تمام شد

این روزها تقریباً روزی نیست که یکی دو بازدیدکننده که با جستجوی «شاهزاده ایرانی» و متعلقاتش به اینجا رسیده باشد نداشته باشم. وقتی به مرحله یکی به آخر (و به نوعی آخر) بازی رسیدم سختی مرحله از یک طرف و بی‌انگیزگی ناشی از مشاهده ویدئوهای بازی و لو رفتن آخر ماجرا برایم از طرف دیگر باعث شد که چند روز همانجا بمانم و دو سه روز پیش که متوجه این بازدیدکنندگان علاقمند به این بازی شدم انگیزه لازم برای تمام کردن کار را به دست آوردم و دیروز بازی را تمام کردم. مرحله یکی به آخر نبرد با وزیر و نابود کردن اوست، وزیر غولی نسبتاً سخت مابین این یکی و این دوتاست که علاج سختیش برای من تکرارهای پیاپی مرحله بود! مرحله آخر هم مرحله‌ای آسان و در عین حال متفاوت است. وقتی بازی تمام می‌شود گالری ویدئوهای بازی فعال می‌شود، داخلش یک ویدئوی جالب دارد (اولین عنوان) که چون در مسیر ویدئوهای بازی نبود من آن را قبلاً ندیده بودم.

می‌توانید مجموعه مرحله‌های ذخیره شده من را از اینجا دریافت کنید و با کپی کردن آنها در زیرشاخه یکی از نام بازیکنها واقع در زیر شاخه POP3Profiles در مسیر نصب بازی به آنها دست پیدا کنید. البته اگر از این بازی لذت می‌برید توصیه می‌کنم این خیانت را در حق خود روا ندارید!

در مورد بازی، به نظرم بازی خوبی بود چرا که علی رغم سختی (البته برای من که یک بازیکن حرفه‌ای و همیشگی نیستم) آنقدر کشش و جذابیت داشت که از بازی زده نشوم. از لحاظ میزان «ایرانی» بودن داستان، صحنه‌ها و سایر متعلقات بازی فکر می‌کنم با وجود آن که شرکت سازنده قصد نداشته یک شاهزاده واقعاً ایرانی بسازد اما به نسبت بازی شماره یک (شماره دو را بازی نکرده‌ام) روی این قضیه بیشتر کار شده بود. شرکت سازنده این بازی را (شماره سه‌اش را البته، نسخه‌های قبلی را نمی‌دانم) با همکاری یک استودیوی مراکشی (کازابلانکا ستودیوز) ساخته و تعداد زیادی از دست‌اندرکارانی که نامشان در فهرست همکاران بازی آورده شده نامهای عربی دارند. علاوه بر فضای بازی که در آن مجسمه‌هایی شبیه به پیکره‌ها و نقش برجسته‌های هخامنشی به چشم می‌خورد و خطوط شبیه به خصوط میخی بر روی دیواره‌های آن زیاد دیده می‌شود (البته در یکی از مراحل کتیبه‌هایی با خطوط شبیه خطوط چینی و ژاپنی هم دیدم!) برای برخی فنون جنگی و اشخاص نیز از نامهای ایرانی استفاده شده بود (اینهایی که الان خاطرم هست: داریوش، مهستی، آزاد، زروان). در بازی شماره یک متوالیاً در صحنه‌های مختلف پارچه‌آویخته‌هایی به خط عربی با عنوان «ملک اسعد» دیده می‌شد (!) و مجسمه‌ها نیز شباهتی به مجسمه‌های ایرانی نداشتند. البته فضای یکی از مراحل بازی شماره سه باغهای معلق بابل است که فکر می‌کنم قبل از استیلای ایرانیان بر بین‌النهرین از بین رفته باشد.

فرصت طلایی

هی! با توام! خوب گوش کن ببین چی می‌گم!

صدای برخورد یک شیء سنگین با کفی سنگی به گوش می‌رسد، سرو صدای شیء لحظاتی با صحبتهای صاحب صدا قاطی می‌شود و بعد از آن هم صدای جابه‌جایی و سایش اشیاء در بین حرفهایش به گوش می‌رسد.

لعنتی! بازم افتاد! ببین! امیدوارم اگه توام مث منی، حرفای منو بفهمی و زودتر خودتو راحت کنی! فک کنم جا خوردی وقتی فهمیدی مث بقیه من با خودم حرف نمیزنم و دارم با تو حرف میزنم. منم مث تو بودم! وقتی بیدارم کردن، وقتی فک کردم دوباره زنده شدم و از اون یخچال لعنتی بیرونم اوردن خیلی خوشحال بودم. با خودم فک می‌کردم بالاخره اون همه خرج کردن نتیجه داد و اون مؤسسه لعنتی به قولش برای زنده کردن دوباره من عمل کرد.

