اگر خواستید برای آشنایی با نمونههای برجستهی شعر معاصر آثار فروغ فرخزاد را از نظر بگذرانید بد نیست پیش از خرید هر گونه کتاب یا گزیدهی شعری بدانید که فروغ به خاطر دو مجموعه شعر آخرش (تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) شاعر بزرگی محسوب میشود. سه مجموعه شعر اول فروغ (اسیر، دیوار و عصیان) نمونههایی نه چندان چشمگیر از همان جریان شعری پرطرفدار همعصر فروغ به حساب میآیند که اگر به آن سبک شعری علاقمندید در آثار فریدون مشیری، نادر نادرپور و برخی دیگر نمونههای بهتری از آن را مشاهده میکنید و به همین لحاظ حتی میتوانید از خواندن سه دفتر شعر ابتدایی فروغ صرفنظر کنید و اگر فروغ را با آن سه کتاب میشناسید با خواندن دو کتاب برجستهی او در دیدگاه خود نسبت به او تجدید نظر کنید.
تقریباً در تمامی شعرهای دو دفتر برجستهی فروغ وزن (عروضی) حضوری ملموس دارد اما شاعر به هیچ وجه در قید آن نیست و هر جا که لازم بوده آن را شکسته. به همین لحاظ زبان شعری فروغ بسیار روان و در عین حال موزون است و میشود گفت به زبان محاوره نزدیک است.
تکههایی از اشعار فروغ را که دوستشان دارم اینجا میآورم:
در غروبی ابدی
به حالت مکالمهی دو نفره بخوانید، طرف اول گفتگو را عجول و رمانتیک و طرف دوم را دانا و واقعبین فرض کنید!
…
– من به یک «ماه» میاندیشم!
– من به حرفی در شعر!
– من به یک چشمه میاندیشم!
– من به وهمی در خاک!
– من به بوی غنی گندمزار!
– من به افسانهی نان!
– من به معصومیت ِ بازیها و به آن کوچهی باریک ِ دراز که پر از عطر درختان اقاقی بود.
– من به بیداری ِ تلخی که پس از بازی، و به بهتی که پس از کوچه و به خالیّ ِ طویلی که پس از عطر اقاقیها!
– قهرمانیها؟!
– آه! اسبها پیرند!
– عشق؟
– تنهاست!، و از پنجرهای کوتاه، به بیابانهای بیمجنون مینگرد: به گذرگاهی با خاطرهای مغشوش،: از خرامیدن ساقی نازک در خلخال!
– آرزوها؟
– خود را میبازند: در هماهنگی بیرحم هزاران در!
– بسته؟!
– آری پیوسته بسته، بسته!
– خسته خواهی شد!
…
دیدار در شب
ویرگولهای اضافی را به عنوان علامت مکث لحظهای و راهنمای درستخوانی شعر گذاشتهام.
…
شاید که اعتیاد به «بودن»،
وَ، مصرف مدام مُسَکـّنها
امیال پاک و، ساده و انسانی را
به، ورطهی زوال کشاندهست.
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهی نامسکون
تبعید کردهاند.
شاید که من «صدای زنجره» را خواب دیدهام!
…
تولدی دیگر
…
آه!
سهم من این است!
سهم من این است!
سهم من،
«آسمانی»ست که آویختن پردهای آن را از من میگیرد!
سهم من،
پایین رفتن از یک پلهی متروک است،
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن.
…
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبی
مینوازد: آرام، آرام!
پری کوچک غمگینی،
که شب از یک بوسه میمیرد،
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد!
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد …
…
من راز فصلها را میدانم،
و حرف لحظهها را میفهمم.
نجاتدهنده در گور خفته است،
و خاک، خاک ِ پذیرنده
اشارتیست به آرامش.
…
سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن،
همیشه فاصلهایست.
چرا نگاه نکردم؟!
…
این کیست؟، این کسی که روی جادهی ابدیت
به سوی «لحظهی توحید» پیش میرود،
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقهها کوک میکند؟
…
پنجره
…
از آینه بپرس،
نام ِ نجاتدهندهات را!
آیا زمین – که زیر پای تو میلرزد-
تنهاتر از تو نیست؟!
پیغمبران رسالت ِ «ویرانی» را،
با خود به قرن ما آوردند؟!
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟!
ای دوست! ای برادر! ای همخون!
وقتی به «ماه» رسیدی،
تاریخ قتل عام گلها را بنویس!
…
تنها صداست که میماند
…
در «سرزمین ِ قدکوتاهان»
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند!،
چرا توقف کنم؟!
…
عالی
خوبه اگه ………
چرا نگاه نکردم؟؟؟؟