دریافت کردند. اما ماجرا به اینجا ختم نشد. کشتن مایکل ملوی، کار آسانی نبود و طبیعی بود که بعضی از رفقا که زحمت بیشتری در این راه کشیده بودند و مصائب بیشتری را متحمل شده بودند سهم بیشتری بخواهند. کم کم بحث و جدل بین رفقا، جریان مایکل را -به عنوان سختجانترین آدم نیویورک یا شاید آمریکا و حتی دنیا- بر سر زبان مردم انداخت. بستون توسط شرکای اولیه سربهنیست شد. پلیس به جریان مشکوک شد و نهایتاً دستور نبش قبر و معاینهی جسد مایکل صادر شد. پس از انجام معاینات و تأیید خفگی مایکل در اثر تنفس مونوکسید کربن، آنتونی و رفقا دستگیر و در دادگاهی که هفت ساعت به طول انجامید محکوم شناخته شدند. هری گرین و دکتر فرانک منزلا به زندان افتادند و آنتونی مارینو، فرانک پاسکوا، دانیل کرایسبرگ و ژورف مورفی با صندلی الکتریکی اعدام شدند.
مایکل ملوی سختجان و جریان قتل وی، موضوع و الهامبخش چندین فیلم، کتاب و ترانه شد. به عنوان نمونه یکی از قسمتهای سریال تلویزیونی داستانهای شگفتانگیز ساختهی اسپیلبرگ با عنوان یکی برای جاده به داستان مایکل ملوی میپردازد و ردپای این داستان باورنکردنی در نمایشنامهها، آهنگها و آثار تلویزیونی دیگر نیز مشاهده میشود. در واقع هر چند تلاش همپیمانان قتل برای کشتن مایکل ملوی سرانجام به کشته شدن او انجامید اما همین اتفاقات باعث شهرت او پس از مرگ و زنده ماندن نام مایکل ملوی گردید.
متن این داستان، که در چهار قسمت تنظیم شده ترجمه و برداشتیست آزاد از مطلبی با عنوان New York Gangs Murder Trust and Michael Malloy.
منبع برخی مطالب نقل شده، صفحهی مایکل ملوی در ویکیپدیای انگلیسی است: اینجا.
تصویر از اینجا برداشته شده.
فهرست چهار قسمت این ماجرا
قسمت اول : مایکل ملوی آتشنشان بود …
قسمت دوم : مایکل ملوی نیاز به کمک داشت
قسمت سوم : سگها هفت جان دارند، گربهها نه جان و مایکل ملوی …؟!
قسمت چهارم : شما نمیتوانید مایکل ملوی را بکشید
سگها هفت جان دارند، گربهها نه جان و مایکل ملوی …؟!
۸۷/۰۹/۱۸غذای مسموم هم بر روی مایکل ملوی تأثیر نکرد. آنتونی و رفقا افزودنیهای غیرمجاز 😉 دیگری همچون مرگ موش و برادههای فلز را نیز آزمایش کردند و نوشیدنی او را از ضدیخ به تروبانتین تغییر دادند. اما سرانجام به این نتیجه رسیدند که مایکل یک پدیدهی عجیب طبیعت و صاحب معدهای استثنایی است و از این زاویه آسیبپذیر نیست. باید راههای دیگری را امتحان کنند.
در یکی از شبهای سرد زمستانی که دمای هوا منفی چهارده درجه زیر صفر بود، بعد از آن که مایکل را نوشیدنیهای پیاپی بیهوش کرد، آنتونی و پاسکوا مایکل را سوار تاکسی گرین کردند و او را به پارک کلرمانت بردند. او را روی زمین پوشیده از برف انداختند، پیراهنش را در آوردند، روی سینهی لختش پنج گالن آب ریختند و او را رها کردند.
روز بعد آنتونی و رفقا روزنامههای عصر را در جستجوی خبر مرگ مایکل زیر و رو کردند، اما چیزی پیدا نکردند. پاسکوا که به خاطر سرمای دیشب دچار سرماخوردگی شدیدی شده بود دیرتر از همه و هنگام غروب به رفقا پیوست. بعد از ورود او بود که مایکل ملوی -در حالی که سرحالتر از روزهای قبل به نظر میرسید- در را باز کرد و سفارش اولین نوشیدنیش را داد!
