دیتاسنتر

سایتها و سرویسهای آنلاین وقتی که به دلیل بروز اشکال یا بروزرسانی نرم‌افزارها و سخت‌افزارهایشان در دسترس نیستند گاهی در نمایش پیغام خطا سلیقه به خرج می‌دهند و باعث می‌شوند ناخرسندی کاربر با یک لبخند ِ لحظه‌ای کمی کاهش پیدا کند.

عکس زیر را قبلاً روی یکی از همین سرویسها دیده بودم. اسم عکس هست دیتاسنتر ❗ :

دیتاسنتر

مناسبت این نوشته هم عکس زیر بود که امروز روی سایت بلاگلاینز دیده می‌شد:

plumber

روزی امروز

امتحان فلسفه

استاد فلسفله روز امتحان نهایی صندلیش را روی میز گذاشت و گفت: «سؤال امتحان این است: بر اساس آموخته‌های فلسفیتان در این کلاس ثابت کنید این صندلی وجود ندارد.»

همه‌ی دانشجویان مشغول شدند: مدادها می‌نوشتند و پاک‌کنها پاک می‌کردند تا ثابت شود آن صندلی وجود ندارد غیر از یک نفر که ظرف سی ثانیه جوابش را نوشت و برگه را تحویل داد.

روز اعلام نمره‌ها همه با کمال تعجب متوجه شدند که بالاترین نمره را همان دانشجویی گرفته که برگه‌اش را زودتر از همه تحویل داده!

جواب آن دانشجو به سؤال امتحان فقط این دو کلمه بود: «کدام صندلی؟»

+

دیوانگی جزئی

هر کدام از ما احتمالاً دارای ویژگیهای شخصیتیی هستیم که برای دیگران و گاهی حتی برای خودمان عجیب، غیرطبیعی و یا گاهی خنده‌دار به نظر می‌رسد.

یکی از دوستان دوره‌ی دانشگاهم آدم بسیار پرحرف و خوش خنده‌ای بود که اگر حال و حوصله‌ی تحملش را داشتید می‌توانستید از همصحبتی با او لذت ببرید. آن روز وسط یک تعطیلی چندروزه بود و تقریباً خوابگاهها خالی شده بود. او برای این که تنها نباشد آمده بود اتاق من که البته من هم همه‌ی هم‌اتاقیهایم رفته بودند خانه. روز روز انتخابات بود و ما می‌خواستیم برویم رأی بدهیم. شناسنامه‌هایمان را برداشتیم و دوتایی به طرف محل رأی گیری که فاصله‌اش با خوابگاه نسبتاً زیاد بود راه افتادیم. این دوست من بین راه به صورت عجیبی گیر داده بود به من که «اگه رفتی اونجا یه دفعه شناسنامه‌تو جانذاری! حواستو جمع کن!» من که این توصیه‌ی بدون مناسبت دوستم برایم غیرعادی می‌نمود عجیب جا خورده بودم. به هر حال در تمام طول راه او این توصیه را تکرار می‌کرد در حالی که از تصور این که من چطور شناسنامه‌ام را آنجا جا خواهم گذاشت از خنده داشت می‌ترکید. من هم که فکر می‌کردم بالاخره او امروز ما را اینجوری «گرفته»، با خنده‌ها و شوخیهایش همراهی می‌کردم. تا این که پس از مدتی در صف ماندن رأیمان را دادیم و برگشتیم به خوابگاه و اتفاق عجیب‌تر اینجا افتاد: دوست من بعد از حدود نیم ساعت تازه متوجه شد که شناسنامه‌اش را جا گذاشته! سراسیمه و نگران به محل برگشتیم و پس از مدت نسبتاً زیادی پرس و جو و البته با کمی دردسر شناسنامه را پیدا کردیم و پس گرفتیم. در راه برگشت دوست من هیچ صحبتی راجع به قضیه نکرد و اصلاً دل و دماغی برای شوخی و خنده نداشت. به هر صورت ماجرا ماجرایی نبود که بشود تعریفش نکرد و تا چند روز بعد نقل محافل خنده‌بارگی و مسخرگی آشنایان بود.

چطور درست رونویسی کنیم؟

از این نوشته به قلم الکس هلویس خوشم آمده، آنقدر که دوست داشتم اگر فرصتی و حوصله‌ای پیدا کردم فارسیش کنم. این نوشته یک ترجمه‌ی آزاد از آن مطلب است.

