جورچین فانوس خیال

این فانوس خیال را که درست کردم به نظرم رسید که می‌توانم با زحمت کمی ازروی کد پیشتر نوشته‌شدهٔ کاشی‌چینی یک بازی جورچین آنلاین بر اساس آن درست کنم.

برای کاشی‌چینی من باید می‌گشتم، عکس‌ها را پیدا می‌کردم، با اندازهٔ خاصی می‌بریدم و داخل برنامه می‌گذاشتم. اینجا یک مجموعهٔ پانزده‌هزارتایی بدون نیاز به پیدا کردن و بریدن داشتم.

همانطور که فکر می‌کردم کار سختی نبود و با کپی کدها در یک پروژهٔ جدید و تغییر ارجاعات عکس‌ها از تصاویر تعبیه‌شده داخل برنامه به نشانی‌های اینترنتی کار آماده شد. اسمش را هم فانوس خیال گذاشتم.

مشکلی که داشتم اندازهٔ مربعی عکس‌ها بود که آن هم -خداخواسته- با یک آگهی به سایر برنامه‌ها و کارهایم پر شد و در عوض برنامه را به رایگان منتشر کردم. قابلیتی هم در آن گذاشتم -و بعداً آن را به کاشی‌چینی هم اضافه کردم- که کسی که علاقه به بازی کردن ندارد و فقط می‌خواهد از آن به عنوان یک گالری برای مرور تصاویر استفاده کند بتواند با فعال کردن یک گزینه در پیکربندی -کم و بیش- به آن برسد.

چون تصاویر را هوش مصنوعی تولید کرده شاید آن کارکردی که کاشی‌چینی برای کمک به دقت بیشتر در جزئیات تصاویر را در هنگام استفاده به عنوان یک پازل دارد نداشته باشد ولی با توجه به تعداد بی‌شمار تصاویر یک سرگرمی تمام‌نشدنی برای کسی است که اینجور پازل‌ها را دوست دارد.

خاطرات و خطرات

بچه که بودم فکر می‌کردم روزی خواهد آمد که کامپیوترها همهٔ حالتهایی که کلمات در یک زبان می‌توانند کنار هم بنشینند را ایجاد خواهند کرد. و آن وقت یک شاعر هر شعری که بگوید پیشتر جمله به جملهٔ آن در دیوان کامپیوتر یافته خواهد شد و هیچکس دیگر نمی‌تواند شعر جدیدی بگوید.

آن زمانها کامپیوتر را از نزدیک ندیده بودم اما احتمالاً ایدهٔ درستی راجع به توانایی‌های آن داشتم. این روزها آن ایده را خیلی جدی نمی‌گیرم و فکر می‌کنم هر کسی از تجربه‌های شخصی خودش هر چه بگوید و بنویسد غنیمت است و تکراری نیست.

این روزها ایدهٔ تاریک‌تری دارم راجع به روزی که انسانها به واسطهٔ کاشت اندامهای الکترونیکی مکمل، توان صحبت کردن و درک صحبت را از دست بدهند! روزی که شما به یک اشاره و از طریق خط ارتباطی دیجیتالتان بتوانید منظورتان به دیگری انتقال دهید و دیگر لازم نباشد برای گفتنش وقت صرف کنید و شنونده برای شنیدنش زمان بگذارد. دیگر حتی لازم نباشد چیزی را بخوانید چون هر چه هر جایی نوشته شده باشد به یک اشاره به ذهنتان انتقال می‌یابد. چیزی شبیه آموختن مهارت کونگ‌فو یا راندن هلیکوپتر در فیلم ماتریکس. و آن وقت چون نیازش نیست خواندن و نوشتن و صحبت کردن و درک صحبت می‌تواند از فهرست مهارتهای طبیعی و ضروری انسانهایی که از بدو تولد مجهز به چیپ‌های زیستی ضروری هستند حذف شود. و در ادامه تکامل اندامهای گفتاری و شنوایی را محو کند و اندک اندک چهرهٔ انسانها شبیه به آن صورتکهای بیگانه‌ای بشود که در فیلمهای تخیلی دیده‌ایم.

نمی‌دانم این دو مقدمه چه ربطی به اصل آنچه می‌خواهم بگویم دارد اما به نظرم ربط داشت و نوشتم. من -که احتمالاً استثنا نباشم- علاقهٔ عجیبی به خواندن نوشته‌های خودم دارم. علاقه‌ای در حد جنون. یک نوشته را بارها و بارها می‌خوانم و از آن لذت می‌برم تا کار به حس آسیب فیزیکی می‌رسد و وقتی در سرم فشار احساس می‌کنم به زور بازخوانی را متوقف می‌کنم. علی‌رغم آن که نوشته‌هایم پر است از جمله‌های طولانی که چون وسط نوشتنشان تصمیمم تغییر کرده و فعل پایانی جمله را تغییر داده‌ام بسیار پیش آمده که گنگ و نامفهوم از کار درآمده.