آنتونی و رفقا به بنبست رسیده بودند. چارهای نبود. تصمیم گرفتند از یک کارشناس کمک بگیرند. آنتونی بستون معروف به «تونی خشن» از رفقای آنتونی مارینو و یک قاتل حرفهای بود. او پس از آن که شرح مصائب 😉 همپیمانان قتل را شنید توصیه کرد که کارهای محیرالعقول و نقشههای خارقالعاده را کنار بگذارند و به سادگی مایکل ملوی را خلاص کنند. مارینو شدیداً مخالف بود و اعتقاد داشت نباید مایکل را طوری کشت که مرگش باعث جلب توجه پلیس شود: باید مرگش تصادفی به نظر برسد. تونی خشن معتقد بود که میشود مایکل را طوری کشت که کاملاً تصادفی به نظر برسد: یک تصادف شدید رانندگی یک اتفاق عادی برای یک معتاد الکلی در هنگام عبور از خیابان است.
صبح زود روز بعد، در حالی که مایکل سحرخیز در بیهوشی حاصل از نوشیدنی اول صبح به سر میبرد، مارینو و بستون زیر بغل او را گرفتند و او را به وسط خیابان بردند. گرین، در فاصلهای به اندازهی کافی دور، پشت ماشینش نشسته بود و منتظر بود. او ماشینش را روشن کرد و شتاب گرفت. مارینو و بستون تا آخرین لحظات زیربغل مایکل را نگه داشتند و به محض نزدیک شدن تاکسی گرین -که با سرعت ۷۵ کیلومتر در ساعت به آنها نزدیک میشد- او را رها کردند و به کنار خیابان پریدند. ضربهی ناشی از تصادف، مایکل را به هوا پرتاب کرد و به سختی به زمین کوبید. سه عامل ماجرا جنازه را همانطور وسط خیابان رها کردند و گریختند.
فردای آن روز از مایکل خبری نشد. همینطور پسفردا و روزهای بعد. البته مشکل کوچکی وجود داشت و آن این بود که خبری از مرگ مایکل هم نبود. آنتونی و رفقا برای دریافت پول بیمه نیاز به گواهی فوت مایکل داشتند. آنها روزنامهها را جستجو کردند و به خیلی از بیمارستانها سر زدند. خبری از جنازه یا خبر فوت نبود. پس از دو هفته گروه به این نتیجه رسید که باید جنازهای را به جای مایکل جا بزنند و گواهی فوت او را بگیرند. با توجه به شغل پاسکوا که صاحب مؤسسهی تدفین بود این کار عملی به نظر میرسید. در آغاز هفتهی سوم، در حالی که جستجوها برای مردهای شبیه به مایکل داشت به نتیجه میرسید مایکل ملوی پیدایش شد! او توضیح داد که یک تصادف رانندگی داشته و از ناحیهی سر و کمر دچار آسیبدیدگی شدید بوده و به همین دلیل سه هفته در بیمارستان فوردهم بستری بوده. اما اکنون سالم و سرحال است و به گفتهی خودش «آمادهی نوشیدن است»!
قسمت آخر ماجرا و منابع آن، فردا …
فهرست چهار قسمت این ماجرا
قسمت اول : مایکل ملوی آتشنشان بود …
قسمت دوم : مایکل ملوی نیاز به کمک داشت
قسمت سوم : سگها هفت جان دارند، گربهها نه جان و مایکل ملوی …؟!
قسمت چهارم : شما نمیتوانید مایکل ملوی را بکشید
مایکل ملوی نیاز به کمک داشت
۸۷/۰۹/۱۷اما فردای آن شب، مایکل ملوی باز هم به مغازهی آنتونی برگشت تا از لطف مجانی آنتونی بهرهمند شود. آن روز هم تا شب نوشید و باز با وضعیتی به بدی شب پیش بار را ترک کرد. باز هم آنتونی و رفقا چشمانتظار فردا و خبر مرگ مایکل ماندند. اما فردا باز هم همین ماجرا تکرار شد. روزها و روزها گذشت و مایکل با وجود آن که انباری آنتونی را کم کم داشت کاملاً خالی میکرد در همان یک قدمی مرگ جا خوش کرده بود و خیال مردن نداشت.