نمره‌های نهایی این ترم را همین الان رد کردم. این کار همیشه برایم مثل برداشته شدن باری سنگین از روی دوشم است، اما این دفعه چون اینها آخرین نمره‌هایی خواهد بود که برای دانشجویان دانشگاه بوفالو رد می‌کنم باعث احساس فراغ بال و آسودگی بیشتر من شده. به همین خاطر فکر می‌کنم الان همان طور که بچه‌ها می‌گویند موقع «درس پس دادن» من است.

من برای پروژه‌ی نهایی باید ۲۴ ساعت خانه می‌ماندم. دانشجویان باید پروژه‌هایشان را به صورت فایل متنی برای من می‌فرستادند که اکثراً پروژه‌ها را به صورت فایل ورد فرستادند. در مورد پروژه‌ها تذکر داده بودم که «انتظار دارم همه به شیوه‌ای قابل تقدیر عمل کنند» و گفته بودم که کپ زدن یا کمک گرفتن از دیگران را کار درستی نمی‌دانم.

من ترجیح می‌دهم دانشجویانم تقلب نکنند. درست است که آنها در واقع به این صورت سر خودشان کلاه می‌گذارند اما علاوه بر آن این کار بر روی جامعه نیز تأثیرات منفی خاص خود را می‌گذارد. آنچه در این باره بیشتر مرا آزار می‌دهد آن است که این کار نوعی بی‌احترامی است: بی‌احترامی به من، به همکلاسیهایشان، به دانشگاه، به نظام آموزشی، به خود آنها و همچنین به من (این را که قبلاً نگفته بودم؟). این کار مخصوصاً زمانی برایم آزاردهنده‌تر می‌شود که نوع کپ زدن آنها نشان می‌دهد (یا شاید یادآوری می‌کند) که من آدم احمقی هستم.

بنابراین برای این که به دانشجویان در سراسر کشور کمک کنم بهتر کپ بزنند و خودشان را از آسان لو رفتن و برانگیخته شدن خشم دانشکده‌ی محل تحصیلشان مصون نگه دارند و به این ترتیب محیط دانشجویی یکدست‌تری ایجاد کنند توصیه‌های زیر را بر اساس تجربه‌ی اخیر بازبینی پروژه‌ها ارائه می‌کنم:

ادامه خواندن “چطور درست رونویسی کنیم؟”

روزی امروز

یا امامزاده علی دایی!

«” آنقدر با سر به دیوار خانه‌مان هد زدم که گچ دیوار خانه‌مان ریخت ”.»

ای آدمهای «پست و حقیر»! ای شماها که فکر می‌کنید فوتبال فقط یک بازی است با یک توپ و دو دروازه و چند نفر فوتبالیست که البته همگی غیر از یک نفر جزء «جماعت لمپن» و از «سطح فرهنگی خاص» هستند! فکر کردید فوتبال به همین سادگی است که «زمان بازی که می‌شود همه کارشناس می‌شوید»؟

دایی
«با افتخار ممکلمتمان چه می‌کنید؟» «عوض روحیه دادن و تشویق» و گفتن این که الهی صد سال دیگر کاپیتان تیم ملی باشی فقط به خاطر این که «تیم چهارم جهان را» نبردیم «کاپیتان تیم را که حتی یک پاس اشتباه هم نداده است» (چون اصلاً توپی به پایش نخورده و اگر هم خورده پاس نداده) «زیر انتقاد و فحش می‌گیرید و اشک او را در می‌آورید»؟ «خجالت هم خوب چیزی است به خدا. بس کنید آقایان. بس کنید. راه‌های بهتری هم برای ابراز وجود هست.» مگر نمی‌گویید بازی مکزیک را! در آن بازی «میرزاپور پاس اشتباه داده است، مهدوی‌کیا می‌خواهد از ۵۰ متری گل بزند، رضایی توپ را لو داده و گل خوردیم، کریمی در زمین راه رفته، مربی تعویض‌هایش درست نبوده، همه بازیکنان در نیمه دوم بد بازی کرده‌اند» البته دایی که خودتان هم معترفید که اصلاً بازی نکرده که بخواهد بازیش خوب باشد یا بد. او «اسطوره‌ی ما بوده بر فراز یک قرن»! چرا آن وقت که آن همه گل می‌زد اینها را نمی‌گفتید؟ حالا که پیر شد یادتان رفت؟ احترام سن و سال کجا رفت؟

