جانیان دوست داشتنی

اگر اهل تلویزیون دیدن باشید با فیلمهای سینمایی هندی آن احتمالاً آشنایی دارید. فیلمهایی که سابق بر این ویژگی عمده‌ی آنها داستانهای پر از مصیبت، عاطفه و سوز و گداز آنها بود که معمولاً در یک دوره‌ی زمانی چند ساله یا چند ده ساله اتفاق می‌افتاد.

bollywood
سری جدید فیلمهای انتخابی صدا و سیما ویژگی عمده‌ی دیگری دارند و آن پر بودن آنها از خشونت است، آن هم نوعی خشونت کور و بی‌قانون. در واقع آدمهای خوب این فیلمها جانیانی هستند که داستان فیلم طرفدار آنهاست. آنها معمولاً از تمام شخصیتهای دیگر فیلم خطرناکترند و یکه و تنها مجری قانونی می‌شوند که برای مجرمان مجازاتی به شکل جنایتهای فجیع در نظر می‌گیرد. قهرمان این فیلمها معمولاً خود قانون شکنی است که با انگیزه‌ی انتقام‌جویی شخصی دشمنانش را به فجیع‌ترین و جنایت‌آمیزترین شکل ممکن مجازات می‌کند. به عنوان نمونه در فیلمی که امشب کانال سه پخش کرد قهرمان داستان به کمک جمعیت همراهش دشمنانش را زنده زنده سوزاند! در واقع به نظر می‌رسد این فیلمها فقط ساخته شده‌اند تا تماشاگرانشان از خشونت افراطی موجود در آنها لذت ببرند (لذتی از نوع لذت مردم رم وقتی که تماشاگر نبرد خونین گلادیاتورها یا دریده شدن بردگان توسط شیرهای گرسنه بودند).

سؤال اینجاست که صدا و سیمایی که هر زمان مجالش را پیدا می‌کند برای کودکان ساکن کشورهای غربی دل می‌سوزاند که به خاطر خشونت فیلمهای هالیوودی دچار مشکلات رفتاری و اخلاقی می‌شوند در هنگام انتخاب این گونه فیلمها به تأثیر آنها بر روی مخاطبانشان فکر نمی‌کند؟ فیلمهایی که عملاً مشوق اجرای فردی قانون هستند و می‌توانند باعث شوند افراد تحت تأثیر آنها هر جا که احساس کردند مورد ظلم واقع شده‌اند و می‌توانند ظالم را به سزای عملش 😉 برسانند عدالت را به دست خود اجرا کنند.

حاشیه: بعضی وقتها خیلی بد می‌نویسم، به قول معروف جان می‌کنم تا آن چیزی را که می‌خواهم بگویم. قصد داشتم متن این نوشته را دوباره بنویسم، اما اولاً گفتم خوب به اندازه‌ی ارزش محتوایش قابل فهم هست و بعد (ثانیاً) اگر دوباره بنویسم چه تضمینی وجود دارد که بهتر می‌نویسم؟ به هر حال گفتم بنویسم که بدانید خودم هم می‌دانم بعضی وقتها (یا بیشتر وقتها یا همیشه) چقدر حرفهایم سنگین و نامفهوم است.

دیوانگی جزئی

هر کدام از ما احتمالاً دارای ویژگیهای شخصیتیی هستیم که برای دیگران و گاهی حتی برای خودمان عجیب، غیرطبیعی و یا گاهی خنده‌دار به نظر می‌رسد.

