نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست
نوشتههای گاه و بیگاه حمیدرضا محمدی
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست
چند سال پیش که تازه با کامپیوتر و دنیای آن آشنا شده بودم مثل خیلیها علاقهی زیادی به تجربهی نرمافزارها و سیستمعاملهای متفاوت داشتم. در این میان لینوکس برایم سیستم عامل جالبی بود. به هر حال آشنایی رسمی من با کامپیوتر (گذشته از آموزش بیشتر نظری و نه عملی دورهی دبیرستان) از همان سال اول دانشگاه و با سیستم عامل اسکو یونیکس آغاز شده بود که همخانواده و همجنس لینوکس بود و حداقل یک ترم تا وقتی که به سراغ پیسی و داس و مدتها بعد ویندوز رفتیم با این سیستم عامل کار میکردم. اولین پروژهی درسی ما تایپ یک متن سه صفحهای نسبتاً حجیم با ویرایشگر نه چندان خوشدست وی آی بود. پروژههای بعدیمان فرایندهایی شامل تایپ برنامهها با همان ویرایشگر و کامپایل کردن آنها با کامپایلر خط فرمانی و ارسال نتایج به ایمیل یونیکسی استاد بود. بعد از ترم اول به ضرورت تکالیف درسی یونیکس را کنار گذاشتیم اما من تا مدتها بعد هر از چند گاهی گریزی به ترمینالهای یونیکس نه چندان پرطرفدار سایت کامپیوتر دانشکده میزدم تا این که گروه کامپیوتر تصمیم گرفت آنها را کلاً جمعآوری کند.
اولین توزیع لینوکسی که پیدا و نصبش کردم لینوکس مندریک ویرایش ۶ (به احتمال قوی) بود که به سختی و با انواع ترفندها کارت گرافیک اولین کامپیوترم را میشناخت و در محیط گرافیکی اکس ویندو بالا میآمد. بعد از آن توزیعهای دیگری را هم آزمایش کردم: لینوکس مندریک ویرایش ۷ و ۹، چند ویرایش مختلف از توزیع لینوکس ردهت، لینوکس لیبرانت، چند دیسک زندهی لینوکس و اخیراً لینوکس اوبونتو.
دوست داشتم با توجه به تجربیاتی که با ویرایشها و توزیعهای متفاوت لینوکس داشتهام دلایل عدم استقبال عمومی از این سیستم عامل را از نظر خودم بیان کنم. توجه داشته باشید که من مشکل یا عنادی 😉 با لینوکس ندارم، مخصوصاً این که تجارب اخیر وبلاگداری و راهاندازی سایتم نشان داده که بهترین انتخاب روی سرورهای وب سرورهای لینوکس است. حتی به نوعی تمایل دارم که تا آنجا که میشود از نرمافزارهای رایگان استفاده کنم (شاید احمقانه به نظر برسد ولی سعی میکنم تا آنجا که میشود حقوق تولیدکنندگان نرمافزار را حداقل از نظر خودم رعایت کرده باشم). اما خوب، باید قبول کرد که مشکل عدم استقبال کاربران عادی کامپیوتر از لینوکس فقط ناشناس بودن این سیستم عامل نیست.
اما ضعفهایی که من در نسخههایی از لینوکس که آزمایششان کردهام دیدم:
مدتی بود میخواستم فیلمی را که با فرمت اکس وید روی کامپیوتر داشتم برای یکی از آشنایان به وی.سی.دی تبدیل کنم. نرو فیلم را باز میکرد و حتی پیشنمایش آن را به درستی نشان میداد اما وسطهای تبدیل به مشکل برمیخورد و نمیتوانست تبدیل را کامل انجام دهد. گزینهی دیگری که معمولاً برای اینجور کارها سراغش میروم نرمافزار تی.ام.پی.جی انک. است. آن هم مشکل مشابهی داشت. امشب یاد یکی از نرمافزارهایی افتادم که مدتها قبل برای روز مبادا روی یکی از سیدیهای پشتیبانم نگهش داشته بودم و جالب آن که همان نرمافزار قدرتمند اما مهجور افتاده از طرف من توانست بدون مشکل کار مورد نظر من را انجام دهد. بد نیست اگر شما هم به مشکلی شبیه این مورد برخوردید نرمافزار روکسیو ایزی مدیا کریتور را امتحان کنید.
