کلیم خوانی

این دو بیت از کلیم کاشانی را در ذهن داشتم:

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش،

آن هم -کلیم!- با تو بگویم چه سان گذشت:

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت!

نمی‌دانم کلمه‌ی «ایجاز» اینجا می‌تواند استفاده شود یا نه، اما به نظرم بیت دوم به این خاطر زیباست که حرفش را در خلاصه‌ترین صورت ممکن بیان کرده.

بگذریم! گفتم جستجویی بکنم تا بلکه صورت کامل این شعر را پیدا کنم و در اینجا پیدایش کردم. این غزل ابیات زیبا یا معروف دیگری هم دارد، مثل این:

طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی!

یا همتی که از سر عالم توان گذشت

یا این:

در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست

در قید نام ماند اگر از نشان گذشت

(این بالایی یعنی چه؟! نام؟! نشان؟!)

و علاوه بر آن بیتهایی دارد که به نظرم تلاش برای درک معنایشان بیشتر شبیه حل مسائل ریاضی است تا معنی کردن شعر. بخوانید و معنا کنید:

باریک‌بینیت چو ز پهلوی عینک است

باید ز فکر دلبر لاغرمیان گذشت!

در راه عشق، گریه متاع اثر نداشت

صدبار از کنار من این کاروان گذشت

از دستبرد حسن تو بر لشگر بهار

یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت

 

سؤال ادبیاتی

می‌گوید:

وافریادا ز عشق وافریادا!

کارت به یکی طرفه نگار افتادا

گر داد من شکسته دادا دادا،

ورنه من و عشق! هر چه بادا بادا!

از ابوسعید ابوالخیر است (فکر می‌کنم البته و فکر می‌کنم توی کتاب عروض و قافیه‌ی دکتر شمیسا دیده باشمش):

۱- این «طرفه» را باید «طَرفه» خواند یا «طُرفه»؟ یعنی چه اصلاً؟!

۲- این الفی که چسبانده ته «افتاد» و «داد» (افتادا و دادا) همینجوری عشقی و به خاطر جور شدن قافیه اضافه کرده یا معنی و کاربرد خاصی داشته آن قدیمها؟

ناچار باید زندگی کرد!

یک شعری یک وقتی (خیلی پیش‌ترها) خوانده‌ام، فکر می‌کنم (تقریباً یقین دارم) در یکی از شماره‌های هفته‌نامه‌ی (یا ماهنامه‌ی!) گل آقا. فکر می‌کنم اسمی از «علی معلم» آورده بود و بازسرایی طنزی بود از یکی از شعرهای او. می‌گفت:

بار گرانی گرده‌ها را خم نموده‌ست،

نرخ تورم مرده‌ها را کم نموده‌ست!

یعنی زمین قبر هم، آری گران است،

مردن نمی‌صرفد در این عصر!

ناچار باید زندگی کرد!

به نظرم طنز غمناک و قشنگیست. کسی کاملش را ندارد؟

حاشیه: این «صرفیدن» فعل جالبیست ها! سعی کنید صرفش کنید: فکر کنم فقط سوم شخص دارد! املایش را درست نوشته‌ام؟!

شرح پریشانی

خوبی اینترنت این است که وقتی هوس نوشته یا شعر معروفی به سر آدم می‌زند در دسترس نبودن کتابخانه مانعی برایش به حساب نمی‌آید. امروز هوس آن ترکیب بند معروف وحشی بافقی را کرده بودم: شعری که قالب و تکرار آهنگین قوافی آن، آن را از نظر زبانی خوشایند نموده. بد ندیدم چند بند زیبای ابتدایی آن را اینجا بیاورم:

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه‌ی بی‌سروسامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟!

سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟!

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله‌مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه‌زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی‌سروسامان دارد؟!

چاره این است و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دلارای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من این است و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

شرح پریشانی در گنجور

متن کامل شعر را می‌توانید اینجا بخوانید (باید ثبت نام کنید یا از اطلاعات کاربری دیگران استفاده کنید).

دیدار در شب

شعر «دیدار در شب» فروغ را دوست دارم و زیاد می‌خوانم. داشتم فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر می‌شد این شعر را به تصویر کشید تا کابوس‌گونگی و وحشت جاری در آن به درستی لمس شود.

شعر با روایت حضور یک چهره‌ی ناشناس و نقل سخنان او آغاز می‌شود. تصور صحنه‌ای را بکنید که در آن سوی شیشه‌ی پنجره چهره‌ای محو که در عین غریبگی بسیار آشنا به نظر می‌رسد لب به سخن بگشاید:

و چهره‌ی شگفت،

از آن سوی دریچه به من گفت:

«حق با کسیست که می‌بیند!