یکی از دوستان دوره‌ی دانشگاهم آدم بسیار پرحرف و خوش خنده‌ای بود که اگر حال و حوصله‌ی تحملش را داشتید می‌توانستید از همصحبتی با او لذت ببرید. آن روز وسط یک تعطیلی چندروزه بود و تقریباً خوابگاهها خالی شده بود. او برای این که تنها نباشد آمده بود اتاق من که البته من هم همه‌ی هم‌اتاقیهایم رفته بودند خانه. روز روز انتخابات بود و ما می‌خواستیم برویم رأی بدهیم. شناسنامه‌هایمان را برداشتیم و دوتایی به طرف محل رأی گیری که فاصله‌اش با خوابگاه نسبتاً زیاد بود راه افتادیم. این دوست من بین راه به صورت عجیبی گیر داده بود به من که «اگه رفتی اونجا یه دفعه شناسنامه‌تو جانذاری! حواستو جمع کن!» من که این توصیه‌ی بدون مناسبت دوستم برایم غیرعادی می‌نمود عجیب جا خورده بودم. به هر حال در تمام طول راه او این توصیه را تکرار می‌کرد در حالی که از تصور این که من چطور شناسنامه‌ام را آنجا جا خواهم گذاشت از خنده داشت می‌ترکید. من هم که فکر می‌کردم بالاخره او امروز ما را اینجوری «گرفته»، با خنده‌ها و شوخیهایش همراهی می‌کردم. تا این که پس از مدتی در صف ماندن رأیمان را دادیم و برگشتیم به خوابگاه و اتفاق عجیب‌تر اینجا افتاد: دوست من بعد از حدود نیم ساعت تازه متوجه شد که شناسنامه‌اش را جا گذاشته! سراسیمه و نگران به محل برگشتیم و پس از مدت نسبتاً زیادی پرس و جو و البته با کمی دردسر شناسنامه را پیدا کردیم و پس گرفتیم. در راه برگشت دوست من هیچ صحبتی راجع به قضیه نکرد و اصلاً دل و دماغی برای شوخی و خنده نداشت. به هر صورت ماجرا ماجرایی نبود که بشود تعریفش نکرد و تا چند روز بعد نقل محافل خنده‌بارگی و مسخرگی آشنایان بود.

پرهیز از اختراع مجدد چرخ

دیشب تلویزیون در یک بخش خبری (اگر اشتباه نکنم) مصاحبه‌ی کوتاهی را پخش کرد که در آن مدیرعامل شرکت گسترش انفورماتیک (باز هم اگر اشتباه نکنم) درباره‌ی محصول اخیر این شرکت یعنی همان کامپیوتر به اصطلاح ملی (با نام علمی 😉 کلونایزر) توضیحاتی را ارائه می‌داد.

پیشتر بگویم که این محصولات یا طرحهایی که پسوند ملی ته آنها چسبانده می‌شود در نظر من نمایانگر حاکمیت یک تفکر مسخره و قدیمی است که تلاش دارد در محدوده‌ی مرزهای جغرافیایی ایران یک نسخه‌ی مینیاتوری کاملاً مستقل از جهان را بسازد که بتواند به راحتی در موقعیت بحرانی بدون مشکل با همه‌ی دنیا قطع رابطه کند. تفکری که سابق بر این تلاش داشت در همه چیز «خودکفا» شود و امروز دوست دارد یک نسخه‌ی «ملی» از هر چیزی را داشته باشد هر چند در تولید و یا پیاده‌سازی آن «چیز ملی» کاملاً خودکفا نباشد. این تفکر، هزینه کردن به گونه‌ای سرسام‌آور را راهکار نهایی دستیابی به اهداف خود می‌داند و بدون توجه به میان‌افزار لازم برای دستیابی به توسعه و پیشرفت که همانا پرورش و حمایت از نیروی انسانی تواناست فقط به بزرگتر شدن غولهای پرنفوذ مافیای جذب بودجه‌های دولتی کمک می‌کند. غولهایی که به پشتوانه‌ی سرمایه و رابطه، مجری پروژه‌های ملی می‌شوند و بدنه‌ی علمی آنها را معمولاً مدرک گرفته‌هایی تشکیل می‌دهند که دست توانمند ایرانیشان خارج از چارچوبهای سازمانهایی که از آنها حقوق می‌گرفته‌اند تجربه‌ی قابل ارائه‌ای ندارد و تجارب قابل ارائه‌ی آنها در سازمانهای مذکور نیز چیزی در حد تعارفات معمول سازمانهای دولتی با مدیران عالیرتبه‌یشان است.

