سگها هفت جان دارند، گربه‏ها نه جان و مایکل ملوی …؟!

غذای مسموم هم بر روی مایکل ملوی تأثیر نکرد. آنتونی و رفقا افزودنیهای غیرمجاز 😉 دیگری همچون مرگ موش و براده‌های فلز را نیز آزمایش کردند و نوشیدنی او را از ضدیخ به تروبانتین تغییر دادند. اما سرانجام به این نتیجه رسیدند که مایکل یک پدیده‌ی عجیب طبیعت و صاحب معده‌ای استثنایی است و از این زاویه آسیب‌پذیر نیست. باید راههای دیگری را امتحان کنند.

در یکی از شبهای سرد زمستانی که دمای هوا منفی چهارده درجه زیر صفر بود، بعد از آن که مایکل را نوشیدنیهای پیاپی بیهوش کرد، آنتونی و پاسکوا مایکل را سوار تاکسی گرین کردند و او را به پارک کلرمانت بردند. او را روی زمین پوشیده از برف انداختند، پیراهنش را در آوردند، روی سینه‌ی لختش پنج گالن آب ریختند و او را رها کردند.

روز بعد آنتونی و رفقا روزنامه‌های عصر را در جستجوی خبر مرگ مایکل زیر و رو کردند، اما چیزی پیدا نکردند. پاسکوا که به خاطر سرمای دیشب دچار سرماخوردگی شدیدی شده بود دیرتر از همه و هنگام غروب به رفقا پیوست. بعد از ورود او بود که مایکل ملوی -در حالی که سرحال‌تر از روزهای قبل به نظر می‌رسید- در را باز کرد و سفارش اولین نوشیدنیش را داد!

آنتونی و رفقا به بن‌بست رسیده بودند. چاره‌ای نبود. تصمیم گرفتند از یک کارشناس کمک بگیرند. آنتونی بستون معروف به «تونی خشن» از رفقای آنتونی مارینو و یک قاتل حرفه‌ای بود. او پس از آن که شرح مصائب 😉 هم‌پیمانان قتل را شنید توصیه کرد که کارهای محیرالعقول و نقشه‌های خارق‌العاده را کنار بگذارند و به سادگی مایکل ملوی را خلاص کنند. مارینو شدیداً مخالف بود و اعتقاد داشت نباید مایکل را طوری کشت که مرگش باعث جلب توجه پلیس شود: باید مرگش تصادفی به نظر برسد. تونی خشن معتقد بود که می‌شود مایکل را طوری کشت که کاملاً تصادفی به نظر برسد: یک تصادف شدید رانندگی یک اتفاق عادی برای یک معتاد الکلی در هنگام عبور از خیابان است.

صبح زود روز بعد، در حالی که مایکل سحرخیز در بیهوشی حاصل از نوشیدنی اول صبح به سر می‌برد، مارینو و بستون زیر بغل او را گرفتند و او را به وسط خیابان بردند. گرین، در فاصله‌ای به اندازه‌ی کافی دور، پشت ماشینش نشسته بود و منتظر بود. او ماشینش را روشن کرد و شتاب گرفت. مارینو و بستون تا آخرین لحظات زیربغل مایکل را نگه داشتند و به محض نزدیک شدن تاکسی گرین -که با سرعت ۷۵ کیلومتر در ساعت به آنها نزدیک می‌شد- او را رها کردند و به کنار خیابان پریدند. ضربه‌ی ناشی از تصادف، مایکل را به هوا پرتاب کرد و به سختی به زمین کوبید. سه عامل ماجرا جنازه را همانطور وسط خیابان رها کردند و گریختند.

فردای آن روز از مایکل خبری نشد. همینطور پس‌فردا و روزهای بعد. البته مشکل کوچکی وجود داشت و آن این بود که خبری از مرگ مایکل هم نبود. آنتونی و رفقا برای دریافت پول بیمه نیاز به گواهی فوت مایکل داشتند. آنها روزنامه‌ها را جستجو کردند و به خیلی از بیمارستانها سر زدند. خبری از جنازه یا خبر فوت نبود. پس از دو هفته گروه به این نتیجه رسید که باید جنازه‌ای را به جای مایکل جا بزنند و گواهی فوت او را بگیرند. با توجه به شغل پاسکوا که صاحب مؤسسه‌ی تدفین بود این کار عملی به نظر می‌رسید. در آغاز هفته‌ی سوم، در حالی که جستجوها برای مرده‌ای شبیه به مایکل داشت به نتیجه می‌رسید مایکل ملوی پیدایش شد! او توضیح داد که یک تصادف رانندگی داشته و از ناحیه‌ی سر و کمر دچار آسیب‌دیدگی شدید بوده و به همین دلیل سه هفته در بیمارستان فوردهم بستری بوده. اما اکنون سالم و سرحال است و به گفته‌ی خودش «آماده‌ی نوشیدن است»!

قسمت آخر ماجرا و منابع آن، فردا …

فهرست چهار قسمت این ماجرا

قسمت اول : مایکل ملوی آتش‌نشان بود …

قسمت دوم : مایکل ملوی نیاز به کمک داشت

قسمت سوم : سگها هفت جان دارند، گربه‌ها نه جان و مایکل ملوی …؟!

قسمت چهارم : شما نمی‌توانید مایکل ملوی را بکشید

یک دیدگاه برای “سگها هفت جان دارند، گربه‏ها نه جان و مایکل ملوی …؟!”

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.