خاطرات و خطرات

بچه که بودم فکر می‌کردم روزی خواهد آمد که کامپیوترها همهٔ حالتهایی که کلمات در یک زبان می‌توانند کنار هم بنشینند را ایجاد خواهند کرد. و آن وقت یک شاعر هر شعری که بگوید پیشتر جمله به جملهٔ آن در دیوان کامپیوتر یافته خواهد شد و هیچکس دیگر نمی‌تواند شعر جدیدی بگوید.

آن زمانها کامپیوتر را از نزدیک ندیده بودم اما احتمالاً ایدهٔ درستی راجع به توانایی‌های آن داشتم. این روزها آن ایده را خیلی جدی نمی‌گیرم و فکر می‌کنم هر کسی از تجربه‌های شخصی خودش هر چه بگوید و بنویسد غنیمت است و تکراری نیست.

این روزها ایدهٔ تاریک‌تری دارم راجع به روزی که انسانها به واسطهٔ کاشت اندامهای الکترونیکی مکمل، توان صحبت کردن و درک صحبت را از دست بدهند! روزی که شما به یک اشاره و از طریق خط ارتباطی دیجیتالتان بتوانید منظورتان به دیگری انتقال دهید و دیگر لازم نباشد برای گفتنش وقت صرف کنید و شنونده برای شنیدنش زمان بگذارد. دیگر حتی لازم نباشد چیزی را بخوانید چون هر چه هر جایی نوشته شده باشد به یک اشاره به ذهنتان انتقال می‌یابد. چیزی شبیه آموختن مهارت کونگ‌فو یا راندن هلیکوپتر در فیلم ماتریکس. و آن وقت چون نیازش نیست خواندن و نوشتن و صحبت کردن و درک صحبت می‌تواند از فهرست مهارتهای طبیعی و ضروری انسانهایی که از بدو تولد مجهز به چیپ‌های زیستی ضروری هستند حذف شود. و در ادامه تکامل اندامهای گفتاری و شنوایی را محو کند و اندک اندک چهرهٔ انسانها شبیه به آن صورتکهای بیگانه‌ای بشود که در فیلمهای تخیلی دیده‌ایم.

نمی‌دانم این دو مقدمه چه ربطی به اصل آنچه می‌خواهم بگویم دارد اما به نظرم ربط داشت و نوشتم. من -که احتمالاً استثنا نباشم- علاقهٔ عجیبی به خواندن نوشته‌های خودم دارم. علاقه‌ای در حد جنون. یک نوشته را بارها و بارها می‌خوانم و از آن لذت می‌برم تا کار به حس آسیب فیزیکی می‌رسد و وقتی در سرم فشار احساس می‌کنم به زور بازخوانی را متوقف می‌کنم. علی‌رغم آن که نوشته‌هایم پر است از جمله‌های طولانی که چون وسط نوشتنشان تصمیمم تغییر کرده و فعل پایانی جمله را تغییر داده‌ام بسیار پیش آمده که گنگ و نامفهوم از کار درآمده.

امروز نوشتهٔ جدیدی در لینکدین گذاشتم و به این مناسبت سری به نوشته‌های قدیمیم زدم تا از خواندنشان مشعوف شوم. در لینکدین من انگلیسی می‌نویسم. پیشتر چند باری تلاش کرده‌ام که وبلاگی به انگلیسی راه بیندازم تا مهارتهای نوشتاری انگلیسیم را تقویت کنم که به جایی نرسیده و فعلاً لینکدین تنهایی جایی است که مجالی برای تمرین انگلیسی نوشتن دارم. البته اخیراً به مدد هوش مصنوعی بیشتر تقلب می‌کنم و جمله‌های بریده بریده و نامفهوم انگلیسیم را خوانا می‌کنم و از این جهت شاید آن ایدهٔ تقویت انگلیسی‌نویسی با نوشتن در لینکدین رنگ باخته باشد.

به این نوشته رسیدم. با افتخار متن نوشته مربوط به قبل از کشف چت‌جی‌پی‌تی است و فکر می‌کنم به انگلیسی خوبی نوشته شده. حیفم آمد که آن خاطره و نوشته را در وبلاگم نگذارم.
منتهی، شوربختانه به اینجای نوشته که رسیده‌ام انرژیم را از دست داده‌ام. از این جهت ترجمه و بازگویی ماجرا را به استاد چت.جی.پی‌تی می‌سپارم:

حذف روخوانی‌های من از گنجور

این داستان ممکن است از آن مواقع نادری باشد که از وجود یک باگ در برنامه‌نویسی خوشحال باشید، و حالا دقیقاً در چنین موقعیتی هستم!

داستان از شب قبل شروع شد، وقتی که یکی از طرفداران دکلمه‌های شعرم (بله درست خواندید، برخی افراد واقعاً ادعا می‌کنند که صدای من و دکلمه‌های شعرم را دوست دارند و به نظر می‌رسد که کاملاً جدی هستند!) با من تماس گرفت و شکایت کرد که سایت شرور گنجور تمام دکلمه‌های ارزشمندم را به طور مخرب حذف کرده است (او نمی‌دانست که من خودم مالک آن سایت “وحشتناک” هستم!) و دنبال جای دیگری می‌گشت تا صدای “زیبای” من را گوش کند.

