جدی نگیرید!

خواهرزاده‌ی بزرگم کلاس پنجم ابتدایی است و در یک مدرسه‌ی عادی دولتی درس می‌خواند. برایم خیلی عجیب بود وقتی دستش کتاب تست دیدم و فهمیدم که مدرسه‌شان با تأکید عجیبی دارد با اینها تست کار می‌کند. تست برای دانش‌آموز ابتدایی؟!

فکر می‌کنم نظام آموزشی ما مشکلات جدی دارد. در نظام آموزشی چیزی که با نمره و قبولی تشویق می‌شود محفوظات از یک طرف و فرمولچینی و مقدارگذاری از طرف دیگر است. نظام آموزشی ما تلاش می‌کند دانش‌آموزان (و در رده‌های بالاتر دانشجویان) را فقط «باسواد» کند و چیزی که این وسط فراموش می‌شود یا حداکثر در حد فعالیتهای قابل حذف ِ «فوق برنامه» به آن پرداخته می‌شود «خلاقیت» و «ابتکار» است. سعی کنید -اگر می‌شناسید- محصولات دستچین شده و نمونه‌ی این نظام آموزشی را که همان فارغ التحصیلان بهترین دانشگاههای ما هستند در نظر آورید: خواهید دید که -فارغ از استثنائات- اینها حداکثر نیروهایی «ماهر» هستند که -در بهترین حالت- می‌توانند روشهای از پیش طراحی شده را خوب پیاده کنند. اما آیا اینها می‌توانند روشهای جدید ارائه دهند و برای مسائل راهکارهای خلاقانه ارائه دهند؟ اگر توانسته‌اند یا می‌توانند، کدام یک از خلاقیتهای اینان -فارغ از تعارفها و بزرگنماییهای رسانه‌های دولتی ما- در نظام علمی/صنعتی دنیا مطرح شده و تحول به حساب آمده؟

نظام آموزشی ما به جای آن که روشهای استفاده از منابع را (که اولین گام در طراحی راه‌حلهای ابتکاری و خلاقانه می‌تواند باشد) به دانش‌آموزان بیاموزد تلاش می‌کند تا منابع دستچین شده را در ذهن آن جای دهد. فرایندی که زمانبر و پرزحمت است اما نمود قابل توجهی در حل مسائل روزمره ندارد. نظام آموزشی ما در بهترین حالت تلاش می‌کند به دانش‌آموزان دانش حل مسائل را بیاموزد اما برای درگیر کردن آن با مسائل و دید دادن به آنها راجع به ماهیت مسائل برنامه‌ای ندارد.

راه‌حل این معضل نظام آموزشی ما را به نظرم باید فراتر از تغییر متون کتابهای درسی یا حتی دیکته کردن روشهای جدید به آموزگاران دنبال کرد. آموزگاران ما خودشان محصولات همین نظام آموزشی هستند و بعید است بتوانند مجریان نظام آموزشی درست و هدفمندی باشند که خودشان از آن بی‌بهره بوده‌اند و نسبت به آن دید درستی ندارند. استفاده از ابزارهای آموزش الکترونیک و جایگزینی نظام ارزیابی دانسته‌ها با نظام ترغیب به خلاقیت از راهکارهای احتمالی ایجاد تغییر در این نظام می‌توانند باشند.

بازی، بازی، … ما را هم بازی؟!

