دارم برای اثاث کشی آماده میشوم. از آنجا که محل استقرارم در شهر مقصد موقتی است و باید به محض مرتب شدن اوضاع به فکر یک جای دائمی باشم سعی دارم تا آنجا که میشود سبکبارتر بروم. کامپیوتر و آتآشغالهای مورد نیازش را خواهم برد ولی احتمالاً تا مدتی -حداقل در محل سکونت موقتم- اینترنت ندارم. به خاطر همین و کمی هم به خاطر وقتی که سر و سامان دادن به کارهای ضروری پیش از انتقال ازم میگیرد این چند روزه روند بروزرسانی اینجا را کند کردم تا اگر خوانندهی دائمیی دارم عادتش بدهم. کامپیوتر قدیمیم را هم برای استفاده در خانه علم کردم. وضعش البته فجیع است ولی برای استفادههای ضروری به درد میخورد.
متأسفانه من عادت خیلی آزاردهنده و بدی دارم که میشود اسمش را گذاشت «آشغال جمع کنی»! به خاطر این عادت تقریباً هر جور کاغذی را که نوشتهای رویش باشد نگه میدارم. همین روند را میشود بسط داد به انواع وسائل و ابزارهای از کار افتاده، پیچ و مهره، سی دی و … . داشتم دوری بین انبوه این آت و آشغالها میزدم تا اگر چیز به درد بخوری بینشان هست همراهم ببرم که بین کاغذپارهها یکی از شعرهای قشنگ فریدون مشیری را پیدا کردم. بد ندیدم آن شعر را اینجا بیاورم. اسم شعر «دریا»ست:
آهی کشید غمزده پیری سپیدموی
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لابهلای موی چو کافور خویش دید
یک تار مو سیاه
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید
در هم شکست چهرهی محنت کشیدهاش
دستی به موی خویش فرو برد و گفت: «وای!»
اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان
بگریست های های
دریای خاطرات زمان گذشته بود
هر قطرهای که بر رخ آیینه میچکید
در کام موج ضجهی مرگ غریق را
از دور میشنید
طوفان فرونشست ولی دیدگان پیر
میرفت باز در دل دریای جستجو
در آبهای تیرهی اعماق خفته بود
یک مشت آرزو
امیدوارم تو هم در اثاث کشی به این نتیجه برسی که بعضی چیزها را باید دور ریخت
من فقط به این دلیل از اثاث کشی خوشم میاد و معمولا در اثاث کشی ها ۹۰ درصد به اصطلاح شما آشغالها را دور میریزم