من مثل حس گمشدگی وحشت‌آورم! …»

چهره‌ی شگفت واقعیات وحشت‌آوری را بر زبان می‌آورد. این که او مرده است: آنقدر مرده، که هیچ چیز دیگر مرگش را ثابت نمی‌کند:

«…

و آنقدر مرده‌ام

که هیچ چیز مرگ مرا دیگر

ثابت نمی‌کند! …»

و صحنه‌هایی از آسمان بی‌ستاره‌ی شهر و خود شهر در کلام او به تصویر کشیده می‌شود: او در سراسر طول مسیرش جز با مجسمه‌هایی پریده‌رنگ (که راه می‌رفتند و به ظاهر زنده می‌نمودند) و چند رفتگر و گشتیان خسته با هیچ چیز روبرو نشده!

پس از این زبان به اعتراض و سؤال می‌گشاید: «آیا می‌دانید که زنده‌های امروزی چیزی به جز تفاله‌ی یک زنده نیستند؟» و حدس می‌زند که

«شاید اعتیاد به بودن،

و مصرف مدام مسَـــکِـــنها،

امیال پاک و ساده و انسانی را

به ورطه‌ی زوال کشانده‌ست!»

و سرانجام در حالی که در حال فروریختن و محو شدن است، دستان ملتمسش را به سمت شاهد ماجرا دراز می‌کند و ملتمسانه می‌پرسد:

«… آیا در این دیار کسی هست که هنوز

از آشنا شدن

با چهره‌ی فنا شده‌ی خویش

وحشت نداشته باشد؟! …»

او را در اینجا دیگر کاملاً شناخته‌ایم: او چهره‌ی فنا شده و حقیقت وجود شاعر است که در این کابوس سیاه رخ نموده و زبان به بازگویی واقعیاتی وحشتناک باز کرده.

کابوس را ناله‌ای به آخر می‌رساند و مخاطب را با هراس بازمانده از خود تنها می‌گذارد.

متن کامل شعر را اینجا بخوانید.

فارسی را پاس بداریم؟!

این که آیا واقعاً زبان به عنوان یک ابزار ارتباطی نیاز به نگهبان و «بپّا» دارد تا نکند کاربرانِ این ابزار با استفاده‌ی ناصحیح از آن باعث به تباهی کشیده شدن آن شوند (؟!) به نظرم بحثی تأمل‌برانگیز و شایسته‌ی بررسی است. حتی به فرض این که این کار ضروری است این که آیا علمداران کنونی صیانت از زبان فارسی شایستگی انجام این وظیفه را دارند یا نه و آیا آنچه آنها «قانون» دانسته‌اند اساس و پایه‌ی علمی دارد یا صرفاً اعمال نظرهای شخصی و سلیقه‌ای است سؤالی است که می‌تواند با بررسی میزان پایبندی همین قانون‌نویسان به این قوانین در آثار و نوشته‌های خودشان و همچنین مقایسه‌ی قوانین پیشنهاد شده از سوی آنها برای درست‌نویسی با متون کهن پاسخ داده شود. روز شنبه در روزنامه‌ای مطلبی را دیدم که بخشهایی از آن به همین قوانین من‌درآوردی و خودساخته‌ی به اصطلاح ادیبان معاصر اشاره دارد. در بخشی از این مطلب آمده:

دیرسالی است که می‌گوید «می‌باشد» فعل ناموجود است و نیست و اصلاً یعنی چه این «می‌باشد» (پاورقی: عده‌ای «می‌باشد» را منفور می‌دانند که چون مستعمل است و می‌گویند امروز دیگر فعلی به نام «باشیدن» صرف نمی‌شود. سؤال: کدام یک از الفاظ مستعمل نیست؟). ولی صد عجب و حیرتا که سعدی صاحب سخن در گلستانش آورده است که «می‌باشد» و به جای «است» آورده است این «می‌باشد» را (پاورقی: … «مریدی گفت پیر را : چه کنم کز خلایق به رنج اندرم، از بس که به زیارت من همی‌آیند و اوقات مرا از تردد ایشان تشویش می‌باشد؟ …»).