هر چند از این بازی چندان خوشمان نیامده (خیلی دوست نداریم جزئی از این جامعه‌ی موهومی و بی‌هویتی که بهش می‌گویند وبلاگستان تلقی شویم!) و در کنار این موضوع امسال هم شب یلدای دور از خانواده و غمناکی را گذراندیم اما به هر حال چون دعوت شده‌ایم (و ممنونیم از این که شده‌ایم) و رد دعوت صورت خوشی ندارد بازی می‌کنیم 😉 :
۱- تا همین دو سه سال پیش (پیش از این که چشمهایم را عمل کنم) یک عینک سنگین ته‌استکانی می‌زدم (شماره عینکم بالای ۸ بود) و همیشه سر دماغم زخم بود! حتی الان هم دماغم دقیقاً از جایی که عینک را می‌گذاشتم خمیده است!
۲- تعداد نانوایی رفتنهایم در طول زندگی به تعداد انگشتان دست نمی‌رسد. البته احتمالاً این روند متحول خواهد شد چون عملاً باید به تنها زندگی کردن عادت کنم و کسی نیست که برایم این کار را بکند!
۳- حتی الان هم گاهی به شغل آینده‌ام فکر می‌کنم و فکر نمی‌کنم کسی بتواند حتی تصورش را بکند که در چه وادیهایی می‌چرخم!
۴- بچه که بودم دوست نداشتم بزرگ شوم و الانش هم از این که ملت در تخمین سنم اشتباهات هفت هشت ساله می‌کنند کلی کیفور می‌شوم!
۵- روزانه ساعات طولانیی را به قدم زدن دوار داخل اتاق سپری می‌کنم. در این حین معمولاً موسیقی گوش می‌دهم، فکر می‌کنم و اشیاء کوچک را در دستم می‌چرخانم یا به در و دیوار می‌کوبم!
دعوت می‌کنیم: خسروبیگی، الوان وب، مانی منجمی، دوربرگردان و محرم منصوری‌زاده را!

گربه، گوشت و باقی قضایا

این تکه‌هایی از جواب یک ایمیل است و مال خیلی وقت پیش، یک دفعه نمی‌دانم چرا یادش افتادم و هوس کردم بگذارمش اینجا. البته مطمئن نیستم که به این حرفهایی که آن وقت زده باشم کاملاً اعتقاد داشته باشم! :

در مورد وبلاگ و وبلاگستان و اینجور حرفها خوب میدونی نمیخوام بگم من مثلا یه جور جدایی فکر میکنم و اینجور حرفها، اما فکر میکنم در همین حدی که با ملت ارتباط دارم برای من کافیه. مهم هم نیست که روزانه ۱ نفر وبلاگ منو میخونه یا ۱۰۰۰ تا (هیچ مشکلی هم ندارم اگه فکر کنی مثلاً گربه دستش به گوشت نمیرسه … ، چون واقعاً شاید علت این که اینجوری فکر میکنم همین باشه 😉 )، چون این کاری که دارم میکنم جدا از این که چند نفر دارن میخوننش خودمو ارضا میکنه، همین هم کافیه.

میدونی وبلاگ هدف نیست، برای من یکی یه بازیچه است، یه فعالیت جانبیه، اما من با این فعالیت جانبی دارم یه هدف جدی رو دنبال میکنم و اونم اینه که فردا وقتی یه بنده خدایی یه کلمه ی فارسی رو جستجو میکنه حداقل به کمک امثال ماها یکی دو تا نتیجه خوب دم دستش بیاد تا احساس نکنه که واسه این که اطلاعات مفیدی رو که دنبالشه پیدا کنه حتماً باید قید زبون مادریشو بزنه و مثلاً اگه انگلیسی سرچ نکنه به جایی نمیرسه.

ببخشید اگه جمله‌بندیهایم و طرز نوشتنم غیرآدمیزادی و غیرقابل درک بود و موفق باشی.

شاید خیلی مهم نباشد

۱- نمی‌دانم شما نقاشیهای پیش از دبستانتان، دفتر مشقهای دوره‌ی ابتداییتان، دستنوشته‌های دوره‌های سنی دور یا چیزهایی مشابه اینها را هنوز دارید و نگه می‌دارید یا نه. فکر می‌کنم وبلاگ -فارغ از ارزش مطالب تولیدی یا حتی صرفاً توزیعی ;)- می‌تواند برای کسانی -مثل خود من- که دوست دارند از گذشته‌های خودشان یادگارهایی از آن دست داشته باشند یک ابزار و راهکار جالب باشد و شاید فقط یادگاری درست کردن برای آینده بتواند یک هدف کافی و یا تنها هدف یک وبلاگنویس از وبلاگ نوشتنش باشد.