مصاحبه‌شونده در بخشی از صحبتهایش اشاره می‌کرد که آنها قصد نداشته‌اند چرخ را از نو اختراع کنند و به همین دلیل کامپیوتر ملی سیستم عاملش ویندوز است! این گفته از نظر من یعنی این که آقایان اگر اراده می‌کردند مشکلی با اختراع مجدد چرخی از آن نوع نداشتند و صـِـرف ملاحظه‌ی تنگی وقت دست به آن اقدام حماسی نزده‌اند (چه بسا این جمله توجیهی باشد بر به انجام نرساندن تعهداتی که بدون مطالعه زیر بار آن رفته‌اند و به مرور زمان دریافته‌اند که دست توانمند ایرانی از عهده‌ی انجام آن برنمی‌آید). در ادامه‌ی تبیین تصمیم غرورآمیز احتراز از اختراع مجدد چرخ اشاره شد که «… اما یک پوسته‌ یا Shell برای این سیستم عامل ساخته شده که همه‌ی ابزارها را در اختیار کاربران می‌گذارد» و همزمان تصویر صفحه‌ی اول این پوسته‌ی مسحورکننده را به نمایش گذاشتند که اگر اشاره نمی‌شد که این بخشی از پروژه‌ی کامپیوتر ملی است من تصور می‌کردم تصاویر مذکور بخشی از پروژه‌ی ملی شبیه‌سازی کاغذبازی اداری است: تصویر یک اتاق کار که مثلاً کاربر برای اسکن باید روی -نمی‌دانم مثلاً- عکس یک دسته کاغذ کلیک می‌کرد و مانند آن. به هر حال آن تصویر و آن نرم‌افزار، نمایانگر میزان توانایی مجریان طرحهای مذکور است که کار شاخص و قابل عرضه‌شان برای دوربینهای تلویزیونی در پروژه‌هایی شبیه به این، حداکثر چیزی در حد همان صفحه‌ی مسخره‌ی کارتونی است و سرانجام ِ دستاوردهای آنها -پس از طی شدن عمر خبریشان- خاک خوردن در انبارهای خریداران بخشنامه‌ای دولتیشان خواهد بود.

چطور درست رونویسی کنیم؟

از این نوشته به قلم الکس هلویس خوشم آمده، آنقدر که دوست داشتم اگر فرصتی و حوصله‌ای پیدا کردم فارسیش کنم. این نوشته یک ترجمه‌ی آزاد از آن مطلب است.

نمره‌های نهایی این ترم را همین الان رد کردم. این کار همیشه برایم مثل برداشته شدن باری سنگین از روی دوشم است، اما این دفعه چون اینها آخرین نمره‌هایی خواهد بود که برای دانشجویان دانشگاه بوفالو رد می‌کنم باعث احساس فراغ بال و آسودگی بیشتر من شده. به همین خاطر فکر می‌کنم الان همان طور که بچه‌ها می‌گویند موقع «درس پس دادن» من است.

من برای پروژه‌ی نهایی باید ۲۴ ساعت خانه می‌ماندم. دانشجویان باید پروژه‌هایشان را به صورت فایل متنی برای من می‌فرستادند که اکثراً پروژه‌ها را به صورت فایل ورد فرستادند. در مورد پروژه‌ها تذکر داده بودم که «انتظار دارم همه به شیوه‌ای قابل تقدیر عمل کنند» و گفته بودم که کپ زدن یا کمک گرفتن از دیگران را کار درستی نمی‌دانم.

من ترجیح می‌دهم دانشجویانم تقلب نکنند. درست است که آنها در واقع به این صورت سر خودشان کلاه می‌گذارند اما علاوه بر آن این کار بر روی جامعه نیز تأثیرات منفی خاص خود را می‌گذارد. آنچه در این باره بیشتر مرا آزار می‌دهد آن است که این کار نوعی بی‌احترامی است: بی‌احترامی به من، به همکلاسیهایشان، به دانشگاه، به نظام آموزشی، به خود آنها و همچنین به من (این را که قبلاً نگفته بودم؟). این کار مخصوصاً زمانی برایم آزاردهنده‌تر می‌شود که نوع کپ زدن آنها نشان می‌دهد (یا شاید یادآوری می‌کند) که من آدم احمقی هستم.