نمونه‌ی مشابه این قوانین سلیقه‌ای برای زبان را من از کتابهای درسی ادبیات دبیرستان به خاطر دارم. در جایی از یکی از این کتابها از دانش‌آموز خواسته بود که بین «بخشیدن» و «بخشودن» تفاوت قائل شود و «بخشیدن» را فقط به معنی «اعطا کردن» به کار ببرد و نه به معنی عفو کردن. بنابر این قاعده «خدا گناهان را نمی‌بخشد بلکه می‌بخشاید»! و بر اساس این قاعده و طبق تفسیر معلم ادبیات ما «خدا گناهان را می‌بخشد» چون معنیش می‌شود «خدا گناهان را [به بندگان] اعطا می‌کند» یک جمله‌ی کفرآمیز است! اما چه باید گفت اگر حافظ -یکی از بزرگترین شاعران فارسی‌گو- این جمله‌ی کفرآمیز را گفته باشد؟! :

هاتفی از گوشه‌ی میخانه -دوش-

گفت: «ببخشند گنه، می‌بنوش!»

بیت دیگری هم از حافظ در ذهنم بود (که الان نیست) و در آن هم «بخشیدن» درست به همین صورت به کار گرفته شده است. وقتی این وضع مؤلفان کتابهای درسی باشد (که باید معتبرترین و کم‌اشکال‌ترین کتابهای یک کشور باشند)، از دیگران چه انتظاری باید داشته باشیم؟

اوضاع جاری و یک شعر

دارم برای اثاث کشی آماده می‌شوم. از آنجا که محل استقرارم در شهر مقصد موقتی است و باید به محض مرتب شدن اوضاع به فکر یک جای دائمی باشم سعی دارم تا آنجا که می‌شود سبکبارتر بروم. کامپیوتر و آت‌آشغالهای مورد نیازش را خواهم برد ولی احتمالاً تا مدتی -حداقل در محل سکونت موقتم- اینترنت ندارم. به خاطر همین و کمی هم به خاطر وقتی که سر و سامان دادن به کارهای ضروری پیش از انتقال ازم می‌گیرد این چند روزه روند بروزرسانی اینجا را کند کردم تا اگر خواننده‌ی دائمیی دارم عادتش بدهم. کامپیوتر قدیمیم را هم برای استفاده در خانه علم کردم. وضعش البته فجیع است ولی برای استفاده‌های ضروری به درد می‌خورد.

متأسفانه من عادت خیلی آزاردهنده و بدی دارم که می‌شود اسمش را گذاشت «آشغال جمع کنی»! به خاطر این عادت تقریباً هر جور کاغذی را که نوشته‌ای رویش باشد نگه می‌دارم. همین روند را می‌شود بسط داد به انواع وسائل و ابزارهای از کار افتاده، پیچ و مهره، سی دی و … . داشتم دوری بین انبوه این آت و آشغالها می‌زدم تا اگر چیز به درد بخوری بینشان هست همراهم ببرم که بین کاغذپاره‌ها یکی از شعرهای قشنگ فریدون مشیری را پیدا کردم. بد ندیدم آن شعر را اینجا بیاورم. اسم شعر «دریا»ست:

آهی کشید غمزده پیری سپیدموی

افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه

در لابه‌لای موی چو کافور خویش دید

یک تار مو سیاه

 

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید

سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود

یک تار مو سپید

 

در هم شکست چهره‌ی محنت کشیده‌اش

دستی به موی خویش فرو برد و گفت: «وای!»

اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان

بگریست های های

 

دریای خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره‌ای که بر رخ آیینه می‌چکید

در کام موج ضجه‌ی مرگ غریق را

از دور می‌شنید

 

طوفان فرونشست ولی دیدگان پیر

می‌رفت باز در دل دریای جستجو

در آبهای تیره‌ی اعماق خفته بود

یک مشت آرزو

شباهنگ

 

باور نداشتم که گل آرزوی من

با دست نازنین تو بر خاک اوفتد

با این همه هنوز به جان می‌پرستمت

بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد

***

می‌بینمت هنوز به دیدار ِ واپسین:

گریان درآمدی که «فریدون! خدا نخواست!»

-غافل که من به جز تو خدایی نداشتم!-

اما دریغ و درد! نگفتی، چرا نخواست؟!

 

جمله‌ی «نگفتی چرا نخواست» را می‌شود به صورت خبری هم خواند: «نگفتی چرا نخواست.» اما من عادت کرده‌ام آن را به حالت پرسشی بخوانم و به نظرم زیباتر هم هست. این قسمت از این چهارپاره را خیلی دوست دارم و فکر می‌کنم به کل شعر می‌ارزد (شعری که شاید اگر این تکه و تکه‌ی آغازین از آن حذف شود، یک شعر عاشقانه‌ی پرسوز و گداز، آبکی، ضعیف و بی‌ارزش است، البته این، نظر (یا احساس) ِ یک خواننده‌ی عادی شعر است!).

شکل زیر می‌تواند برای درک مفهوم این تکه از شعر (و دریافت علت زیبایی فوق‌العاده‌ی آن) مفید باشد:

خدا و تو

ادامه خواندن “شباهنگ”