کم کم صبر «همپیمانان قتل» لبریز شد. چارهای نبود. مایکل ملوی نیاز به «کمک» رفقا داشت. دستیار آنتونی -مورفی- ساقی بار، تحصیلاتی در رشتهی شیمی داشت و به همین دلیل از او برای تسریع مرگ مایکل کمک خواستند. او پیشنهاد کرد که سهمیهی مشروب مایکل را با ضدیخ رادیاتور ماشین -که از الکل چوب تهیه میشد و سمی بود- عوض کنند. فردای آن روز بعد از آن که نوشیدنیهای هر روزه هوشیاری مایکل را مختل کرد مورفی سهمیهی ضدیخش را به او نوشاند. بعد از نوشیدن اولین لیوان، مایکل تقاضای نوشیدنی بیشتری کرد و لیوان دوم ضدیخ را هم تا ته سرکشید. لحظاتی بعد بر روی زمین افتاد و از حال رفت. مورفی او را وارسی کرد و به رفقا ندا داد که قلبش به سختی میزند. با این حال بعد از گذشت یک ساعت مایکل از جا بلند شد، از رفقا به خاطر حال خرابش عذرخواهی کرد و رو به آنتونی گفت که باز هم تشنه است!
آنتونی اعتقاد داشت مورفی به مقدار کافی ضدیخ به مایکل نخورانده است، به همین دلیل، این بار خودش دست به کار شد و سهمیهی مایکل را به طور کامل با ضدیخ جایگزین کرد. اما تأثیر نوشیدنی سمی جدید بر مایکل چیزی در حد نوشیدنی همیشگیش بود. یک هفتهی کامل به مایکل ضدیخ دادند و تغییری شدیدتر از بار اول در او ندیدند!
کم کم همپیمانان قتل به هم ریخته و عصبی شدند. به نظر میرسید الکل چوب -که مصرف حتی مقادیر کم آن باعث کوری هر آدم عادی میشود- تأثیری روی ملوی ندارد. باز هم جلسه گذاشتند و به دنبال راهی گشتند که یک مرگ «تصادفی» مؤثر برای مایکل تدارک ببینند. این بار مورفی پیشنهاد داد به مایکل غذای فاسد و مسموم بدهند. گروه پذیرفت. آخر وقت آن روز ساندویچی از ماهی ساردین فاسد شده، که چند میخ ریز هم در بین آن جاسازی شده بود در میان مقدار کافی نان برای پوشاندن بوی غذا و پنهان کردن میخها به مایکل دادند. مایکل خوشحال و سرمست از لطف بیحد رفقا، غذا را تا آخرین تکه خورد، انگشتهایش را لیسید. معدهاش را با چند وعده الکل چوب شستشو داد و همانند شبهای دیگر مست و خراب، اما این بار کاملاً سیر، از بار راهی خانه شد.
بقیهاش بعداً …
فهرست چهار قسمت این ماجرا
قسمت اول : مایکل ملوی آتشنشان بود …
قسمت دوم : مایکل ملوی نیاز به کمک داشت
قسمت سوم : سگها هفت جان دارند، گربهها نه جان و مایکل ملوی …؟!
قسمت چهارم : شما نمیتوانید مایکل ملوی را بکشید
مایکل ملوی آتشنشان بود …
۸۷/۰۹/۱۶… البته شهرت او هیچ ربطی به شغلش ندارد. در واقع جریان شهرت او به هنگامی برمیگردد که در سال ۱۹۳۳ میلادی پیرمردی ۶۰ ساله، دائمالخمر و بیمصرف بود که هیچکدام از مشروبفروشیهای نیویورک او را به داخل مغازه راه نمیدادند. تنها جایی که او میتوانست به مدد چانهدرازی و خوشصحبتی ذاتیش مشتریان مایهدار بار را وادار کند تا چند نوبت در روز مهمانش کنند مشروبفروشی آنتونی مارینو واقع در محلهی برانکس بود.