بنابراین برای این که به دانشجویان در سراسر کشور کمک کنم بهتر کپ بزنند و خودشان را از آسان لو رفتن و برانگیخته شدن خشم دانشکده‌ی محل تحصیلشان مصون نگه دارند و به این ترتیب محیط دانشجویی یکدست‌تری ایجاد کنند توصیه‌های زیر را بر اساس تجربه‌ی اخیر بازبینی پروژه‌ها ارائه می‌کنم:

ادامه خواندن “چطور درست رونویسی کنیم؟”

از یاد رفته

دیروز یکی از همکلاسیهای دبیرستان را دیدم. فرصت زیادی داشتم تا فکر کنم و اسمش را به یاد بیاورم. البته شک داشتم باز، ولی بالاخره رفتم جلو و بعد از صحبت با خودش مطمئن شدم. امروز چند بار سعی کردم اسم یکی از همکلاسیهای خیلی نزدیک دانشگاه را به یاد بیاورم. البته اسمش را که یادم بود، فامیلیش را می‌خواستم به یاد بیاورم، اما تا حالا که به جایی نرسیده‌ام. نمی‌دانم چرا اینطوری شدم. من قبلاً اینجوری نبودم! پیش از این اصلاً به خاطر ندارم برای به یاد آوردن اسم آدمهایی که به صورت طولانی مدت با آنها سر و کار داشتم به زحمت بیفتم. البته فکر کنم نقش بازی کردن زیادی کار دستم داده! چون خیلی پیش آمده که نقش آدمهای کم حافظه را بازی کرده‌ام و آشناهای قدیمی را نشناخته‌ام 😉 . مثل این که زیادی نقشم را جدی گرفته‌ام. فعلاً از اسمشان شروع شده، احتمالاً به زودی قیافه‌ها را هم واقعاً نمی‌شناسم. خدا به خیر کند!

گول فایرفاکس را نخورید

وقتی با فایرفاکس اندازه‌ی صفحه‌ها را می‌بینید و احتمالاً مثل من -قبل از آن که متوجه علت قضیه شوم- به خاطر اندازه صفحه‌های فوق‌العاده پایین بعضی سایتهای اینترنتی شگفت زده می‌شوید به یاد بیاورید که بعضی نرم‌افزارهای مدیریت محتوی صفحات را به صورت فشرده شده تحویل فایرفاکس می‌دهند و فایرفاکس هم اندازه‌ی همان چیزی را که دریافت کرده نشان می‌دهد نه اندازه‌ی واقعی را.

اندازه صفحه ها در فایرفاکس

بازنده خوبی باش!

شطرنج
زمان زیادی از آخرین باری که شطرنج بازی کردم می‌گذرد، اما آخرین بازی و آخرین همبازیم را به خوبی به خاطر دارم. قبلاً هم گفته‌ام من شطرنجباز خوبی نبودم، در برابر آماتورهایی مثل خودم گهگاه برنده می‌شدم و در مقابل آخرین همبازی شطرنجم همیشه بازنده بودم، چون او شطرنجباز خوبی بود. اما به لحاظ زندگی خوابگاهی و تمایل فوق‌العاده همبازی به بازی گاه روزها چند بار از او می‌باختم، البته اگر تعبیر به توجیه باخت نکنید فکر نمی‌کنم برایم برنده شدن اهمیتی داشت، از بازی صرف نظر از نتیجه لذت می‌بردم. اما یک بار موقعیتی پیش آمد (از نوع حیثیتی 😉 و البته ایجاد شده توسط بعضی آشناهای همخوابگاهی) که باید این همبازی را می‌بردم و البته احتمالاً به همان دلیل -ناباورانه- تا آستانه‌ی برد بعد از یک بازی طولانی مدت پیش رفتم. همبازی من که تمام راهها را بسته می‌دید و باور نمی‌کرد در برابر این همیشه بازنده در چنین موقعیتی قرار بگیرد بر خلاف تصور من (که احساس می‌کردم دید او به بازی مثل دید من است) حسابی به هم ریخت و بدون آن که بازی را به پایان ببرد، گفت که راهی برایش نمانده و بازی را باخته است و رفت. خوب مشکل من هم حل شد و آن مسأله‌ی کذایی به نفع من تمام شد. اما تصورش را بکنید که همبازی من نیم ساعت بعد برگشت و گفت حسابی روی وضعیت بازی فکر کرده و به این نتیجه رسیده که کار تمام نشده بوده و می‌توانسته از من ببرد!

البته سوء تفاهم پیش نیاید. من به خاطر این مسأله نیست که این همه مدت شطرنج بازی نکرده‌ام هر چند این مسأله از آن مسائل بی‌اهمیتی بود که باعث رنجش من شد. در واقع علتش آن است که بعد از آن بازی تا حالا دیگر موقعیتی برای بازی برایم پیش نیامده و البته دیگر علاقه‌ای هم به این فعالیت ذهن فرسا ندارم.