«او بازیکن با اخلاقی است. در اوج بی‌سر و صدا، بدون جار و جنجال کار خودش را می‌کند. البته او با هیچ کس تعارف ندارد و آنجا که حق پایمال می‌شود می‌ایستد و حقش را می‌گیرد.» «او دیر فوتبال را شروع کرده» حالا به همین زودی تمامش کند؟ مگر نمی‌دانید که «تا سال‌ها» بلکه قرنها «مثل دایی نخواهد آمد»؟ مگر نمی‌دانید «او اسطوره‌ای است که تا ابد سایه‌اش بر فوتبال ما و کشور ما سنگینی می‌‌کند»؟ مگر نمی‌دانید که «دایی در تمام سالهایی که به فوتبال مشغول بوده است، یک قران از پولهایش را از ایران خارج نکرده است»؟ فقط همین را می‌خواستید؟ می‌خواستید بازی با پرتقال او نباشد؟ من کلی برای بازی پرتقال برنامه‌ریزی کرده بودم که دایی بیاید یک گل بزند و آن وقت ما افتخار کنیم. حالا هم عیبی ندارد. بازی با آنگولا می‌آید و پنج گل می‌زند (تا به عدد سوره‌های قرآن برای تیم ملی گل زده باشد) و آن وقت می‌فهمید که اگر بازی با پرتقال هم بود ما اینجوری نمی‌باختیم بلکه یک جور دیگر. «عقل نداریم، چشم که داریم.» ای «بقالها و چقالها و نقالها!»

اصل حرفهایم را اینجا بخوانید.

خواستم فقط یک یادآوری بکنم (بعد از قرنها 😉 ) که این نوشته نقدی است بر بزرگنمایی و بت سازیهایی که در دفاع از شخصیتها بروز می‌کند و بیش از آن که هدف این نوشته زیر سؤال بردن شخصیت دایی باشد، هدفش ایجاد سؤال در مورد این گونه دفاعهای دربست و صددرصدی از شخصیتهاست که مطمئنا بیشتر باعث زیر سؤال رفتن آنها می‌شود. هر چند مطمئناً لحن بی‌سوادانه و آماتوری نوشتن من بسیاری را به اشتباه انداخته و می‌اندازد (به همین دلیل نظرات را بسته‌ام تا باعث خون و خونریزی نشود 😉 ).

روزی امروز

عاباس!

این همجنس این یکی و همانی است که سرش با خودم بحث داشتم! صدایش را با استفاده از پخش کننده پایین همین نوشته بشنوید.

میگن عاباس دوری از صـَـرا که برمی‌گشته

رفته ورگیره بیارش که تو را آلا دیده

تا دم سقاخنه دوسّه بس کی ترسیده

پسر صفر دیدش گفته: «چته که مرگوری؟

مرد گنده! باگو بینم چته آخر ایجوری؟»

عاباسم گوربه‌کنن گفته که مو آلا دیدم

سر کرت صرامن دیدم، همی حالا دیدم

که «آقا حرفای عاباس همه حرف مفته،

مو خودم بودم که او نندنا ترسنده بودم

با یه گونی تو سرم تو صراشن منده بودم»

حالا اشنفتی چه بیتی بر عاباس بستن

صفر و غلملی و میدی و م[ح]مود و حسن؟

«یه کمربرّه، دو قرباغ، سه سوسوله، چار غلاغ!

بدّو عاباسا قاییم کن یه جایی گوشه‌ی باغ!»

توضیحات:

عاباس : عباس

دوری : دیروز

صرا : صحرا، مزرعه

دسغاله : داس

صراشنا : صحرایشان را

کرت : زمینهای کشاورزی را برای سهولت در آبیاری و همچنین کاشت محصولات متفاوت به قطعاتی به اسم کرت تقسیم می‌کنند

هشته : گذاشته است

ورگیره : بردارد

آل : موجودی افسانه‌ایست، در سنجان جایی وجود دارد که به «لانه آل» معروف است و داستانهایی درباره آن می‌گویند

دوسه : دویده

بس کی : از بس که

مرگوری : می‌گریی، گریه می‌کنی

باگو : بگو

بینم : ببینم

گوربه‌کنن : گریه کنان

غلملی : غلامعلی

امرو : امروز

حامم : حمام

سرجو : یکی از محله‌های سنجان است

نندن : ناندانی، ظرفی که در آن نان نگه می‌دارند، به تمسخر به افراد چاق گفته می‌شود!

اشنفتی : شنیدی

بیت بستن : شعر درست کردن، یکی از عادات قدیمی مردم سنجان است که برای تمسخر افراد برای آنها «بیت می‌بسته‌اند»!

بر ِ : برای

میدی : مهدی

کمربره : مارمولک خانگی

قرباغ : قورباغه

سوسوله : سوسک

بـَدّو : بدو

روزی امروز