مارینو جوانک خوشپوش و ۲۷ سالهی صاحب بار به درآمد حاصل از مشروبفروشی قانع نبود. او به اتفاق دوستانش شامل ژورف مورفی شیمیدان سابق و ساقی ۲۸ سالهی کنونی بار، فرانسیس پاسکوا ۲۴ ساله صاحب مؤسسهی دفن و کفن، گرین راننده تاکسی و دنیل کرایسبرگ ۲۹ ساله میوهفروش به دنبال راههای سریع پول درآوردن بودند و در این راه «قانون» مانع مهمی بر سر راهشان به حساب نمیآمد. مارینو هم، همانند صاحب مغازههای دیگر، دل خوشی از مایکل ملوی نداشت و ترجیح میداد این الکلی بیمصرف دور و بر مغازهاش پیدایش نشود، تا آن که روزی پاسکوا به نکتهای در مورد مایکل اشاره کرد که مارینو پیشتر به آن توجه نکرده بود: مایکل میتوانست بهترین طعمه برای نقشهای باشد که سال قبل، مارینو و رفقا -که بعدها در روزنامهها به گروه «همپیمانان قتل» مشهور شدند- بر سر یک الکلی مردنی دیگر پیادهاش کردند. آنها طعمهی سال قبل خود را به کمک یکی از رفقای خود در شرکت بیمه، بیمهی عمر کردند، سپس به او سهمیهی بدون محدودیت و مجانی مشروب دادند و با همکاری ناآگاهانهی قربانی او را به کام مرگ فرستادند تا با گواهی کارشناس بیمه مبنی بر مرگ تصادفی بیمهشده، طبق بیمهنامه با عنوان نفعبرندگان جایگزین بیمهشدهی اصلی، ۸۰۰ دلار شرکت بیمه را تیغ بزنند.
مایکل ملوی طعمهی آسانتری به نظر میرسید، چرا که با آن اوضاع اعتیادش به الکل باید یکی از همان روزها از پا میافتاد. «همپیمانان قتل» با کمک دوستشان در شرکت بیمه این بار «مایکل» را با پرداخت ۱۷۸۸ دلار بیمه کردند. بیمه کردن مایکل بدون همکاری دوستشان در شرکت بیمه امکانپذیر نبود. هیچ کارشناس بیمهی دیگری مایکل را با آن اوضاع و بدون آن که با خودش صحبت کند بیمه نمیکرد، ضمن آن که آنها مایکل را -برای پرداخت حق بیمهی کمتر- ۴۵ ساله جا زدند. پس از مرگ «تصادفی» مایکل، ۳۵۷۶ دلار -معادل ۵۷۰۰۰ دلار به پول امروز آمریکا- به نفعبرندهی جایگزین در بیمهنامه(ها) یعنی آنتونی میرسید تا او آن را بین رفقا تقسیم کند.
بعد از آن که کار بیمهنامهها ردیف شد، مایکل، الکلی بیمصرفی که آنتونی هر روز به هر بهانه از بار بیرونش میانداخت، یک دفعه نور چشم آنتونی شد و آنتونی به او گفت که از آن روز میتواند در بار او هر چه میخواهد به صورت مجانی بنوشد. مایکل بیکله و بیخبر از همه جا -بی آن که به چیزی مشکوک شود- خوشحال از موهبتی که شانس نصیبش کرده تمام آن روز را -بیوقفه- در بار نوشید، طوری که وقتی اواخر شب مست و لایعقل و به سختی از در بار بیرون رفت و در تاریکی گم شد، گروه رفقا تقریباً مطمئن بودند که فردا خبر مرگش را خواهند شنید.
بقیهاش فردا …
فهرست چهار قسمت این ماجرا
قسمت اول : مایکل ملوی آتشنشان بود …
قسمت دوم : مایکل ملوی نیاز به کمک داشت
قسمت سوم : سگها هفت جان دارند، گربهها نه جان و مایکل ملوی …؟!
قسمت چهارم : شما نمیتوانید مایکل ملوی را بکشید
فرصت طلایی
۸۵/۰۳/۱۲هی! با توام! خوب گوش کن ببین چی میگم!
صدای برخورد یک شیء سنگین با کفی سنگی به گوش میرسد، سرو صدای شیء لحظاتی با صحبتهای صاحب صدا قاطی میشود و بعد از آن هم صدای جابهجایی و سایش اشیاء در بین حرفهایش به گوش میرسد.
لعنتی! بازم افتاد! ببین! امیدوارم اگه توام مث منی، حرفای منو بفهمی و زودتر خودتو راحت کنی! فک کنم جا خوردی وقتی فهمیدی مث بقیه من با خودم حرف نمیزنم و دارم با تو حرف میزنم. منم مث تو بودم! وقتی بیدارم کردن، وقتی فک کردم دوباره زنده شدم و از اون یخچال لعنتی بیرونم اوردن خیلی خوشحال بودم. با خودم فک میکردم بالاخره اون همه خرج کردن نتیجه داد و اون مؤسسه لعنتی به قولش برای زنده کردن دوباره من عمل کرد.