اما…! ببین! امیدوارم توام مث من گول این اتاق بزرگو نخوری! راست میگم! یه نگاهی به اینا بکن. می‌بینی، دست و پاهاشونو می‌بینی که چقدر لاغر و استخونیه! دقت کن ببین که همشون چشماشون بسته‌ست و هیچوقت باز نمیشه، دهناشونم همین طور. بهت قول می‌دم که گوشاشونم کیپ کیپه! اگه اون ماشینای لعنتی اینور و اونور نبرنشون اینا کوچیکترین حرکتی نمی‌تونن بکن. اینا نه حرف می‌زنن، نه غذا می‌خورن. فقط اینا اون دستگاهها رو کنترل می‌کنن. اون ماشینای لعنتی که همه جا هستن. برات غذا میارن. اینجا رو تمیز میکنن. یا هزار تا کار دیگه میکنن که من سر در نمیارم. ولی خواهش می‌کنم گول نخور! اینا، این آدما همشون دارن تو رو به چشم یه موش آزمایشگاهی نگاه می‌کنن. اینا هیچوقت نمیذارن تو از این اتاق بیرون بری. اتاق بزرگیه ولی بسته‌ست. به زودی ازش خسته میشی. به زودیم می‌فهمی که اینجا تنهایی. من مدتها منتظر موندم تا یکی دیگه رو زنده کنن بیارن پیش من اما…. ولش کن! همونطور که خودتم می‌فهمی اینا همشون با هم ارتباط دارن. اما نمیدونم چطور با هم حرف میزنن. دقت کن که وقتی با خودت حرف می‌زنی یا حرکتی از خودت نشون می‌دی چطور پشت اونجایی که نمیشه ازش رد شد جمع می‌شن.

من هنوز نمی‌دونم چند سال بعد از اولین بار مردنم دوباره زنده شدم. اما بعد از اون هر سه باری که موفق شدم بعدش دوباره زنده‌م کردن. بار اول با خوردن تیکه‌های ظرف غذا، بار دوم و سومم با حمله به یکی از اونا و وادار کردن اون دستگاههایی که بهشون چسبیده به کشتن من. اما از اون به بعد امکانشو دیگه بهم ندادن. اون دستگاههاشونم، احتمالاً خودت می‌فهمی که دیگه وقتی بهشون حمله میکنی موقتاً فلجت می‌کنن. اما کور خوندن! این بار دیگه می‌دونم چیکار کنم.

ببین! من صدای چن تا از اونایی که پیش از من و تو زنده شدنو شنیدم. میدونم که اینا همه سر و صداهای ما رو ضبط می‌کنن و برای اونایی که زنده میشن میذارن. به خاطر همینه که دارم اینا رو به تو میگم. اینجا واسه من و تو یه چیزی اونورتر از آخر دنیاست. اینا به من و تو به شکل یه موجود نفهم آزمایشگاهی به شکل یه حیوون نگا می‌کنن. گول اینجا رو نخور و زودتر دس به کار شو! باور کن دیر میشه. من هزاربار افسوس فرصتایی رو که اون اولا داشتم و ازشون استفاده نکردم خوردم. کوچیکترین چیزی که دور و ورت میبینی اگه میشه باش کاری کرد مشغول شو. سعیم کن یه جوری این کارو انجام بدی که هیچی ازت نمونه. اینا گاهی یه سری آت آشغال دور و ورت میریزن ببینن باهاشون چیکار می‌کنی. فرصت خوبیه! باور کن این احمقای پیشرفته غیر از این که نمیتونن با ما حرف بزنن هیچکدوم از وسایل ما رو هم نمیشناسن. اگه یه وقتی تفنگی، اسلحه‌ای، چیزی رو دور و ورت دیدی بهترین فرصته! اما بهت اخطار می‌کنم که بهترین استفاده رو باید ازشون بکنی! باید تیکه تیکه بشی! طوری که برگشتی در کار نباشه!

باور کن هنوزم فک می‌کنم دارم خواب میبینم. از وقتی چش باز کردم و این چرخ گوشت صنعتی بزرگو جلوم دیدم و فهمیدم که میشه روشنش کرد! دوباره اونجا جمع شدن. به نظرم خوب سرگرمشون کردم. مطمئنم که این یکی رو در اختیار تو نمیذارن چون این منم که … .

صدای مهیب روشن شدن دستگاه به گوش می‌رسد.

حالا وقتشه! بالاخره از دستشون راحت میشم! ببین! زودتر مشغول شو! دیر میشه!

چند ثانیه بعد فریادهای عجیبی که انگار مخلوطی از درد و زجر و قهقهه خنده هستند با غرش موتور دستگاه قاطی می‌شود.

یقین

تردیدهایم را

بی تو بودن

افزون می‌کند

و باورهایم را …

از کدامین آغاز سخن می‌گویی

و از کدام پایان؟

اینجا کسی به فکر فردا نیست

و کسی از غم دیروز نمی‌گرید

حتی کسی به امروز هم نمی‌اندیشد

اینجا

همه ایستاده‌اند و منتظرند،

منتظرند،

منتظرند،

و همینطور منتظرند

تا این که انتظار به پایان برسد

و من نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم

که حتی اگر روزی انتظار هم به پایان برسد

اینجا همه باز هم خواهند ایستاد.

باور نمی‌کنم

با تو هم حتی

تردیدهایم به پایان برسند

تو فقط یک بهانه‌ای

تو نیستی

و اگر هم باشی

برای من فقط یک بهانه‌ای

بهانه‌ای برای نیندیشیدن

بهانه‌ای برای نرفتن

بهانه‌ای برای تردید داشتن

بهانه‌ای برای انتظار کشیدن.

بیهوده نیست

که نامت

معنای فردا را می‌دهد

معنای روزی را که نیامده

و هیچگاه نخواهد آمد.

تکریم ارباب رجوع!

تا حالا شده از جایی که خدمات رایگانی را به شما ارائه می‌دهد رفع مشکلی را بخواهید، طرف ظرف ده دقیقه با شما تماس بگیرد، جزئیات مشکل را دریافت کند و پس از بیست دقیقه در تماس مجدد اعلام کند که مشکل گزارش شده (که مربوط به برنامه‌نویسی سرویس بوده) حل شده؟ البته واقعه عجیب و غریبی نیست اما تعهد همیشه شایسته تقدیر است.