من فوراً پاسخ دادم که چنین چیزی امکان ندارد، او اشتباه می‌کند و هیچ مشکلی در دکلمه‌های من وجود ندارد. اما بعد، برای اطمینان از هرگونه مشکل جزئی، رفتم تا یکی از دکلمه‌هایم را گوش کنم و…
بوم!!!
حتی یک دکلمه از من در سایت نبود! نکته جالب این بود که دکلمه‌های بقیه افراد به خوبی و بدون هیچ مشکلی در دسترس بودند.

ناگهان دچار یک حمله عصبی شدم. سال‌ها شعر خواندم و ضبط کردم و ممکن بود نتیجه صدها ساعت از عمرم نابود شده باشد!
فوراً به آن طرفدار عزیز اطلاع دادم که اشتباه می‌کردم و او درست می‌گفت و وقتی مشکل حل شود، به او اطلاع خواهم داد.

در آن لحظه نمی‌توانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است. چرا فقط دکلمه‌های من؟ حتی به این فکر کردم که ممکن است نتیجه یک حمله هکری باشد، کسی که می‌خواهد نقاط ضعف سایت من را نشان دهد و فقط داده‌های مرا هدف قرار داده باشد. هرچند این فرضیه خیلی بعید به نظر می‌رسید. زیرا چنین کاری نیاز به آشنایی کامل با ساختار پایگاه داده سایت داشت و شخص باید نام کاربری من و اطلاعات زیادی را می‌دانست تا چنین عملیات دقیقی انجام دهد. ایمیلم را چند بار بررسی کردم تا ببینم آیا کسی پیام تهدیدآمیز یا پیروزمندانه‌ای فرستاده است یا نه. هیچ چیزی پیدا نکردم.

اما این سناریو منطقی به نظر نمی‌رسید. چه کسی چنین دانش عمیقی از ساختار داده‌ها دارد؟ و این شخص باید از صدای من به شدت متنفر باشد!

بنابراین، آخرین نسخه پشتیبان پایگاه داده را بررسی کردم که صبح همان روز گرفته شده بود و متوجه شدم که داده‌ها در آن نسخه پشتیبان هم نیستند! وحشتناک بود!
عصبی‌تر شدم و نسخه پشتیبان چند روز قبل‌تر را بررسی کردم و خوشبختانه داده‌های حذف‌شده را در آنجا پیدا کردم. خدا را شکر! تنها خبر خوب این بود که آن نسخه پشتیبان شامل تمام داده‌های حذف‌شده بود و خوشبختانه در روزهای اخیر چیزی اضافه نکرده بودم.

آن بخش از داده‌ها را به پایگاه داده فعال وارد کردم و پس از کمی تلاش، داده‌ها را بازگرداندم و درست کار کردند. به “طرفدار” عزیز اطلاع دادم که داده‌ها بازگردانی شده‌اند تا بتواند لذت ببرد و چون عادت دارم زود بخوابم، به رختخواب رفتم، اما نمی‌توانستم بخوابم. این اتفاق چگونه رخ داده بود؟ اگر حمله‌ای هکری بود، ممکن بود دوباره اتفاق بیفتد، و اگر یک باگ بود، باز هم ممکن بود تکرار شود.

بلند شدم و بررسی کردم ببینم چه اتفاقی افتاده است. اگر دسترسی مستقیم به پایگاه داده نباشد، دو API وجود داشت که می‌توانستند این کار را انجام دهند.

اولین API، به کاربر اجازه می‌دهد دکلمه‌هایش را حذف کند، فایل‌های فیزیکی سیستم را نیز پاک می‌کند و یک گزارش ثبت می‌کند. احتمالاً این مورد نبود، چون فایل‌های فیزیکی دست‌نخورده بودند و هیچ گزارشی از این API وجود نداشت. اگر این API باعث این مشکل شده بود و فرض کنیم یک باگ از حذف فایل‌ها جلوگیری کرده باشد، باید بیش از ۲۰۰۰ بار فراخوانی می‌شد تا تمام داده‌ها حذف شوند، و فکر نمی‌کنم هیچ هکری آن‌قدر صبر داشته باشد!

API دوم، اجازه می‌دهد کاربر حساب کاربری خود را حذف کند، که این یک ویژگی حریم خصوصی است. و این احتمال بیشتری داشت، چون می‌توانست تمام داده‌ها را در یک مرحله حذف کند. به یاد آوردم که صبح همان روز یک حساب موقت را حذف کرده بودم (قبل از گرفتن نسخه پشتیبان). اما لینک حذف نهایی را زمانی کلیک کرده بودم که با حساب اصلیم لاگین شده بودم.

یک باگ در میانهٔ راه باعث شده بود که حساب اصلی من به طور کامل حذف نشده باشد. دوباره بررسی کردم و دیدم که تمام نظراتم هنوز موجود هستند.

بنابراین، هیچ هکری وجود نداشت و آن شخص حائز دانش دقیق برای هدف‌گیری داده‌های من (و صاحب تنفری شدید از صدای من) کسی نبود جز خودم!

خیالم راحت شد و توانستم بخوابم.
امروز یک اصلاحیه اضافه کردم تا مطمئن شوم که لینک حذف فقط توسط همان کاربری که درخواست داده، کلیک شود و متأسفانه باگ دوست‌داشتنی‌ای که باعث نجات من شد را از بین بردم! چه ناسپاس!

ابر فرصت

چند سال پیش، یک دوره‌ای، فصل بهار، هوا به طرز عجیبی متغیر بود. یک لحظه باران می‌گرفت و لحظاتی بعد هوا صاف می‌شد.