اما…! ببین! امیدوارم توام مث من گول این اتاق بزرگو نخوری! راست میگم! یه نگاهی به اینا بکن. میبینی، دست و پاهاشونو میبینی که چقدر لاغر و استخونیه! دقت کن ببین که همشون چشماشون بستهست و هیچوقت باز نمیشه، دهناشونم همین طور. بهت قول میدم که گوشاشونم کیپ کیپه! اگه اون ماشینای لعنتی اینور و اونور نبرنشون اینا کوچیکترین حرکتی نمیتونن بکن. اینا نه حرف میزنن، نه غذا میخورن. فقط اینا اون دستگاهها رو کنترل میکنن. اون ماشینای لعنتی که همه جا هستن. برات غذا میارن. اینجا رو تمیز میکنن. یا هزار تا کار دیگه میکنن که من سر در نمیارم. ولی خواهش میکنم گول نخور! اینا، این آدما همشون دارن تو رو به چشم یه موش آزمایشگاهی نگاه میکنن. اینا هیچوقت نمیذارن تو از این اتاق بیرون بری. اتاق بزرگیه ولی بستهست. به زودی ازش خسته میشی. به زودیم میفهمی که اینجا تنهایی. من مدتها منتظر موندم تا یکی دیگه رو زنده کنن بیارن پیش من اما…. ولش کن! همونطور که خودتم میفهمی اینا همشون با هم ارتباط دارن. اما نمیدونم چطور با هم حرف میزنن. دقت کن که وقتی با خودت حرف میزنی یا حرکتی از خودت نشون میدی چطور پشت اونجایی که نمیشه ازش رد شد جمع میشن.
من هنوز نمیدونم چند سال بعد از اولین بار مردنم دوباره زنده شدم. اما بعد از اون هر سه باری که موفق شدم بعدش دوباره زندهم کردن. بار اول با خوردن تیکههای ظرف غذا، بار دوم و سومم با حمله به یکی از اونا و وادار کردن اون دستگاههایی که بهشون چسبیده به کشتن من. اما از اون به بعد امکانشو دیگه بهم ندادن. اون دستگاههاشونم، احتمالاً خودت میفهمی که دیگه وقتی بهشون حمله میکنی موقتاً فلجت میکنن. اما کور خوندن! این بار دیگه میدونم چیکار کنم.
ببین! من صدای چن تا از اونایی که پیش از من و تو زنده شدنو شنیدم. میدونم که اینا همه سر و صداهای ما رو ضبط میکنن و برای اونایی که زنده میشن میذارن. به خاطر همینه که دارم اینا رو به تو میگم. اینجا واسه من و تو یه چیزی اونورتر از آخر دنیاست. اینا به من و تو به شکل یه موجود نفهم آزمایشگاهی به شکل یه حیوون نگا میکنن. گول اینجا رو نخور و زودتر دس به کار شو! باور کن دیر میشه. من هزاربار افسوس فرصتایی رو که اون اولا داشتم و ازشون استفاده نکردم خوردم. کوچیکترین چیزی که دور و ورت میبینی اگه میشه باش کاری کرد مشغول شو. سعیم کن یه جوری این کارو انجام بدی که هیچی ازت نمونه. اینا گاهی یه سری آت آشغال دور و ورت میریزن ببینن باهاشون چیکار میکنی. فرصت خوبیه! باور کن این احمقای پیشرفته غیر از این که نمیتونن با ما حرف بزنن هیچکدوم از وسایل ما رو هم نمیشناسن. اگه یه وقتی تفنگی، اسلحهای، چیزی رو دور و ورت دیدی بهترین فرصته! اما بهت اخطار میکنم که بهترین استفاده رو باید ازشون بکنی! باید تیکه تیکه بشی! طوری که برگشتی در کار نباشه!
باور کن هنوزم فک میکنم دارم خواب میبینم. از وقتی چش باز کردم و این چرخ گوشت صنعتی بزرگو جلوم دیدم و فهمیدم که میشه روشنش کرد! دوباره اونجا جمع شدن. به نظرم خوب سرگرمشون کردم. مطمئنم که این یکی رو در اختیار تو نمیذارن چون این منم که … .
صدای مهیب روشن شدن دستگاه به گوش میرسد.
حالا وقتشه! بالاخره از دستشون راحت میشم! ببین! زودتر مشغول شو! دیر میشه!
چند ثانیه بعد فریادهای عجیبی که انگار مخلوطی از درد و زجر و قهقهه خنده هستند با غرش موتور دستگاه قاطی میشود.