هر کسی روزگاری را با بازی (های) دووم تحت داس سپری کرده باشد مطمئناً زمانی که خبر انتشار نسخهی جدید این بازی منتشر شد وسوسه شده که این بازی را هم امتحان کند. من مدتها پیش (تقریباً همزمان با انتشار این بازی) با استفاده از خط اینترنت نسبتاً پرسرعت در دسترسم نسخهی آزمایشی آن را دریافت کردم. اما خوب! آن وقتها امکانات سختافزاری کامپیوترم اجازه نمیداد که از این فایل دریافتی نزدیک به پانصد مگابایتی استفاده کنم تا همین چند وقت پیش که بالاخره توانستم آن را روی کامپیوتر جدیدم تجربه کنم. تا آنجا که یادم هست اظهارنظرهای منتقدان نسبت به این بازی با توجه به انتشار همزمان آن با بازی فارکرای و مقایسههایی که بین این دو بازی تقریباً همجنس صورت میگرفت آنقدرها مثبت نبود و این هم شاید یکی از دلایلی بود که باعث میشد من انگیزهی خیلی جدیی برای تجربهی این بازی نداشته باشم. به هر حال نسخهی آزمایشی این بازی را چند باری تمام کردم و باید بگویم هنوز هم هنوز است از تکرار آن خسته نشدهام (در حالی که چنین حسی را راجع به نسخهی آزمایشی فارکرای نداشتم). این روزها زمان زیادی را پای کامپیوتر میگذرانم و فکر نمیکنم در حال حاضر بیشتر کردن این زمان با وقت گذاشتن برای تمام کردن نسخهی کامل این بازی و بازی تکمیل کنندهی آن کار خیلی منطقیی باشد اما هر زمانی که هوس بازی کامپیوتری طولانی مدت کردم مطمئناً اولین انتخابم همین بازی خواهد بود.
چند وقت پیش به لطف یکی از دوستان فیلم ساخته شده بر اساس این بازی را هم دیدم. فیلم دووم که گویا قرار بوده بر اساس داستان دووم ساخته شود به نظرم یک بازسازی نه چندان جذاب و موفق از این بازی آمد. داستان تقریباً به طور کامل عوض شده بود و به غیر از دقایقی از صحنههای پایانی فیلم که بخشی از مبارزهها از نگاه قهرمان و به شیوهی بازی دووم به تصویر کشیده میشود جذابیتی در آن ندیدم. این را برای این گفتم که اگر دیدتان از این بازی بر اساس مشاهداتی است که از فیلم بازسازی شده از روی آن دارید متوجه باشید که فضا و داستان بازی خیلی متفاوت با داستان و فضای فیلم است و بازی -حتی از لحاظ ویژگیهای داستانی و روایی- میتواند جذابتر از فیلم ساخته شده به نظر برسد.
از محیط و شرایط کار جدیدم راضیترم تا شرایط کارهای قبلی. مثل کار در سازمانهای دولتی نیست که احتمالاً تنها کاری که انجام نمیدهی همان کاری است که تخصصش را داری (کارمندان محترم دولت لطفاً بهتان برنخورد، این تجربهی شخصی من بوده، شاید محیط و شرایط شما متفاوت باشد) و مثل کاری که برای شرکت خودت انجام میدهی هم نیست که بیش از این که از انجام کار تخصصیت لذت ببری دلواپسیهای مربوط به مشتری و بازاریابی و اینجور کارها اذیتت میکند (البته این روش کار برای شرکت خود به شیوهی شخص شخیص من 😉 است که متأسفانه بیشتر وقتها سختگیرتر و وسواسیتر از آنی هستم که حتی قسمتهای کوچک کارم را به دیگران واگذار کنم). نحوهی کار تقریباً اینطوری است که از صبح پای کامپیوتر مینشینم، یکی از همکاران که نقش ناظر و نمایندهی مشتری را ایفا میکند هر چند ساعت یک بار میآید، کارم را چک میکند و نظرات و سفارشات جدیدش را میگوید و میرود. اینطوری تقریباً تمامی ساعات کاریم به صورت مفید سپری میشود و زمان تلف شده خیلی کم دارم. حداقل فعلاً هم دغدغهی سر و کله زدن مستقیم با مشتری را ندارم (که امیدوارم هیچوقت نداشته باشم 😉 ). البته خوب همه چیز هم بر وفق مراد نیست. البته این نامرادیها خیلی جدی نیست: مثلاً من بیشتر دوست دارم با خانوادهی زبان سی برنامهنویسی کنم حال آن که محیط مورد استفاده در محل کار جدیدم دلفی است که خوب هر چند برنامهنویسی با آن به سادگی تایپ با یک واژهپرداز است اما برای من خیلی زبان دلچسب و شیرینی نیست و یک جور ویژوال بیسیک غیرمایکروسافتی است. البته خیلی مهم نیست. مهم این است که دقایق و ثانیههایم دارند خیلی مفیدتر از آن چیزی که فکر میکردم سپری میشوند و با این حال بیشتر روزها وقتی به پایان ساعت کاری میرسم هیچ نشانهای از خستگی یا کمحوصلگی در خودم احساس نمیکنم.
