شعر «دیدار در شب» فروغ را دوست دارم و زیاد میخوانم. داشتم فکر میکردم چه خوب میشد اگر میشد این شعر را به تصویر کشید تا کابوسگونگی و وحشت جاری در آن به درستی لمس شود.
شعر با روایت حضور یک چهرهی ناشناس و نقل سخنان او آغاز میشود. تصور صحنهای را بکنید که در آن سوی شیشهی پنجره چهرهای محو که در عین غریبگی بسیار آشنا به نظر میرسد لب به سخن بگشاید:
و چهرهی شگفت،
از آن سوی دریچه به من گفت:
«حق با کسیست که میبیند!
من مثل حس گمشدگی وحشتآورم! …»
چهرهی شگفت واقعیات وحشتآوری را بر زبان میآورد. این که او مرده است: آنقدر مرده، که هیچ چیز دیگر مرگش را ثابت نمیکند:
«…
و آنقدر مردهام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمیکند! …»
و صحنههایی از آسمان بیستارهی شهر و خود شهر در کلام او به تصویر کشیده میشود: او در سراسر طول مسیرش جز با مجسمههایی پریدهرنگ (که راه میرفتند و به ظاهر زنده مینمودند) و چند رفتگر و گشتیان خسته با هیچ چیز روبرو نشده!
پس از این زبان به اعتراض و سؤال میگشاید: «آیا میدانید که زندههای امروزی چیزی به جز تفالهی یک زنده نیستند؟» و حدس میزند که
«شاید اعتیاد به بودن،
و مصرف مدام مسَـــکِـــنها،
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطهی زوال کشاندهست!»
و سرانجام در حالی که در حال فروریختن و محو شدن است، دستان ملتمسش را به سمت شاهد ماجرا دراز میکند و ملتمسانه میپرسد:
«… آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهرهی فنا شدهی خویش
وحشت نداشته باشد؟! …»
او را در اینجا دیگر کاملاً شناختهایم: او چهرهی فنا شده و حقیقت وجود شاعر است که در این کابوس سیاه رخ نموده و زبان به بازگویی واقعیاتی وحشتناک باز کرده.
کابوس را نالهای به آخر میرساند و مخاطب را با هراس بازمانده از خود تنها میگذارد.
متن کامل شعر را اینجا بخوانید.