یادم هست که همان وقت یک بار با سواری از تهران به اراک می‌رفتیم، حوالی قم در تکه‌ای از مسیر از هوای صاف و آفتابی وارد هوای ابری با باران شدید شدیم و در حد چند ده ثانیه بعد دوباره هوا صاف و آفتابی شد. انگار آن تکه از مسیر روی ماشین ما شلنگ آب گرفته باشند یا لحظاتی از زیر ناودان رد شده باشیم. بعدها حسرت این را می‌خوردم که چرا از آن پدیده‌ای که آنجا رخ داد علی رغم آن که می‌توانستم فیلم نگرفتم.

قبل از آن و بعد از آن تا امروز دیگر در تهران و اراک هوا را این شکلی ندیدم.

درسی که از آن گرفته‌ام این است که تجربیات ما ممکن است منحصر به فرد باشند و یک بار یا به تعداد معدودی در طول زندگیمان پیش بیایند یا تکرار شوند. این را لزوماً در لحظهٔ وقوع نمی‌فهمیم.

من خودم را آدم تجربه‌دیده‌ای نمی‌دانم. چندان سفر نرفته‌ام و با آدمها زیاد دمخور نبوده‌ام. اینها باعث می‌شود که تجربیاتم محدود به دنیای کامپیوتر و اینترنت و کتابها باشد. اما فکر می‌کنم همین باعث می‌شود تجربیات و خاطرات من برای دیگرانی که جور دیگری زندگی کرده‌اند جالب باشد.

دوست دارم روزی وقت بگذارم و تجربیاتم را بنویسم پیش از آن که ابر فرصت جایش را به صافی بی‌لکه بدهد.

همقطاری ناهمقطار

حوالی ابتدای زمانی که من برای کار به تهران آمدم -حدود سال ۸۵، ۸۶- چند وقت یک باری که به اراک سرمی‌زدم بعضی وقتها با قطار اتوبوسی سریع‌السیر تهران-اراک که ساعت برگشتش عصر بود و برای من مناسب بود به اراک برمی‌گشتم. این قطار در قم یک توقف طولانی شاید یک ساعته داشت ولی با این وجود بعضاً از اتوبوس سریع‌تر می‌رسید.
این خاطرهٔ نیمه‌نوشته مربوط به یکی از مسافرتهای من با آن قطارهاست. باقی خاطره را ثبت نکرده‌ام و یادم هم نمانده اما از این جهت که خاطرات همسفرم به نظرم جالب و شنیدنی بود و همینطور با گذشت قریب به بیست سال با وجود نشانه‌های موجود در خاطره بعید است از روی این وبلاگ کم‌خواننده بتواند شناسایی شود به نظرم رسید همین خاطرهٔ مکتوب نیمه‌کاره هم خواندنی و جالب است و بد نیست منتشرش کنم.

داشتم همچنان با رکاب صندلی جلویی بازی می‌کردم و با پا بالا و پایین می‌بردمش. مسافر صندلی کناری آمد، سر حوصله ساک کوچکی را همراه داشت بالای سر جا داد و لحظاتی بعد نشست. از همان ابتدا بی آن که رو برگردانم و با او چشم در چشم شوم براندازش می‌کردم. عینک داشت و ته ریش، و چاق بود. شکمش زیادی توی چشم می‌زد. پنجاه، شصت، … همین حدودها. دکتر… نه! مهندس می‌زد. همانقدر نسبت به من بی‌توجه نشان می‌داد که من نسبت به او …

کارمند قطار آمد تا بلیطها را چک کند. بلیطهای ما را سوراخ کرد. وقت پس دادن با اطمینان خاصی بلیطها را جدا کرد و به خیال خودش بلیط من را به خودم و بلیط کناری را به کناری داد و رفت سراغ صندلی بعد. بلیط را نگاه کردم. اشتباه کرده بود! سر بلند کردم، رو بر گرداندم. نیشخند همسفر را دیدم که مرا هم به خنده انداخت …

قطار راه افتاده بود. دقایقی بعد برایمان روزنامه آوردند. معمولاً به هر جفت صندلی یک روزنامه می‌دهند. روزنامه را قسمت کردیم. سهم خودم را ورانداز کردم. همه‌اش دربارهٔ امام زمان بود. ولی نیمهٔ شعبان که هفتهٔ پیش بود! تاریخ روزنامه را نگاه کردم: روزنامهٔ یک هفته قبل را برایمان آورده بودند! رو به کناری گفتم:

  • مال هفتهٔ پیشه!
    چیزی نگفت و فقط لبخندی تحویلم داد. از بین مقاله‌های روزنامه یکی را انتخاب کردم و مشغول شدم. «مهدویت در غرب اسلامی» یا چیزی شبیه به این. تمام که شد سر بلند کردم و نظری به دور و ور انداختم. گفت:
  • تازه فهمیدم چی گفتید! روزنامه مال هفتهٔ پیشه!