این که آیا واقعاً زبان به عنوان یک ابزار ارتباطی نیاز به نگهبان و «بپّا» دارد تا نکند کاربرانِ این ابزار با استفادهی ناصحیح از آن باعث به تباهی کشیده شدن آن شوند (؟!) به نظرم بحثی تأملبرانگیز و شایستهی بررسی است. حتی به فرض این که این کار ضروری است این که آیا علمداران کنونی صیانت از زبان فارسی شایستگی انجام این وظیفه را دارند یا نه و آیا آنچه آنها «قانون» دانستهاند اساس و پایهی علمی دارد یا صرفاً اعمال نظرهای شخصی و سلیقهای است سؤالی است که میتواند با بررسی میزان پایبندی همین قانوننویسان به این قوانین در آثار و نوشتههای خودشان و همچنین مقایسهی قوانین پیشنهاد شده از سوی آنها برای درستنویسی با متون کهن پاسخ داده شود. روز شنبه در روزنامهای مطلبی را دیدم که بخشهایی از آن به همین قوانین مندرآوردی و خودساختهی به اصطلاح ادیبان معاصر اشاره دارد. در بخشی از این مطلب آمده:
دیرسالی است که میگوید «میباشد» فعل ناموجود است و نیست و اصلاً یعنی چه این «میباشد» (پاورقی: عدهای «میباشد» را منفور میدانند که چون مستعمل است و میگویند امروز دیگر فعلی به نام «باشیدن» صرف نمیشود. سؤال: کدام یک از الفاظ مستعمل نیست؟). ولی صد عجب و حیرتا که سعدی صاحب سخن در گلستانش آورده است که «میباشد» و به جای «است» آورده است این «میباشد» را (پاورقی: … «مریدی گفت پیر را : چه کنم کز خلایق به رنج اندرم، از بس که به زیارت من همیآیند و اوقات مرا از تردد ایشان تشویش میباشد؟ …»).
نمونهی مشابه این قوانین سلیقهای برای زبان را من از کتابهای درسی ادبیات دبیرستان به خاطر دارم. در جایی از یکی از این کتابها از دانشآموز خواسته بود که بین «بخشیدن» و «بخشودن» تفاوت قائل شود و «بخشیدن» را فقط به معنی «اعطا کردن» به کار ببرد و نه به معنی عفو کردن. بنابر این قاعده «خدا گناهان را نمیبخشد بلکه میبخشاید»! و بر اساس این قاعده و طبق تفسیر معلم ادبیات ما «خدا گناهان را میبخشد» چون معنیش میشود «خدا گناهان را [به بندگان] اعطا میکند» یک جملهی کفرآمیز است! اما چه باید گفت اگر حافظ -یکی از بزرگترین شاعران فارسیگو- این جملهی کفرآمیز را گفته باشد؟! :
هاتفی از گوشهی میخانه -دوش-
گفت: «ببخشند گنه، میبنوش!»
بیت دیگری هم از حافظ در ذهنم بود (که الان نیست) و در آن هم «بخشیدن» درست به همین صورت به کار گرفته شده است. وقتی این وضع مؤلفان کتابهای درسی باشد (که باید معتبرترین و کماشکالترین کتابهای یک کشور باشند)، از دیگران چه انتظاری باید داشته باشیم؟
همیشه روز اول شروع به کار در یک محیط جدید برایم کشنده و آزاردهنده بوده (حداقل دو بار دیگر همین تجربه را داشتهام). دیرجوش و کمرو بودن من از یک طرف و از طرف دیگر وضعیت آویزان و نامشخص بودن جا، کامپیوتر و مسائل دیگر باعث میشود روز سختی را بگذرانم. به هر حال این روز سخت در آستانهی پایان است خدا را شکر! 😉 برای سایر کارها هنوز اینترنت خانگی ندارم.
دارم برای اثاث کشی آماده میشوم. از آنجا که محل استقرارم در شهر مقصد موقتی است و باید به محض مرتب شدن اوضاع به فکر یک جای دائمی باشم سعی دارم تا آنجا که میشود سبکبارتر بروم. کامپیوتر و آتآشغالهای مورد نیازش را خواهم برد ولی احتمالاً تا مدتی -حداقل در محل سکونت موقتم- اینترنت ندارم. به خاطر همین و کمی هم به خاطر وقتی که سر و سامان دادن به کارهای ضروری پیش از انتقال ازم میگیرد این چند روزه روند بروزرسانی اینجا را کند کردم تا اگر خوانندهی دائمیی دارم عادتش بدهم. کامپیوتر قدیمیم را هم برای استفاده در خانه علم کردم. وضعش البته فجیع است ولی برای استفادههای ضروری به درد میخورد.
