اینجا نوشته:
Year: ۱۳۸۵
شعر
همه ما در طول زندگی روزمره، تجربههای لذتبخشی از تعامل با صحنهها، رویدادها، اجسام، جملات، آدمها و … را داشتهایم و داریم، تجربه لحظههای نابی که از لذت پر میشویم: یک جمله زیبا شاید پرمفهوم و شاید فقط خیلی رسا، تصویری ایستا که رابطه میان اجسام جا گرفته در آن حسی ناب را منتقل میکند، یک صحنه متحرک -یک تکه فیلم- که در آن تعامل اجزا ترکیبی گیرا را در برابر چشمان ما قرار میدهد یا به کمک صدا و یا موسیقی، داستانی را آن طور که به ما آن لذت دست میدهد برایمان بازگو میکند و یا در یک موقعیت بدیع با یک جمله یا حرکت فیالبداهه لذتی از همان جنس را در خود احساس میکنیم، گاهی هم این تجربه لذت بخش تنها در اثر نوازش لحظهایِ گرمای آفتاب یا خنکای نسیم به ما دست میدهد و مانند آن. گاهی این تجربه لذتبخش در یک آن به ما منتقل میشود و گاهی پس از دریافت یک کل از آن لذت میبریم. چارچوب زمانی در اینجا شاید خیلی مهم نباشد، میتوان با صرف نظر از صرف نظر کردنیها این چارچوب زمانی را یک لحظه دانست. من این لحظههای ناب را (برای خودم و به زبان خودم) از هر جنسی که باشند شعر مینامم (چون شاید آن را بیشتر در شکلی از کلام که آن را شعر مینامند یافتهام). البته واژه اینجا خیلی مهم نیست، مهم این است که حرف مرا بفهمید و بدانید از چه چیزی صحبت میکنم.
گاهی ما خودمان در ایجاد این تجربه نقش داریم. چیزی که میگوییم، مینویسیم، نشان میدهیم، میکشیم، میخوانیم، مینوازیم، میسازیم و مانند آن شعر میشود. اغلب این گفتنها، نوشتنها، نشان دادنها و مانند آن که شعر میشوند در اثر یک موقعیت خاص و یک لحظه که آن را الهام مینامند دست میدهند. بسیاری از ما به تصمیم خودمان شاعر میشویم و تلاش میکنیم یا زیاد در موقعیت الهام قرار بگیریم و یا با تحلیل شعرهای دیگران و شعرهای واقعی خودمان و کشف رازهای آنها شعر مصنوعی! بسازیم. گاهی هم این شعرهای مصنوعی گونه جدیدی از شعر میشوند: یک منظره زیبا: سعی میکنیم در قاب یک تابلوی نقاشی عناصر شعری آن را -به صورت مصنوعی- تکرار کنیم و گونه جدیدی از شعر را میسازیم. بسیاری از آنها که حرفهشان شاعریست، حجم کمی از شعرهای مصنوعیشان ما را میگیرد. حتی حجم زیادی از آن حجم کم هم به واسطه آن که شعرگونگی شعرهای ناب دیگری را در خاطر ما متبادر میکنند برای ما ارزش شعر بودن دارند. به نظر من کسانی که برای شاعر شدن تلاش کردهاند تا از رازهای کشف شده صورت نهایی کمک بگیرند کمتر موفق بودهاند تا آنها که به جای صورت نهایی خط حرکتی منجر به الهام را دنبال کردهاند. رازهای نهایی کشف شده معمولاً تبدیل به قانون میشود و ناشاعران در چارچوبهای این قانونها خود را شاعر مینمایانند و این گونه مینمایانند که داشتههای آنها شعر است. پس من و شما را به لذت بردن از آنچه در آن لذتی نیست میخوانند و احتمالاً ما را دچار آن زدگیای میکنند که از آن دنیای شعری فاصله میگیریم و احتمالاً به خاطر این فاصله، از حظ آن گونه شعری محروم میمانیم. این قانونها گهگاه نوع یک شعر را هم در دید ما تغییر میدهند: یک روایت منظوم ممکن است به خاطر زبان روایی کلی آن گیرایی داشته باشد، اما معمولاً چون به ما آموختهاند که این یک شعر خوب است آن را به صورت تکه تکه تجربه میکنیم تا بلکه در تکههای آن لذتی را که میگویند این قطعه به ما میدهد پیدا کنیم. یا بر عکس یک نثر تأثیر گذار ممکن است چون عناصر یک نظم خوب و شاعرانه را در خود دارد برگزیده شده باشد اما به دلیل اطاعت از قانون عادت، تلاش میکنیم در آن عناصر یک مفهوم گیرا یا یک زبان گویا را جستجو کنیم.
گاهی این که ندانیم چرا از چیزی لذت میبریم، همین رازگونگی، باعث میشود بیشتر از آن لذت ببریم.
مرور
وقتی نوشتههای قبلیم را میخوانم یاد اجراهای دو نفره رادیویی میافتم!