ایستگاه قم بودیم و قطار ایستاده بود. روزنامه را مثل من روی سینی صندلی جلویی گذاشته بود و با خودکار چیزی روی آن می‌کشید. دقت کردم ببینم چی می‌کشد. نگاهش به روزنامه بود. گفت:

  • خیلی عجیبه، تا اینجا اینوری میره
    همزمان خودکارش یک خط مستقیم را جلو می‌رفت
  • بعد اینجا به یه بن‌بست می‌خوره
    خودکارش ایستاد
  • بعد دقیقاً جهت عکس مسیری رو که تا اینجا اومده بر می‌گرده
    و خودکارش مسیر دوشاخ را کامل کرد. سر بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. گفتم:
  • حتماً یه دلیلی داره، نمیشه که، یعنی شما میگی اومدن تا اینجا بعد دیدن نمی‌تونن مستقیم پیش برن، راهی رو که اومدن برگشتن؟! فقط ایستگاه قم اینجوریه که توش مسیر برعکس می‌شه؟!
    گفت:
  • آره! من اهواز و مشهد و خیلی مسیرهای طولانی دیگه رو رفتم. فقط اینجاس که اینجوریه. البته خوب راست میگی، درسته که اون موقعها امکانات نقشه‌برداری عین الان نبوده ولی همهٔ این خطها رو با حساب و کتاب کشیدن. شما این ریلهای قدیمی راه‌آهن رو دیدی؟
    کمی مکث کردم، گفتم:
  • قدیمی؟! نه! … مگه ریلهای قدیمی فرق داشته؟!
    گفت:
  • آره. اون وقتها مثل الان ریلها یکپارچه نبودن. هر چند متر یه فاصلهٔ چندسانتی بین ریلها میذاشتن برای زمستون و تابستون، که گرما و سرما باعث شکست خوردن ریلها نشه. برای همین اونوقتها قطار که سوار می‌شدی عین الان نبود که. تکونهاش خیلی بیشتر بود.
    گفتم:
  • خوب! الان چرا این فاصله رو نمی‌ذارن؟! قانون انبساط و انقباض عوض شده؟!
    گفت:
  • نه! آلیاژهایی که ریل رو ازش می‌سازن عوض شده
    و اسم یک جور چوب را گفت و توضیح داد که چرا دیگر نیازی به این کار نیست. تعریف کرد که پسرش در یکی از بیمارستانهای تهران بستری‌ست و او به خاطر مشکلاتی که دارد نمی‌تواند با ماشین خودش رفت و آمد.
    گفت که از وقتی ماشین و موبایل با خودش نمی‌آورد خیلی احساس راحتی می‌کند و از قطار مسیر تهران – اراک خیلی راضی بود چون مجبور است بعضی روزها صبح بیاید تهران و بعد از ظهر برگردد و این قطارها خیلی برایش راحتند.
    از پسر بستریش می‌گفت که با وجود این که بستری است همیشه موبایلش دستش است و دارد با آن بازی می‌کند.
    می‌گفت:
  • بهش میگم، بده ببینم این لامصبو، ببینم داری چیکار میکنی؟! میگه بیا بابا چیزی که نیست عکس حضرت علی‌یه! حالا من می‌دونم که پیش از این که موبایلو بده دست من عوضش میکنه‌ها! ولی چیزی نمی‌گم.

سری به اطراف چرخاند و گفت: «یعنی این اتاقها رو واگن پارس ساخته؟!» وقت سوار شدن دیده بودم که روی بدنهٔ واگن، اسم «واگن پارس» را حک کرده‌اند. با خنده گفتم: «چطور؟! ازشون برنمیاد؟!» با شک گفت: «نمی‌دونم، اما اینها رو …» دستش روی پارچه‌ی روکش صندلی جلو کشید: «… ما نمی‌تونیم بسازیم! …» دقت کردم، چیزی غیرمعمولی در پارچه ندیدم: «… این پارچه دیرسوزه، اگه واگن آتیش بگیره، این، دیرتر از همه میسوزه، ما تو ایران تکنولوژی ساخت این رو نداریم.» نگاهش را به سمت رخت‌آویزهای فلزی روی دیواره‌ی واگن چرخاند و گفت: «اما این مثلاً! خوب معلومه کار ماست! ما تو سخت‌افزار مشکلی نداریم! اما تو ظریف کاری … خوب! حالا حالا راه داریم تا به جایی برسیم.» …

گفت که اوایل انقلاب مدیر یکی از کارخانه‌های تبریز بوده و در آنجا تولید دستگاهی را پایه‌گذاری کرده که هنوز هم تولید می‌شود. از رندیش گفت و گفت که چطور حروف انگلیسی اول اسم و فامیلش را روی مدل آن دستگاه گذاشته. مدلی که هنوز هم با همان نام تولید می‌شود و کسی غیر از او نمی‌داند که این حروف، مخفف چه چیزی هستند! از روحیهٔ اوایل انقلاب خودش و دوستانش گفت. گفت که چگونه از سفر تحقیقاتیش به یکی از کشورهای بلوک شرق آن روزها فقط برای خودش یک «تا» بوت (چکمه) سوغات آورده! و گفت که همان وقتها مدتی را هم در سیستان و بلوچستان کار کرده: «با چندتایی از رفقای اون روزها پا شدیم رفتیم سیستان بلوچستان، که به خیال خودمون به رفع محرومیت اونجاها کمک کنیم. می‌خواستیم برای مردم برق و آب بکشیم، اونجا که رسیدیم دیدیم همهٔ کارهاش قبلاً شده! جای همهٔ تیرهای برق کنده شده و بغل هر کدوم یه تیر برق آماده خوابوندن، کابل کشی کردن و …! اِ! اِ! عجب پدرسوخته‌هایی بودن ایناها! همهٔ کارهاشو کردن، نامردا کار رو خوابوندن که اینها برق نداشته باشن! ما که نمی‌فهمیدیم اون روزها این کار چه حکمتی داشته! یالله! یالله! ما تمومش می‌کنیم. تیرها را جا زدیم و کارهاشو نهایی کردیم. حالا دیگه همه برق داشتن! اما این کار رو که کردیم تازه فهمیدیم مشکل چی بوده! برق بود اما شهر و روستایی نبود که! اینها همه‌شون کپرنشین بودن، هیچ کدومشون هم حاضر نبودن دور هم جمع بشن و نزدیک جاهایی که برق داره ساکن بشن، زمان شاه این کارها رو کرده بودن فقط تیرها رو واسه این خوابونده بودن که می‌خواستن اول اینها را یکجانشین کنن! گفتیم اینطوری که نمیشه! پاشید بریم به زور هم شده میاریمشون نزدیک تیرهای برق! نگو اینها گوششون به این حرفا بدهکار نیست: اونا نتونستن ما رو از جامون تکون بدن اون وقت شما چارتا بچه جقله می‌خواید کوچمون بدید؟!یه وقت دیدیم خلق بلوچ تشکیل شد و بلوچستان ناامن شد! حالا بهانه‌ی اینا چی بود؟ کارهای ما!» گفتم: «خوب البته به شما نمیشه ایرادی گرفت. انقلابها همشون همینطورین. اولش خیلیها زیادی تند می‌رن!» گفت: «انقلاب ما که اصلاً انقلاب نبود! آروم بود! این کتابِ … کتاب ِ … چی بود اسمش!» خودکارش را دوباره دستش گرفت و سعی کردم اسمی را که به یاد نمی‌آورد روی روزنامه بنویسد: «… اسمش یادم میاد، کتاب جالبیه، مترجمش ذبیح الله منصوریه، دوازده جلده …» شنیده‌ام که ذبیح الله منصوری خیلی چیزها از خودش به کتابها اضافه می‌کند، با وجود این که هیچ کتابی از او تا به حال نخوانده‌ام. گفتم: «حتماً اصلش سه جلد بوده!» گفت: «ذبیح الله منصوری مترجم خوبیه. کتابهای جالبی داره، خداوند الموت و» و اسم یک کتاب دیگرش را گفت، فکر کنم چیزی شبیه «محمد آخرین پیامبر» بود اسمش، «تا حالا ازش کتابی خوندی؟!» گفتم: «نه!» گفت: «بهت توصیه می‌کنم این کتابه رو بخون!» -همان کتابی را می‌گفت که اسمش را به یاد نمی‌آورد- «در مورد انقلاب فرانسه‌ست. بخون ببین چیکار می‌کردن اینا! اینو مقایسه می‌کنی با انقلاب ما، می‌بینی که انقلاب ما یه جریان آروم بوده، که خیلی زود به ثبات رسیده.» گفت: «اون موقعها ما خیلی فعال بودیم.» پرسیدم: «ما؟!» گفت: «ما! بچه‌های علم و صنعت، اکثر کارهای عملیاتی رو دادن دست ما، کارهای فکری و مدیریتی رو دادن دست آریامهریها» پرسیدم: «آریامهریها؟!» با لبخند گفت: «دانشگاه صنعتی شریف اونوقتها اسمش دانشگاه آریامهر بود.»

گفت: «این روزا اوضاع عوض شده. من به خاطر مشکلاتی که دارم نمی‌تونم تنهایی رانندگی کنم. باید کسی کنارم باشه. چند روز پیش باید می‌رفتم دلیجان، معمولاً این جور وقتها پسر کوچیکمو همرام می‌برم. برگشته به من میگه بابا اگه می‌خوای این دفه همرات بیام باید برام این گوشی جدید نمی‌دونم چی چی رو بخری. نمی‌دونم M83» گفتم: «N73?!» گفت: «نمی‌دونم دقیقاً! می‌گفت پنج کانال رو میگیره. گفتم خوب باشه، بریم برات بخرم. حالا تازه یه گوشی گرفتم براش ها! خلاصه رفتیم داخل موبایل فروشی، به موبایل فروشه می‌گم آقا حالا واقعاً این گوشی پنج کانالو می‌گیره. می‌گه: بله قربان! بفرمایید اینم پنج کانال … » و در همین حین با دستش ادای زدن کلیدهای موبایل را در آورد. «گفتیم خوب باشه، حالا این موبایله کجایی هست؟» گفت: «چینیه!» که یه دفه پسرم گفت: «من گوشی چینی نمی‌خوام و پشیمون شد. توی راه برگشتن می‌گفت: خوب! این که نشد، پس بهتره بریم این گوشی ِ Nokia N یا M یا …» یک لحظه ایستاد، مدل گوشی یادش نمی‌آمد، گفتم: «iPhone?!» گفت: «والله نمی‌دونم، به اون لحظه که فکر می‌کنم سرگیجه می‌گیرم.» بعد دستش روی روزنامه چرخید و چیزی نوشت، همزمان گفت: «غرش توفان!، اسم کتابه غرشه توفانه از ذبیح الله منصوری توصیه می‌کنم حتماً بخونیش!»

گفت: «خوب! من زیاد حرف زدم، شما بگو ببینم دنیا رو چیجور می‌بینی؟!» گفتم: «نمی‌دونم والله چی بگم! ما فکر می‌کنم یه نسلی هستیم بین دو تا نسل نه چندان به درد بخور!» فکر نمی‌کنم به چیزهایی که در آن لحظه از دهانم در آمد واقعاً اعتقاد داشته باشم. الان که فکر می‌کنم حدس می‌زنم تحت تأثیر حرفهای همسفرم در آن لحظه آنطور فکر کرده‌ام و اینطور حرف زدم: «یه نسلی که کاملاً خنثی ست! نسلی که گرفتار بازیچه‌هاست و کاری ازش برنمیاد جز حروم کردن وقت پای کامپیوتر و موبایل و این حرفا و درد به خصوصی هم نداره جز درد بی دردی!» لبخندی روی لبهایش نشست و شاید پوزخندی! «و نسلی که از گذشته به جا مونده! یه نسل فاسد!» لبخند تا حدودی از روی لبهایش محو شد! فکر کنم ترسیدم: «فاسد البته نه به اون معنا! منظورم اینه که اینا! می‌دونید من یه چن وقتی توی اداره‌های دولتی کار کردم، این کلمهٔ فاسد رو که می‌گم از این نظر می‌گم که این نسلی که من می‌گم فاسدن تاریخ مصرفشون گذشته، واقعاً آدم این مدیرها رو که نگاه می‌کنه، پیش خودش فکر می‌کنه واقعاً اینا نمی‌فهمن! اصلاً یه جریانی که سر و تهش دو دو تا چارتاست، معلومه باید چیکار کرد رو می‌پیچونن، شاید نیتشون خیر باشه اما …» برای لحظاتی به روبه‌رو خیره شد، ساکت ماند. حدس زدم ناراحت شده باشد. برگشت و در حالی که سعی می‌کرد لبخند بزند گفت: «اونا می‌فهمن!» و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد: «بذار یه داستانی برات بگم. البته ببخشیدا یه کم بی‌ادبیه! من بچه که بودم توی دبستان …» اسم دبستان را یادم نمانده «… درس می‌خوندم. اراکی هستی؟!» گفتم: «سنجن می‌شینیم!» گفت: «خوب! از اراکیای قدیمی که بپرسی بهت میگن که مدرسهٔ ما بهترین دبستان اراک بود. من دو تا دوست سنجنی دارم که سالهاست آمریکا زندگی می کنن، اینا خیلی آدمای جالبین، باید ببینیشون، اینا وقتی میان ایران به ما سر می زنن، اصن خیلی جالبه اینا سالهاست سنجن نرفتن ولی هنوزم فکر می کنن سنجن عین همون قدیماست، ببینیشون همش باید بخندی وقتی اینا با هم صحبت میکنن، اینا هنوزم به لهجه سنجنی قدیم صحبت میکنن که شما متوجه نمیشی» گفتم: «اتفاقاً ما هنوزم تو خونمون سنجنی صحبت میکنیم.» گفت: «داشتم میگفتم، ناظم دبستان ما آقای [ اسمش را یادم نمانده] بود، آدمیه که خیلی از قدیمیهای اراک میشناسنش، آدم محترم و بزرگیه، یه روز معذرت میخوام یکی از این بچه‌ها …»
ادامهٔ ماجرا و نتیجهٔ این داستان را ننوشته‌ام و یادم نمانده. می‌خواستم باقی ماجرا را بنویسم و هیچوقت ننوشته‌ام. تنها این کلمات را به عنوان کلید چیزهایی همسفرم تعریف کرده نوشته‌ام و الان چیزی از آنها یادم نمانده:

نمی فهمن
سکوت و نگاه
اثرات جنگه
بچه‌هاش، پوزخند بچه‌ها،
دراویش، هند، سرچشمه، کاخ ورسای، تخت جمشید
معادلات درجه چندم، طراحی سیستم لوله کشی، کامپیوتر
مدرک گرفته‌ها
خنده،
یونانیها، عربها، مغولها، …

سال ۹۱

سالی که گذشت همانند سال قبلش بیشتر برای من به کار -در محل کار 😉 – گذشت:

لوح تقدیر پردازش موازی سامان در سال ۹۱

و همانند سال قبلش نه فرصت چندانی برای فعالیتهای مربوط به گنجور و طرحهایی که حالا شاید بشود گفت سالهاست در ذهن دارم فراهم شد و نه البته به لحاظ موقعیت جغرافیایی و مشکلات مخابراتی و … امکان دسترسی دائم به اینترنت برای صرف کردن اوقات فراغت به اینجور برنامه‌ها. در حال حاضر بعد از دو سال صندوق پستی گنجور پر است از کلی ایمیل پاسخ داده نشده و عمدتاً ستاره زده شده و … اما باز هم در این سال در گنجور بیشتر از سایر جاهای غیرکاری فعال بودم (بایگانی تازه‌های گنجور در سال ۹۱)

با این حال، با توجه به آن که کارهایم در محیط کاری به نظر خودم بسیار مؤثر و مفید بودند و با اطمینان می‌توانم بگویم که از لحاظ حجم کاری دو یا شاید سه برابر آن ظرفیتی که از خودم انتظار داشتم کار کردم سالی که گذشت را یکی از پربارترین سالهای زندگیم می‌دانم.

به امید سالهای بهتر برای خودم و برای همهٔ دوستان!

سبیت ۲۰۱۳

The only downer for Peter Schnautz is the non-participation of the Iranian partner Hoda Systems: “Throughout history vibrant trade relations were often the driving force for political changes – why should it not occur on this occasion?” remarks Peter Schnautz and continues: “technologically this is a great loss. Hoda Systems is one of the few suppliers in the market that offers a premiere ICR engine for Arabic characters. ”

منبع

یادگاریهای شرکت گاز

این از آن نوشته‌های خودمحورانهٔ خسته‌کننده‌ایست که احتمالاً باعث می‌شود دوستانی آنقدر عصبی شوند تا جهت تخلیهٔ انبار باروت درونشان، به زحمت ارسال ایمیلهای تقبیحی و تنبیهی بیفتند! لذا توصیه می‌کنم -با توجه به اخطار روی جنبهٔ شخصی داشتنش، اگر متحمل این دسته از فشارها می‌شوید- از خواندن ادامهٔ مطلب خودداری کنید! اما قبل از ارائهٔ قسمت خسته‌کننده اشاره کنم که تصور می‌کنم حافظهٔ طولانی‌مدت خیلی خوبی ندارم به طوری که اگر شواهد کافی وجود نداشت من احتمالاً جزء منکرین زندگی پیش از هفت سالگی می‌بودم! با این حال یکی از عادتهای سالهای اخیرم که جمع‌آوری و بایگانی تقریباً همه گونه آت و آشغال دیجیتالی از فایل متنی گرفته تا عکس و فیلم و برنامهٔ کامپیوتری تولید شده توسط خودم بوده تا حدودی به بازیابی قسمتهای حذف شدهٔ بایگانی ذهنم کمک کرده. گاهی مرور این بایگانیها باعث می‌شود به کشف اتفاقات محو شده‌ای از زندگیم نائل شوم! سی‌دی‌هایی که عموماً برچسبهای بامسمایی هم دارند:

اتوران سی دی آت آشغال ۲

در هر حال، دیروز، برف ناگهانی باعث شد تا تصمیم بگیرم قید سر کار رفتن را -به هوای زحمت احتمالی مسیر طولانی برگشت- بزنم و در عوض، چرخی بین این انبارهای زباله بزنم! حاصل آن چرخ زدنها یافته‌هاییست که حدس می‌زنم قابل تحمل‌ترینشان این تصویر متحرک باشد:

یک رباعی مربوط به دورهٔ نوجوانیم با شعلهٔ آتش رقصان ;)

اما غیر از آن، عمدهٔ چرخهایم را بین سی‌دیهایی زدم که خروجیهای کارهایم در شرکت گاز روی آنها قرار داشت. کارهایی که از طراحی پاورپوینتهای مناسبتی گرفته تا طراحی صفحات وب اینترانت و اینترنت شرکت و نهایتاً برنامه‌نویسیهای پراکنده را در بر می‌گرفت. اینها تصاویر تکه‌هایی از آن کارها هستند -که همچنان که اشاره کردم- به منظور استفادهٔ شخصی و زنده کردن یا خلق مجدد خاطرات در اینجا منتشرشان می‌کنم.

ادامه خواندن “یادگاریهای شرکت گاز”

خشونت به اتکای قانون

سر شب بود و با وجود تاریکی، بیشتر مغازه‌های اراک که ( شاید یکی از مشکلاتش این باشد که شبها خیلی زود تعطیل می‌شود و به خواب می‌رود) باز بودند. توی تاکسی، صندلی عقب، گوشه‌ی سمت راننده نشسته بودم. تاکسی که البته نه، سواری شخصیی که با توجه به وفور مسافر در این ساعتها و کمبود تاکسی جای تاکسی کار می‌کرد. آخرین میدان شهر را که پشت سر گذاشتیم، جلوتر، یک ایست بازرسی موقت درست کرده بودند و خودروهای شخصی را نگه می‌داشتند. قضیه احتمالاً با قاچاق و اینجور حرفها مرتبط بود. ماشین ما را هم نگه داشتند، هر چند تعداد مسافران و وضعیت آن فکر می‌کنم کاملاً نشان می‌داد که این یک خودروی مسافرکش است. مأمور نیروی انتظامی سراغ ماشین ما آمد و از شیشه‌ی پایین کشیده شده‌ی عقب مسافران را برانداز کرد. به راننده و سه مسافر دیگر گفت که پیاده شوند و من و یک مسافر دیگر داخل ماشین ماندیم. مأمور شروع به بازرسی بدنی پیاده شدگان کرد. یکی از همسفرهای ما یکی دو پاکت پر از میوه دستش بود. در حین بازرسی بدنی از او مأمور دستش داخل جیب طرف رفت و به دلیل حرکات سریع و خشنش باعث شد جیب شلوارش پاره شود. مسافر به این کار مأمور اعتراض مختصری کرد که جواب غیرمنتظره‌ای دریافت کرد: مأمور به جای معذرت خواهی لگد سنگینی روانه‌ی او کرد و او را به باد مشت و لگد گرفت. لحظاتی بعد متوجه شدیم که یکی دیگر از مأموران که اندازه‌ی شکمش 😉 و حرکاتش نشان می‌داد احتمالاً مقام مافوق اینهاست دارد به سمت مأمور می‌دود. خوب! خدا را شکر! بالاخره یکی پیدا شد که به داد این بنده خدا برسد. اما نه! مأمور مافوق نیامده بود که مانع کتک خوردن این فرد بی‌گناه شود: او آمده بود تا به مأمور زیردست کمک کند! لحظاتی بعد وقتی هر دو عصبانیتشان را به شدت سر طرف خالی کردند مأمور پایین‌دستی دست قربانی (!) را گرفت و از پشت با دستبند به دست دیگرش بست. پاکتهای میوه هنوز در دست قربانی بود. مأموران به راننده و بقیه‌ی مسافران اشاره کردند که سوار شوند و هر چه زودتر بروند. توی راه هر کس چیزی می‌گفت، یکی می‌گفت کاش همگی ایستاده بودیم و می‌گفتیم بدون او نمی‌رویم! یکی دیگر می‌گفت اینها توی این شبها باید یک تعدادی را ببرند بازداشتگاه، هر چه بیشتر ببرند تشویقی بیشتری می‌گیرند! با خودم فکر می‌کردم که با چه اتهامی این مسافر بی‌گناه را در بازداشتگاه نگاه خواهند داشت و اگر طرف بخواهد از اینها شکایت کند با وجود آن همه دُم (!) دستش به جایی بند خواهد بود؟

این قضیه مال دو سه سال پیش است. به خاطر این فیلم قضیه‌ی ضرب و شتم دانشجوی ایرانی‌تبار یادش افتادم:

شبح سرگردان

جریان مال چند سال پیش است: چند روزی بود بین مردم چو افتاده بود که شبها یک شبح نورانی در قبرستان شهر ما پرسه می‌زند! قبرستان شهر ما درست در کناره‌ی ورودی اصلی شهر قرار گرفته و آن زمان که هیچ نوع روشنایی مصنوعیی هم آن را روشن نمی‌کرد هر نوع جلوه‌ی نورانی غیرطبیعی باعث جلب توجه سرنشینان ماشینهای عبور کننده از کنار آن جاده‌ی پر رفت و آمد می‌شد. بازار شایعه داغ بود و هر کسی شبح یا روح را منتسب به یکی از بزرگان خانواده‌ها و درگذشتگان سرشناس می‌دانست. عده‌ای نیز که قضیه را به مسخره می‌گرفتند بعد از آن که یک شب قبرستان را از کنار جاده زیر نظر می‌گرفتند و نیمه شب نشده وحشتزده به خانه برمی‌گشتند نظرشان عوض می‌شد.

به هر حال قضیه خیلی کشدار نشد و عده‌ای که جرأت بیشتری داشتند شبانه شبح را شکار کردند! در واقع شکارچیان شبح تقریباً می‌دانستند با چه جور موجودی مواجهند: بعضی مردان مسن جا افتاده‌ی ساکن اینجا آن وقتها به واسطه‌ی باورهای مذهبی تکه زمینی را در قبرستان به عنوان قبر انتخاب و آماده می‌کردند و در اوقات خاصی مثلاً شبهای پنجشنبه یا جمعه به تنهایی به قبرستان می‌آمدند و ساعتی را با کفن در قبر خود دراز می‌کشیدند تا به این طریق هر چند وقت یک بار به یاد بیاورند که مرگی هم در کار هست و از اینجور حرفها.

اما شبح دردسرآفرین یکی از همین مردان به اصطلاح خداترس بود که به دلیل مشکلات روحی، این کار، عادت هر شبه‌اش شده بود و به جهت حضور طولانی مدت شبانه در قبرستان آن هم با کفن سفیدی که در تاریکی و در نور کمرنگ چراغ گردسوز همراهش از دور به صورت ناواضح و به شکل یک شبح نورانی دیده می‌شد باعث ایجاد توهم و وحشت شده بود.

مهندس

چند دقیقه‌ای می‌شود که توی فروشگاه کامپیوتر نشسته‌ام تا آقا پیام سرش خلوت بشود و کار ما را راه بیندازد. مدت طولانیی است که سر آقا پیام توی مانیتور است و همزمان با مشتریی که دارد برایش فاکتور صادر می‌کند صحبت می‌کند. من حوصله‌ام خیلی سر رفته و دیگر در و دیوار و دم و دستگاه و اجناس ویترین داخلی مغازه نمی‌تواند سرگرمم کند. بلند می‌گویم:

آقا پیام! میخوای برم بعداً بیام؟!

شرمنده مهندس که این همه منتظر موندی، دو دقیقه دیگه بشینی حله!

و در ادامه سرش را رو به مشتری که فاکتور را وارسی می‌کند برمی‌گرداند و می‌پرسد:

حله مهندس؟!

پسر نوجوانی در همین حین از در وارد می‌شود و سراغ جنسی از فلان مارک را می‌گیرد. صاحب مغازه پاسخ می‌دهد:

الان ندارم مهندس!، اگه میتونی صبر کنی آخر هفته میارم.

مهندس نوجوان 😉 می‌رود، مشتری وسواسی هنوز از پس فاکتور برنیامده و هر چند لحظه یک قلم فاکتور را نشان می‌دهد و می‌پرسد که این کدام قطعه است! تا این که روی یک قطعه نظرش عوض می‌شود و آقا پیام باز درگیر تغییر فاکتور «مهندس» می‌شود و باز سرش فرو می‌رود توی مانیتور. مردی از در وارد می‌شود:

سلام آقا!

آقا پیام بی‌ آن که سرش را بلند کند، پاسخ می‌دهد:

سلام مهندس! جانم، امر بفرمایید!

اعصابم دارد خرد می‌شود، انگار کار ما باید بعد از همه‌ی مهندسها راه بیفتد! مرد می‌پرسد:

بارها را آوردم، از طرف آقا حسام، کجا خالی کنم؟

صاحب مغازه صدا می‌زند:

جمال جان! بیا، انبارو نشون «مهندس» بده، بارا رو خالی کنه!