۲- دارم فکر می‌کنم به این که چقدر سخت با فارسی ِ کتابی می‌شود حرف زد: آیا استفاده از زبان محاوره برای نوشتن کار درستی است؟ زبان محاوره‌ایی که احتمالاً اساساً لهجه‌ی بومی نویسنده‌ی مطالب و حجم بالایی از مخاطبانش نیست و علی رغم این موضوع، احتمالاً هم او و هم همان دسته از مخاطبانش با این زبان مشکلی ندارند (یا شاید من اشتباه می‌کنم و دارند؟!).

۳- جملات بلند را چند درصد از خوانندگان تا آخر می‌خوانند و از آن عده‌ای که می‌خوانند چند درصدشان مجبور می‌شوند برای فهمیدن معنای جمله آن را از نو مرور کنند یا از تلاش مجدد برای درک آن منصرف می‌شوند؟

دیدار در شب

شعر «دیدار در شب» فروغ را دوست دارم و زیاد می‌خوانم. داشتم فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر می‌شد این شعر را به تصویر کشید تا کابوس‌گونگی و وحشت جاری در آن به درستی لمس شود.

شعر با روایت حضور یک چهره‌ی ناشناس و نقل سخنان او آغاز می‌شود. تصور صحنه‌ای را بکنید که در آن سوی شیشه‌ی پنجره چهره‌ای محو که در عین غریبگی بسیار آشنا به نظر می‌رسد لب به سخن بگشاید:

و چهره‌ی شگفت،

از آن سوی دریچه به من گفت:

«حق با کسیست که می‌بیند!

من مثل حس گمشدگی وحشت‌آورم! …»

چهره‌ی شگفت واقعیات وحشت‌آوری را بر زبان می‌آورد. این که او مرده است: آنقدر مرده، که هیچ چیز دیگر مرگش را ثابت نمی‌کند:

«…

و آنقدر مرده‌ام

که هیچ چیز مرگ مرا دیگر

ثابت نمی‌کند! …»

و صحنه‌هایی از آسمان بی‌ستاره‌ی شهر و خود شهر در کلام او به تصویر کشیده می‌شود: او در سراسر طول مسیرش جز با مجسمه‌هایی پریده‌رنگ (که راه می‌رفتند و به ظاهر زنده می‌نمودند) و چند رفتگر و گشتیان خسته با هیچ چیز روبرو نشده!

پس از این زبان به اعتراض و سؤال می‌گشاید: «آیا می‌دانید که زنده‌های امروزی چیزی به جز تفاله‌ی یک زنده نیستند؟» و حدس می‌زند که

«شاید اعتیاد به بودن،

و مصرف مدام مسَـــکِـــنها،

امیال پاک و ساده و انسانی را

به ورطه‌ی زوال کشانده‌ست!»

و سرانجام در حالی که در حال فروریختن و محو شدن است، دستان ملتمسش را به سمت شاهد ماجرا دراز می‌کند و ملتمسانه می‌پرسد:

«… آیا در این دیار کسی هست که هنوز

از آشنا شدن

با چهره‌ی فنا شده‌ی خویش

وحشت نداشته باشد؟! …»

او را در اینجا دیگر کاملاً شناخته‌ایم: او چهره‌ی فنا شده و حقیقت وجود شاعر است که در این کابوس سیاه رخ نموده و زبان به بازگویی واقعیاتی وحشتناک باز کرده.

کابوس را ناله‌ای به آخر می‌رساند و مخاطب را با هراس بازمانده از خود تنها می‌گذارد.

متن کامل شعر را اینجا بخوانید.