نکته
یک جمله جالب پایین اینجا نوشته:
چرا وبلاگ می نویسم؟
نمیدانم چرا احساس میکنم باید بگویم که چرا این کار را میکنم (انگار همه با هدفی وبلاگ مینویسند!). در هر صورت من (فعلا) برای حفظ و افزایش مهارتهای نوشتاریم مینویسم (شاید بعداً هدفم عوض شد!). من اعتقاد دارم که برای این خوب بتوانم صحبت کنم باید زیاد حرف بزنم (واقعیتش من آدم خیلی کم حرفی هستم و البته آن مقداری هم که حرف میزنم بیشتر با خودم است!) و همین طور برای این که بتوانم بنویسم باید نوشتن را زیاد تمرین کنم. شاید اگر تصمیم گرفتهاید وبلاگ مرا بخوانید (البته خودم میدانم که فعلاً هیچ خوانندهای ندارم، این را برای خوانندگان اعصار بعد میگویم که گذرشان به اینجا میافتد) به خاطر این حرف من تصمیمتان را عوض کنید! چون من برای خودم دارم مینویسم نه برای شما! در هر صورت این هم یک جورش هست! میتوانید تصمیمتان را بگیرید!
کجایی ابر باران ریز؟!
روزی امروز
سنجان : شهر خیالی یک رمان! : Iran as his father lived it | csmonitor.com
حرف اول
سلام!
این یکی از آن فکرهای خوبی بود که امروز به ذهنم رسید. واقعیتش چند روزی بود که شدیداً به فکر راهاندازی یک وبلاگ و بهرهمند کردن جامعه انسانی از روزنوشتهای درربارم(!) بودم. اما باز هم آن مشکل همیشگی مانع بود : وسواس انتخاب اسم، انتخاب نوع سرویس و مانند آن. نمیدانم چطور شد که سر یک اسم (چیزی مثل گذار) با خودم به توافق رسیدم، اما خوب این اسم قبلاً ثبت شده بود و باید اسم دیگری انتخاب میکردم (فکر میکنم به اسم اعتقاد چندانی ندارم اما خوب …).
در مورد سرویس هم هر کدام را به یک دلیل کنار گذاشتم:
بلاگر: مجانی است، پس میتوانم امیدوار باشم که بقای نوشتههایم میتواند بیش از عمر من باشد. خوب این خوب است. اما چند مشکل بزرگ: تاریخ شمسی (جاوااسکریپت؟ نه …)، آن نوار مسخره بالای آن هم که تناسبی با نوشتههای فارسی ندارد (مال شما دارد؟ آدرس بدهید!) و البته این که به خاطر همان نوار مسخره و احتمالاً چیزهای دیگرش نمیتوان طرح آن را با استاندارد w3.org همخوان کرد (اینجا را هم ببینید). (واقعاً آخر چقدر مهم است که با یک استاندارد سخت گیرانه و شاید الکی همخوان باشیم؟)
مجانیهای دیگر (وردپرس دات کام، بلاگسام و بلاگثینگ) را هم بعد از آزمایش کنار گذاشتم. البته در این زمان (خوانندگان اعصار بعد متوجه باشند!) وبلاگز دات یو اس هم عضو جدید نمیپذیرد. اما خوب از اسمش خوشم نمیآید و اگر هم … .
از طرف دیگر حدود یک ماه (؟) پیش یک ایده درخشان (D-:) به ذهنم رسیده بود و قصد داشتم آن را در قالب یک سایت اینترنتی پیادهسازی کنم. برای همین و مطابق با کارکرد آن ایده نام gozir.com را ثبت کرده بودم. اما خوب (من معمولاً همیشه! در نوشتههایم دچار یک تکیه کلام خاص میشوم، گهگاه نوشتههایم را ویرایش میکنم و سعی میکنم از تعداد تکرارها کم کنم. اما خوب! …گفتم که گفته باشم!) با توجه به آن که بعید به نظر میرسید انگیزهام آنقدر کافی باشد که بتواند این کار را تمام کند، یک بار در اوج ناامیدی در روزهای آغاز سال (فکر میکنم)، روی آن دامنه وردپرس نصب کردم و سعی کردم وبلاگ شخصیش کنم. اما بعد با بازگشت امیدها (!) دوباره همه چیز را پاک کردم و منتظر ماندم که انگیزه کار خودش را بکند اما خوب … .
فکر خوب من که امروز یقهام را گرفت آن بود که (با توجه به …) بهتر است فعلاً از همین نام ثبت شده استفاده کنم. بعداً اگر نظرم برگشت یک کاریش میکنم.
دوست داشتم سر فرصت، نوشتههای آغازین بعضی وبلاگهایی را که معمولاً میخوانم نگاه کنم، یکی دو بار هم سعی کردم این کار را بکنم اما …. اما خیلی هم بد نشد! چون فکر میکنم از نوشته آغازین خودم خوشم آمده!
احتمالاً بعدها در مورد خودم بیشتر خواهم نوشت، محض شروع بدانید که من حمیدرضا محمدی هستم، بیست و پنج سال دارم، لیسانس کامپیوتر (نرمافزار) از دانشگاه اصفهان دارم و در شهر محل تولدم (سِنِجان، نزدیک اراک) ساکن هستم. مدتی در شرکت گاز کار کردهام و اکنون در قالب فنآوران دادهافزار کارا بعضی علاقمندیهایم را دنبال میکنم. (کافی بود؟ اینجا را هم ببینید.)