من معلم خوبی هستم! البته کسی این را به من نگفته، خودم فهمیدهام 😉 ! اما همیشه چون انرژیی که برای شیرفهم کردن طرفم به کار میگیرم معمولاً خودم را از پا میاندازد تا آنجا که میشود از درس دادن شفاهی و رخ به رخ (و جدیداً حتی تلفنی!) طفره میروم (یادم میآید بچه که بودم فکر میکردم خیلی خوش صدا هستم، به خاطر همین دم به دقیقه در خانه سر و صدایم بلند بود و امان اهالی خانه را بریده بودم، تا این که بالاخره روزی صدای پدرم در آمد و گفت که چقدر اعصابش از دست من خرد شده! همانجا بود که فهمیدم همیشه از نظر دیگران به آن خوبیی که خودم فکر میکنم نیستم و همان بود که دیگر صدای آوازم جلوی جمع در نیامد).
دانشگاه که بودم یکی از دوستان غیرهمرشتهای شب امتحان مبانی کامپیوترش آمد سراغم و از من خواست که به او کمک کنم تا این بار بتواند این درس را پاس کند. من که توی رودربایستی قرار گرفته بودم و نمیتوانستم درخواستش را رد کنم قبول کردم. مبحث مبانی کامپیوترشان برنامهنویسی مقدماتی با پاسکال بود و با توجه به این که دوستم رشتهی ریاضی محض میخواند فکر نمیکردم آماده کردنش برای آن امتحان خیلی سخت باشد. اما مشکل همان ابتدای کار بروز کرد، همانجا که به دستورات سادهی چاپ متن روی خروجی رسیدیم. اینجا بود که من تازه فهمیدم طرفم تا به حال پشت کامپیوتر روشن ننشسته و با وجود این که امکانش را داشته همیشه از این موقعیت فرار کرده. آن وقتها کامپیوتری هم دم دستمان نبود و من مانده بودم که چطور برای او توضیح بدهم که خروجی فلان دستور چطور روی صفحهی مونیتور ظاهر میشود (دوستم هم اصرار داشت که حتماً این موضوع را بفهمد). شاید مطلب، واقعاً ساده به نظر برسد و حتی غیر قابل باور ولی داستان من و دوستم چیزی شبیه داستان فیل در تاریکی شده بود (داستان از مثنوی است: به تازگی فیلی را به شهری آورده بودند و شب هنگام در جای تاریکی نگهش داشته بودند، چند نفری که مشتاق بودند پیش از آن که صبح شود بفهمند فیل چه شکلی است یکی یکی به سراغش رفتند و هر کدام از آنها چون قسمتی از بدن فیل را لمس کرده بود آن را مطابق تصور خود توصیف کرد: یکی آن را شبیه ستون میدانست (پاهایش را لمس کرده بود)، یکی شلنگ (خرطوم)، یکی بادبزن (گوش) و یکی نیزه (عاج) [نقل به تلخیص و احتمالاً تحریف 😉 ]). چیزی که من برایش تصویر میکردم با تصویری که او در ذهنش میساخت متفاوت بود و تازه آن وقت بود که من فهمیدم که علت ناکامیهای قبلی او برای گذراندن این درس چه چیزی بوده: تصور او از این که خروجی چطور روی صفحهی مونیتور به نمایش در میآید ربط آنچنانی به امتحانش نداشت ولی او چون همیشه در همین قدم اول درجا میزد فرصتی و اشتیاقی برای بررسی مبانی منطقی برنامهنویسی (شرطها، حلقهها و …) که احتمالاً به لحاظ منطق ریاضیوارشان برایش به آسانی قابل درک بودند پیدا نمیکرد. در هر صورت یادم نیست که دوستم آن درس را گذراند یا نه، اما من نتوانستم کمکی به او بکنم.
حاشیه: قرار بود این شبه خاطرهی من مقدمهی مطلب مفیدتری باشد (یک مطلب آموزشی)، اما دیدم که این مقدمه خیلی ربطی به آن تالی ندارد، لذا آن را به صورت یک نوشتهی مستقل در آوردم، راجع به ربط مثل فیل در تاریکی به داستان من هم زیاد فکر نکنید. 😉