متأسفانه من عادت خیلی آزاردهنده و بدی دارم که میشود اسمش را گذاشت «آشغال جمع کنی»! به خاطر این عادت تقریباً هر جور کاغذی را که نوشتهای رویش باشد نگه میدارم. همین روند را میشود بسط داد به انواع وسائل و ابزارهای از کار افتاده، پیچ و مهره، سی دی و … . داشتم دوری بین انبوه این آت و آشغالها میزدم تا اگر چیز به درد بخوری بینشان هست همراهم ببرم که بین کاغذپارهها یکی از شعرهای قشنگ فریدون مشیری را پیدا کردم. بد ندیدم آن شعر را اینجا بیاورم. اسم شعر «دریا»ست:
آهی کشید غمزده پیری سپیدموی
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لابهلای موی چو کافور خویش دید
یک تار مو سیاه
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید
در هم شکست چهرهی محنت کشیدهاش
دستی به موی خویش فرو برد و گفت: «وای!»
اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان
بگریست های های
دریای خاطرات زمان گذشته بود
هر قطرهای که بر رخ آیینه میچکید
در کام موج ضجهی مرگ غریق را
از دور میشنید
طوفان فرونشست ولی دیدگان پیر
میرفت باز در دل دریای جستجو
در آبهای تیرهی اعماق خفته بود
یک مشت آرزو
خبرخوانهای زیادی را تا حالا امتحان نکردهام (نمیدانید خبرخوان چه جور چیزی است؟ این نوشتهی من را بخوانید)، شاید علتش بیشتر این باشد که از آنهایی که سراغشان رفتهام راضی بودهام. قبلاً از نت وایبز استفاده میکردم که از لحاظ قابلیتها و امکانات فوقالعاده است اما وقتی که تعداد فیدهایش زیاد میشود فوقالعاده کند و آزاردهنده عمل میکند. البته از سوی سازندگانش قولهایی مبنی بر بهینهسازی و افزایش سرعت این خبرخوان برخط داده شده که اگر عملی شود در بازگشت به این خبرخوان درنگ نخواهم کرد.
بعد از نتوایبز رفتم سراغ بلاگلاینز که چون فیدها را روی سرور خودش میخوانــَد و پردازش میدهد کند نیست، از لحاظ قابلیتها هم خبرخوان قابل قبولی است. اما یک مشکل بزرگ دارد و آن هم اشکالات و باگهای متعددی است که باعث میشود کاربر ِ آن انواع اختلالات ممکن یک خبرخوان آنلاین را تجربه کند. چند وقت پیش در یک دورهی زمانی کوتاه وضعیت تعداد زیادی از فیدهایی را که مشترکشان شده بودم درست نشان نمیداد، به این معنا که آن فیدها عنوانها و نوشتههای جدید داشتند ولی بلاگلاینز وضعیت آنها را طوری نشان میداد که انگار چند روز است مطلب جدیدی ندارند. دو سه روز پیش هم تصمیم گرفتم چند تا از فیدهایی را که دیگر علاقهای به خواندن مطالبشان ندارم حذف کنم. با انجام این کار مشکل عجیب و آزاردهندهای برایم پیش آمده و آن هم نمایش نادرست تعداد فیدهای بهروز در خبرکن بلاگلاینز برای فایرفاکس است (در واقع با وجود این که وبلاگهای حذف شده دیگر در فهرست اشتراکات من نشان داده نمیشود تعداد مطالب جدیدشان در محاسبهی تعداد نخواندههای من به حساب میآید!). البته مشکل فقط از افزونهی فایرفاکس نیست خبرکن آنلاین بلاگلاینز هم همین مشکل را دارد:
کمی با گزینههای تنظیمات بلاگلاینز ور رفتم تا بلکه راه حلی برای این مشکل پیدا کنم. فعلاً که به جایی نرسیدهام تا ببینم بعداً چه میشود.
باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه هنوز به جان میپرستمت
بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
***
میبینمت هنوز به دیدار ِ واپسین:
گریان درآمدی که «فریدون! خدا نخواست!»
-غافل که من به جز تو خدایی نداشتم!-
اما دریغ و درد! نگفتی، چرا نخواست؟!
جملهی «نگفتی چرا نخواست» را میشود به صورت خبری هم خواند: «نگفتی چرا نخواست.» اما من عادت کردهام آن را به حالت پرسشی بخوانم و به نظرم زیباتر هم هست. این قسمت از این چهارپاره را خیلی دوست دارم و فکر میکنم به کل شعر میارزد (شعری که شاید اگر این تکه و تکهی آغازین از آن حذف شود، یک شعر عاشقانهی پرسوز و گداز، آبکی، ضعیف و بیارزش است، البته این، نظر (یا احساس) ِ یک خوانندهی عادی شعر است!).
شکل زیر میتواند برای درک مفهوم این تکه از شعر (و دریافت علت زیبایی فوقالعادهی آن) مفید باشد: