گربه، گوشت و باقی قضایا

این تکه‌هایی از جواب یک ایمیل است و مال خیلی وقت پیش، یک دفعه نمی‌دانم چرا یادش افتادم و هوس کردم بگذارمش اینجا. البته مطمئن نیستم که به این حرفهایی که آن وقت زده باشم کاملاً اعتقاد داشته باشم! :

در مورد وبلاگ و وبلاگستان و اینجور حرفها خوب میدونی نمیخوام بگم من مثلا یه جور جدایی فکر میکنم و اینجور حرفها، اما فکر میکنم در همین حدی که با ملت ارتباط دارم برای من کافیه. مهم هم نیست که روزانه ۱ نفر وبلاگ منو میخونه یا ۱۰۰۰ تا (هیچ مشکلی هم ندارم اگه فکر کنی مثلاً گربه دستش به گوشت نمیرسه … ، چون واقعاً شاید علت این که اینجوری فکر میکنم همین باشه 😉 )، چون این کاری که دارم میکنم جدا از این که چند نفر دارن میخوننش خودمو ارضا میکنه، همین هم کافیه.

میدونی وبلاگ هدف نیست، برای من یکی یه بازیچه است، یه فعالیت جانبیه، اما من با این فعالیت جانبی دارم یه هدف جدی رو دنبال میکنم و اونم اینه که فردا وقتی یه بنده خدایی یه کلمه ی فارسی رو جستجو میکنه حداقل به کمک امثال ماها یکی دو تا نتیجه خوب دم دستش بیاد تا احساس نکنه که واسه این که اطلاعات مفیدی رو که دنبالشه پیدا کنه حتماً باید قید زبون مادریشو بزنه و مثلاً اگه انگلیسی سرچ نکنه به جایی نمیرسه.

ببخشید اگه جمله‌بندیهایم و طرز نوشتنم غیرآدمیزادی و غیرقابل درک بود و موفق باشی.

شاید خیلی مهم نباشد

۱- نمی‌دانم شما نقاشیهای پیش از دبستانتان، دفتر مشقهای دوره‌ی ابتداییتان، دستنوشته‌های دوره‌های سنی دور یا چیزهایی مشابه اینها را هنوز دارید و نگه می‌دارید یا نه. فکر می‌کنم وبلاگ -فارغ از ارزش مطالب تولیدی یا حتی صرفاً توزیعی ;)- می‌تواند برای کسانی -مثل خود من- که دوست دارند از گذشته‌های خودشان یادگارهایی از آن دست داشته باشند یک ابزار و راهکار جالب باشد و شاید فقط یادگاری درست کردن برای آینده بتواند یک هدف کافی و یا تنها هدف یک وبلاگنویس از وبلاگ نوشتنش باشد.

۲- دارم فکر می‌کنم به این که چقدر سخت با فارسی ِ کتابی می‌شود حرف زد: آیا استفاده از زبان محاوره برای نوشتن کار درستی است؟ زبان محاوره‌ایی که احتمالاً اساساً لهجه‌ی بومی نویسنده‌ی مطالب و حجم بالایی از مخاطبانش نیست و علی رغم این موضوع، احتمالاً هم او و هم همان دسته از مخاطبانش با این زبان مشکلی ندارند (یا شاید من اشتباه می‌کنم و دارند؟!).

۳- جملات بلند را چند درصد از خوانندگان تا آخر می‌خوانند و از آن عده‌ای که می‌خوانند چند درصدشان مجبور می‌شوند برای فهمیدن معنای جمله آن را از نو مرور کنند یا از تلاش مجدد برای درک آن منصرف می‌شوند؟

دلفی

احتمالاً نام بورلند دلفی را شنیده‌اید: دلفی یک ابزار و محیط برنامه‌نویسی مبتنی بر زبان پاسکال است که توسط شرکت بورلند تولید و عرضه می‌شود.

دلفی

کمی در مورد دلفی و وابستگانش ویکی‌گردی کردم. این نکته‌ها را در مطالب خوانده شده، جالب دیدم:

۱- معمار اصلی دلفی و سلف آن (توربو پاسکال) یک دانمارکی به نام آندرس هیلزبرگ است که در سال ۱۹۹۶ به مایکروسافت پیوست و در آنجا رهبر تیم طراحی زبان سی شارپ بود.

۲- بسیاری از برنامه‌نویسان دلفی به دلیل تأخیر طولانی بورلند در ارائه‌ی ویرایشی از این ابزار برنامه‌نویسی که از فناوری دات نت پشتیبانی کند به محیط و زبان برنامه‌نویسی سی شارپ (مایکروسافت) هجرت کردند.

۳- در فوریه‌ی سال ۲۰۰۶ بورلند اعلام کرد که به دنبال خریداری برای محیطهای برنامه‌نویسی و ابزارهای پایگاه داده‌هایش از جمله دلفی می‌گردد. در نوامبر همان سال این شرکت از واگذاری محصولات خود منصرف شد و به جای این کار گویا قصد دارد تولید و پشتیبانی این محصولات را در قالب شرکتی به نام CodeGear از خود جدا کند.

۴- ویرایش مبتنی بر لینوکس این محصول موسوم به کایلیکس که در سال ۲۰۰۱ عرضه گردید به لحاظ کیفیت پایین، قیمت بالا و نبود علاقمندی به آن (احتمالاً در میان برنامه‌نویسان)، پس از عرضه‌ی ویرایش سوم رها گردید، به گونه‌ای که آخرین ویرایشهای عرضه شده‌ی این محیط برنامه‌نویسی را امروزه به سختی می‌توان بر روی توزیعهای روز لینوکس نصب کرد. به نظر می‌رسد این محصول با تکیه بر علاقه و راهبری فردی به نام دنی تروپ تولید شده باشد که در سال ۲۰۰۵ از بورلند جدا شد و در گام اول به گوگل و در گام بعدی در سال ۲۰۰۶ به مایکروسافت پیوست.

از میان محصولات مشابه دلفی من لازاروس را دریافت و نصب کرده‌ام و کمی هم با محیط آن بازی کرده‌ام. علی‌رغم اندازه‌ی بیش از حد بزرگ فایلهای اجرایی تولیدی این محیط برنامه‌نویسی و اشکالات قابل لمس آن فکر می‌کنم یک برنامه‌نویس دلفی بتواند با استفاده از این ابزار هم خیلی از کارهایی را که با دلفی می‌شود انجام داد انجام دهد.

دیدار در شب

شعر «دیدار در شب» فروغ را دوست دارم و زیاد می‌خوانم. داشتم فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر می‌شد این شعر را به تصویر کشید تا کابوس‌گونگی و وحشت جاری در آن به درستی لمس شود.

شعر با روایت حضور یک چهره‌ی ناشناس و نقل سخنان او آغاز می‌شود. تصور صحنه‌ای را بکنید که در آن سوی شیشه‌ی پنجره چهره‌ای محو که در عین غریبگی بسیار آشنا به نظر می‌رسد لب به سخن بگشاید:

و چهره‌ی شگفت،

از آن سوی دریچه به من گفت:

«حق با کسیست که می‌بیند!

من مثل حس گمشدگی وحشت‌آورم! …»

چهره‌ی شگفت واقعیات وحشت‌آوری را بر زبان می‌آورد. این که او مرده است: آنقدر مرده، که هیچ چیز دیگر مرگش را ثابت نمی‌کند:

«…

و آنقدر مرده‌ام

که هیچ چیز مرگ مرا دیگر

ثابت نمی‌کند! …»

و صحنه‌هایی از آسمان بی‌ستاره‌ی شهر و خود شهر در کلام او به تصویر کشیده می‌شود: او در سراسر طول مسیرش جز با مجسمه‌هایی پریده‌رنگ (که راه می‌رفتند و به ظاهر زنده می‌نمودند) و چند رفتگر و گشتیان خسته با هیچ چیز روبرو نشده!

پس از این زبان به اعتراض و سؤال می‌گشاید: «آیا می‌دانید که زنده‌های امروزی چیزی به جز تفاله‌ی یک زنده نیستند؟» و حدس می‌زند که

«شاید اعتیاد به بودن،

و مصرف مدام مسَـــکِـــنها،

امیال پاک و ساده و انسانی را

به ورطه‌ی زوال کشانده‌ست!»

و سرانجام در حالی که در حال فروریختن و محو شدن است، دستان ملتمسش را به سمت شاهد ماجرا دراز می‌کند و ملتمسانه می‌پرسد:

«… آیا در این دیار کسی هست که هنوز

از آشنا شدن

با چهره‌ی فنا شده‌ی خویش

وحشت نداشته باشد؟! …»

او را در اینجا دیگر کاملاً شناخته‌ایم: او چهره‌ی فنا شده و حقیقت وجود شاعر است که در این کابوس سیاه رخ نموده و زبان به بازگویی واقعیاتی وحشتناک باز کرده.

کابوس را ناله‌ای به آخر می‌رساند و مخاطب را با هراس بازمانده از خود تنها می‌گذارد.

متن کامل شعر را اینجا بخوانید.

خشونت به اتکای قانون

سر شب بود و با وجود تاریکی، بیشتر مغازه‌های اراک که ( شاید یکی از مشکلاتش این باشد که شبها خیلی زود تعطیل می‌شود و به خواب می‌رود) باز بودند. توی تاکسی، صندلی عقب، گوشه‌ی سمت راننده نشسته بودم. تاکسی که البته نه، سواری شخصیی که با توجه به وفور مسافر در این ساعتها و کمبود تاکسی جای تاکسی کار می‌کرد. آخرین میدان شهر را که پشت سر گذاشتیم، جلوتر، یک ایست بازرسی موقت درست کرده بودند و خودروهای شخصی را نگه می‌داشتند. قضیه احتمالاً با قاچاق و اینجور حرفها مرتبط بود. ماشین ما را هم نگه داشتند، هر چند تعداد مسافران و وضعیت آن فکر می‌کنم کاملاً نشان می‌داد که این یک خودروی مسافرکش است. مأمور نیروی انتظامی سراغ ماشین ما آمد و از شیشه‌ی پایین کشیده شده‌ی عقب مسافران را برانداز کرد. به راننده و سه مسافر دیگر گفت که پیاده شوند و من و یک مسافر دیگر داخل ماشین ماندیم. مأمور شروع به بازرسی بدنی پیاده شدگان کرد. یکی از همسفرهای ما یکی دو پاکت پر از میوه دستش بود. در حین بازرسی بدنی از او مأمور دستش داخل جیب طرف رفت و به دلیل حرکات سریع و خشنش باعث شد جیب شلوارش پاره شود. مسافر به این کار مأمور اعتراض مختصری کرد که جواب غیرمنتظره‌ای دریافت کرد: مأمور به جای معذرت خواهی لگد سنگینی روانه‌ی او کرد و او را به باد مشت و لگد گرفت. لحظاتی بعد متوجه شدیم که یکی دیگر از مأموران که اندازه‌ی شکمش 😉 و حرکاتش نشان می‌داد احتمالاً مقام مافوق اینهاست دارد به سمت مأمور می‌دود. خوب! خدا را شکر! بالاخره یکی پیدا شد که به داد این بنده خدا برسد. اما نه! مأمور مافوق نیامده بود که مانع کتک خوردن این فرد بی‌گناه شود: او آمده بود تا به مأمور زیردست کمک کند! لحظاتی بعد وقتی هر دو عصبانیتشان را به شدت سر طرف خالی کردند مأمور پایین‌دستی دست قربانی (!) را گرفت و از پشت با دستبند به دست دیگرش بست. پاکتهای میوه هنوز در دست قربانی بود. مأموران به راننده و بقیه‌ی مسافران اشاره کردند که سوار شوند و هر چه زودتر بروند. توی راه هر کس چیزی می‌گفت، یکی می‌گفت کاش همگی ایستاده بودیم و می‌گفتیم بدون او نمی‌رویم! یکی دیگر می‌گفت اینها توی این شبها باید یک تعدادی را ببرند بازداشتگاه، هر چه بیشتر ببرند تشویقی بیشتری می‌گیرند! با خودم فکر می‌کردم که با چه اتهامی این مسافر بی‌گناه را در بازداشتگاه نگاه خواهند داشت و اگر طرف بخواهد از اینها شکایت کند با وجود آن همه دُم (!) دستش به جایی بند خواهد بود؟

این قضیه مال دو سه سال پیش است. به خاطر این فیلم قضیه‌ی ضرب و شتم دانشجوی ایرانی‌تبار یادش افتادم:

رسانه‌های شخصی و درون سازمانی

شرکت گاز که بودم یکی از کارهای جنبی ِ در آن روزها به نظرم کم‌اهمیت اما در این روزها به نظرم پراهمیتم، طراحی یک سایت درون سازمانی (اینترانت یا شبکه‌ی اطلاع‌رسانی داخلی) بود. هدف اولیه این بود که در گام اول افراد سازمان را با درج مطالب سرگرم‌کننده و جذاب نسبت به این پدیده علاقمند کنیم تا به این ترتیب آنها نشانی اینترانت را به خاطر بسپارند و آن را صفحه‌ی اول مرورگر پیش فرضشان قرار دهند و هر روز به آن سر بزدند. به مرور سعی کردیم مطالب جدی، اطلاعیه‌ها و اخبار درون سازمانی را با استفاده از این رسانه‌ی پرطرفدار در دسترس قرار دهیم و این رسانه را از یک «پاتوق» و مرکز تفریحی مجازی به مرکز دریافت آخرین اخبار سازمان تبدیل کنیم که حتی کم کردن فرکانس درج مطالب تفریحی (با وجود درآوردن سر و صدای مخاطبین این رسانه) از میزان مراجعه به آن نکاست.

شبکه اطلاع رسانی داخلی شرکت گاز استان مرکزی

البته خوب یک اشکال مهم در اینجا وجود داشت و آن این که این رسانه تقریباً یک رسانه‌ی یک طرفه بود. البته مخاطبین می‌توانستند پیشنهادات خود را از طریق این رسانه مطرح کنند یا در نظرسنجیهای آن شرکت کنند اما در تولید محتوای رسانه‌ی درون‌سازمانی شرکت نداشتند. در چنین رسانه‌ای پس از مدتی در صورتی که تولیدکننده (یا تولیدکنندگان) اصلی محتوا از سازمان خارج شوند یا سایر وظایف محوله به آنها اجازه‌ی رسیدگی به این فعالیت را ندهد این شبکه‌ی اطلاع رسانی به یک رسانه‌ی مرده با اطلاعات قدیمی و از رده خارج تبدیل خواهد شد که توان تحقق اهداف از پیش تعیین شده برای آن را نخواهد داشت.

بگذریم! هدف از طرح این مسأله چیز دیگری بود. داشتم فکر می‌کردم بسیاری از ما در طول تجربه‌های کاری، درسی، تحقیقاتی و … خود به مشکلاتی برمی‌خوریم که پیدا کردن راه حلهای آنها زمانبر و گاهی هزینه‌بر است. اما در عین حال زیاد پیش می‌آید که در یک موقعیت زمانی دیگر به همان مشکل قبلی بربخوریم و به لحاظ در دسترس نبودن یا از بین رفتن منابع اطلاعاتی یافته شده‌ی قبلی مجبور شویم هزینه‌های زمانی و مالی گذشته را تکرار کنیم. نمونه‌ی خیلی بارزش درصد بالای جستجوهای اینترنتی تکراری است که برای یافتن راه حل مسائل مشابه انجام می‌دهیم که شاید یکی از امکانات جدید گوگل (تاریخچه‌ی جستجوها) راه حلی برای رفع این معضل باشد. این معضل گاهی به صورت دیگری هم در تیمهای کاری یا تحقیقاتی نمود پیدا می‌کند: آن هم به این صورت که برای حل مشکلات مشابه، افراد مختلف، به صورت موازی دنبال راه‌حل می‌گردند و در کل، هزینه‌های تیم (یا سازمان) را بالا می‌برند و زمان دستیابی به هدف یا تولید محصول را افزایش می‌دهند.

آیا استفاده از ابزارهای تولید محتوی و وبلاگها نمی‌تواند یک راه حل مؤثر برای حل این مشکل باشد؟ وبلاگها معمولاً حالت شخصی دارند و با وجود آن که بسیاری به مطالب آن دسترسی دارند اگر محتوای آن توسط نویسنده تولید شده باشد و موضوع آن کاری یا تحقیقاتی باشد بزرگترین استفاده کننده از آن خود نویسنده خواهد بود (البته این فرضیه ممکن است فقط در مورد خود من مصداق داشته باشد!). بگذارید طور دیگری مطلب را بگویم. شما دو انتخاب دارید: انتخاب اول این است که تجربیات خود را در یادداشتهای محرمانه و شخصیتان بنویسید و آن را در گاوصندوق شخصیتان نگهداری کنید تا هر وقت خواستید فقط خودتان آن را بخوانید. انتخاب دیگر آن است که تجربیات خودتان را در قالب راهنمایی برای دیگران بنویسید و آن را در تابلوی اعلاناتی که روزانه چند ده، صد یا هزار بازدیدکننده دارد بچسبانید. شما کدام مورد را انتخاب می‌کنید؟! من برای اولی انگیزه‌ای ندارم و آن را بیهوده‌تر از آنی می‌دانم که برایش وقت بگذارم. اما برای دومی، انگیزه دارم. حداقلش این است که (حتی اگر از نوشته‌های خودم استفاده نکنم استفاده‌ی دیگری از آنها می‌کنم و آن این است که ) خودم را در کار (یا موضوعات مورد علاقه‌ی) خودم حرفه‌ای و جدی نشان می‌دهم و به این ترتیب ممکن است با استفاده از ابزارهای ارتباطی روز، افرادی (=دوستانی) با علاقه‌های مشابه و حرفه‌ای در سطح خودم یا بالاتر پیدا کنم یا امکان همکاری در تیمهای حرفه‌ای را به کمک تجارب انتشار یافته‌ام پیدا کنم.

البته برای سازمانها و تیمهای تحقیقاتیی که برای آنها محرمانگی و عدم انتشار اسرار کاری از اصول اولیه‌ی بقا در بازارهای رقابتی به شمار می‌رود ممکن است نشر این گونه‌ی دستاوردها یک اشتباه مهلک باشد. در مورد این گونه سازمانها به نظرم استفاده از الگویی شبیه یک شبکه‌ی اطلاع‌رسانی داخلی با امکانات نشر و به اشتراک گذاری اطلاعات برای تمام افراد درگیر با پروژه‌ها، مدل قابل قبول‌تری باشد که محتوای تولید شده در طی آن فرایند می‌تواند حتی با گذشت زمان و از بین رفتن حساسیت روی یافته‌های قدیمی با تأخیر زمانی در سطح وسیع منتشر شود و امکان استفاده از آن برای همه‌ی علاقمندان فراهم آید.

روز بد

امروز خیلی روز خوبی نبود. بیشتر وقتم در محل کار جدید به بطالت گذشت. بعد از ساعت کاری هم تا افطار خواب بودم. دوست دارم برای خودم یک پروژه‌ی شخصی (جدی‌تر و مفیدتر از وبلاگ و سایت و اینجور چیزها) راه بیندازم تا وقتی گرفتار موقعیتهای اینطوری می‌شوم نفله 😉 نشوم. یک سری چیزها توی ذهنم هست اما خوب باید درباره‌ی آنها فکر کنم. دوست ندارم (و درست نمی‌دانم) در ساعتی که بابت کار کردن در آنها دستمزد می‌گیرم کار شخصی انجام دهم ولی خوب وقتی تکلیفی ندارم انجام بدهم بهتر است کار مفیدتری از قدم زدنهای دیوانه‌وار (و به صورت غیرارادی پر سر و صدا) و تماشای حرکات تکراری گربه‌های ساکن حیاط پشتی انجام دهم (هر چند معمولاً در محیطهای کاری انجام فعالیت مفید غیرمرتبط به جای تلف کردن وقت حساسیت‌برانگیز و تنش‌زاست). امیدوارم از این روزها کم داشته باشم و اگر زیاد داشته باشم آن وقت ممکن است …!