راه به آفاق برد مرغك خاكي قفس
نقد جهان برگرفت، نسيه بينداخت پس...
اي كه رهايي ز تن ميطلبي جهد كن
كالبد روح را پاك كن از خار وخس
نقش تلاطم بزن بر گذر لحظهها
كن ز درخت وجود شاخة بيبر هرس
خيز ز مرداب و شو غرقة درياي عشق
چند به گندابها پر بزني چون مگس؟!
مرغكيم در قفس بر سر من شوق دوست
دستِ تمناي من : ميله و قفل و قفس
راه پر از چاه و من در صدد چارهام
چارة من پر زدن: پر بزن اي دل برس
نفس ندارد قرار تن قفسِ تنگ اوست
نفس اسير تن است تن خود اسير هوس
پر بزن اي دل به نفس پر بگشا سوي دوست
يكسره فرياد شو: ايزد ما! دادرس
رست از اين شورهزار هر كه ز خود وارهيد
ماند اگر از سراب آب طلب داشت كس
|