روز بد

امروز خیلی روز خوبی نبود. بیشتر وقتم در محل کار جدید به بطالت گذشت. بعد از ساعت کاری هم تا افطار خواب بودم. دوست دارم برای خودم یک پروژه‌ی شخصی (جدی‌تر و مفیدتر از وبلاگ و سایت و اینجور چیزها) راه بیندازم تا وقتی گرفتار موقعیتهای اینطوری می‌شوم نفله 😉 نشوم. یک سری چیزها توی ذهنم هست اما خوب باید درباره‌ی آنها فکر کنم. دوست ندارم (و درست نمی‌دانم) در ساعتی که بابت کار کردن در آنها دستمزد می‌گیرم کار شخصی انجام دهم ولی خوب وقتی تکلیفی ندارم انجام بدهم بهتر است کار مفیدتری از قدم زدنهای دیوانه‌وار (و به صورت غیرارادی پر سر و صدا) و تماشای حرکات تکراری گربه‌های ساکن حیاط پشتی انجام دهم (هر چند معمولاً در محیطهای کاری انجام فعالیت مفید غیرمرتبط به جای تلف کردن وقت حساسیت‌برانگیز و تنش‌زاست). امیدوارم از این روزها کم داشته باشم و اگر زیاد داشته باشم آن وقت ممکن است …!

کار جدید

از محیط و شرایط کار جدیدم راضی‌ترم تا شرایط کارهای قبلی. مثل کار در سازمانهای دولتی نیست که احتمالاً تنها کاری که انجام نمی‌دهی همان کاری است که تخصصش را داری (کارمندان محترم دولت لطفاً بهتان برنخورد، این تجربه‌ی شخصی من بوده، شاید محیط و شرایط شما متفاوت باشد) و مثل کاری که برای شرکت خودت انجام می‌دهی هم نیست که بیش از این که از انجام کار تخصصیت لذت ببری دلواپسیهای مربوط به مشتری و بازاریابی و اینجور کارها اذیتت می‌کند (البته این روش کار برای شرکت خود به شیوه‌ی شخص شخیص من 😉 است که متأسفانه بیشتر وقتها سختگیرتر و وسواسی‌تر از آنی هستم که حتی قسمتهای کوچک کارم را به دیگران واگذار کنم). نحوه‌ی کار تقریباً اینطوری است که از صبح پای کامپیوتر می‌نشینم، یکی از همکاران که نقش ناظر و نماینده‌ی مشتری را ایفا می‌کند هر چند ساعت یک بار می‌آید، کارم را چک می‌کند و نظرات و سفارشات جدیدش را می‌گوید و می‌رود. اینطوری تقریباً تمامی ساعات کاریم به صورت مفید سپری می‌شود و زمان تلف شده خیلی کم دارم. حداقل فعلاً هم دغدغه‌ی سر و کله زدن مستقیم با مشتری را ندارم (که امیدوارم هیچوقت نداشته باشم 😉 ). البته خوب همه چیز هم بر وفق مراد نیست. البته این نامرادیها خیلی جدی نیست: مثلاً من بیشتر دوست دارم با خانواده‌ی زبان سی برنامه‌نویسی کنم حال آن که محیط مورد استفاده در محل کار جدیدم دلفی است که خوب هر چند برنامه‌نویسی با آن به سادگی تایپ با یک واژه‌پرداز است اما برای من خیلی زبان دلچسب و شیرینی نیست و یک جور ویژوال بیسیک غیرمایکروسافتی است. البته خیلی مهم نیست. مهم این است که دقایق و ثانیه‌هایم دارند خیلی مفیدتر از آن چیزی که فکر می‌کردم سپری می‌شوند و با این حال بیشتر روزها وقتی به پایان ساعت کاری می‌رسم هیچ نشانه‌ای از خستگی یا کم‌حوصلگی در خودم احساس نمی‌کنم.

یک شروع سخت دیگر

همیشه روز اول شروع به کار در یک محیط جدید برایم کشنده و آزاردهنده بوده (حداقل دو بار دیگر همین تجربه را داشته‌ام). دیرجوش و کمرو بودن من از یک طرف و از طرف دیگر وضعیت آویزان و نامشخص بودن جا، کامپیوتر و مسائل دیگر باعث می‌شود روز سختی را بگذرانم. به هر حال این روز سخت در آستانه‌ی پایان است خدا را شکر! 😉 برای سایر کارها هنوز اینترنت خانگی ندارم.