باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه هنوز به جان میپرستمت
بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
***
میبینمت هنوز به دیدار ِ واپسین:
گریان درآمدی که «فریدون! خدا نخواست!»
-غافل که من به جز تو خدایی نداشتم!-
اما دریغ و درد! نگفتی، چرا نخواست؟!
جملهی «نگفتی چرا نخواست» را میشود به صورت خبری هم خواند: «نگفتی چرا نخواست.» اما من عادت کردهام آن را به حالت پرسشی بخوانم و به نظرم زیباتر هم هست. این قسمت از این چهارپاره را خیلی دوست دارم و فکر میکنم به کل شعر میارزد (شعری که شاید اگر این تکه و تکهی آغازین از آن حذف شود، یک شعر عاشقانهی پرسوز و گداز، آبکی، ضعیف و بیارزش است، البته این، نظر (یا احساس) ِ یک خوانندهی عادی شعر است!).
شکل زیر میتواند برای درک مفهوم این تکه از شعر (و دریافت علت زیبایی فوقالعادهی آن) مفید باشد:
***
بیچاره «دل»، خطای تو در چشم او نکوست!
گوید به من: «هر آنچه که او کرد، خوب کرد!»
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیدهای زد و آنگه غروب کرد
***
بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم!
دانی چرا نوای عزا سر نمیکنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمیکنم
***
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه تو را یادگار باد
مانــَد به سینهام غم ِ تو یادگار ِ تو
هر گز غمت مباد و خدا با تو یار باد
***
دیگر ز پا فتادهام ای ساقی اجل
جان تشنهام بریز به جانم شراب را
ای آخرین پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
شعر از فریدون مشیری، دفتر شعر «گناه دریا»، سال انتشار: ۱۳۳۵
بسيار زيبا!
زیباست.
دمه شما گرم آقا جان با سایت کاملتون.
ایشالله در ایام نسبتا کم کاری تابستان بیشتر آشنا شیم