امروز نوشتهٔ جدیدی در لینکدین گذاشتم و به این مناسبت سری به نوشته‌های قدیمیم زدم تا از خواندنشان مشعوف شوم. در لینکدین من انگلیسی می‌نویسم. پیشتر چند باری تلاش کرده‌ام که وبلاگی به انگلیسی راه بیندازم تا مهارتهای نوشتاری انگلیسیم را تقویت کنم که به جایی نرسیده و فعلاً لینکدین تنهایی جایی است که مجالی برای تمرین انگلیسی نوشتن دارم. البته اخیراً به مدد هوش مصنوعی بیشتر تقلب می‌کنم و جمله‌های بریده بریده و نامفهوم انگلیسیم را خوانا می‌کنم و از این جهت شاید آن ایدهٔ تقویت انگلیسی‌نویسی با نوشتن در لینکدین رنگ باخته باشد.

به این نوشته رسیدم. با افتخار متن نوشته مربوط به قبل از کشف چت‌جی‌پی‌تی است و فکر می‌کنم به انگلیسی خوبی نوشته شده. حیفم آمد که آن خاطره و نوشته را در وبلاگم نگذارم.
منتهی، شوربختانه به اینجای نوشته که رسیده‌ام انرژیم را از دست داده‌ام. از این جهت ترجمه و بازگویی ماجرا را به استاد چت.جی.پی‌تی می‌سپارم:

حذف روخوانی‌های من از گنجور

این داستان ممکن است از آن مواقع نادری باشد که از وجود یک باگ در برنامه‌نویسی خوشحال باشید، و حالا دقیقاً در چنین موقعیتی هستم!

داستان از شب قبل شروع شد، وقتی که یکی از طرفداران دکلمه‌های شعرم (بله درست خواندید، برخی افراد واقعاً ادعا می‌کنند که صدای من و دکلمه‌های شعرم را دوست دارند و به نظر می‌رسد که کاملاً جدی هستند!) با من تماس گرفت و شکایت کرد که سایت شرور گنجور تمام دکلمه‌های ارزشمندم را به طور مخرب حذف کرده است (او نمی‌دانست که من خودم مالک آن سایت “وحشتناک” هستم!) و دنبال جای دیگری می‌گشت تا صدای “زیبای” من را گوش کند.

من فوراً پاسخ دادم که چنین چیزی امکان ندارد، او اشتباه می‌کند و هیچ مشکلی در دکلمه‌های من وجود ندارد. اما بعد، برای اطمینان از هرگونه مشکل جزئی، رفتم تا یکی از دکلمه‌هایم را گوش کنم و…
بوم!!!
حتی یک دکلمه از من در سایت نبود! نکته جالب این بود که دکلمه‌های بقیه افراد به خوبی و بدون هیچ مشکلی در دسترس بودند.

ناگهان دچار یک حمله عصبی شدم. سال‌ها شعر خواندم و ضبط کردم و ممکن بود نتیجه صدها ساعت از عمرم نابود شده باشد!
فوراً به آن طرفدار عزیز اطلاع دادم که اشتباه می‌کردم و او درست می‌گفت و وقتی مشکل حل شود، به او اطلاع خواهم داد.

در آن لحظه نمی‌توانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است. چرا فقط دکلمه‌های من؟ حتی به این فکر کردم که ممکن است نتیجه یک حمله هکری باشد، کسی که می‌خواهد نقاط ضعف سایت من را نشان دهد و فقط داده‌های مرا هدف قرار داده باشد. هرچند این فرضیه خیلی بعید به نظر می‌رسید. زیرا چنین کاری نیاز به آشنایی کامل با ساختار پایگاه داده سایت داشت و شخص باید نام کاربری من و اطلاعات زیادی را می‌دانست تا چنین عملیات دقیقی انجام دهد. ایمیلم را چند بار بررسی کردم تا ببینم آیا کسی پیام تهدیدآمیز یا پیروزمندانه‌ای فرستاده است یا نه. هیچ چیزی پیدا نکردم.

اما این سناریو منطقی به نظر نمی‌رسید. چه کسی چنین دانش عمیقی از ساختار داده‌ها دارد؟ و این شخص باید از صدای من به شدت متنفر باشد!

بنابراین، آخرین نسخه پشتیبان پایگاه داده را بررسی کردم که صبح همان روز گرفته شده بود و متوجه شدم که داده‌ها در آن نسخه پشتیبان هم نیستند! وحشتناک بود!
عصبی‌تر شدم و نسخه پشتیبان چند روز قبل‌تر را بررسی کردم و خوشبختانه داده‌های حذف‌شده را در آنجا پیدا کردم. خدا را شکر! تنها خبر خوب این بود که آن نسخه پشتیبان شامل تمام داده‌های حذف‌شده بود و خوشبختانه در روزهای اخیر چیزی اضافه نکرده بودم.

آن بخش از داده‌ها را به پایگاه داده فعال وارد کردم و پس از کمی تلاش، داده‌ها را بازگرداندم و درست کار کردند. به “طرفدار” عزیز اطلاع دادم که داده‌ها بازگردانی شده‌اند تا بتواند لذت ببرد و چون عادت دارم زود بخوابم، به رختخواب رفتم، اما نمی‌توانستم بخوابم. این اتفاق چگونه رخ داده بود؟ اگر حمله‌ای هکری بود، ممکن بود دوباره اتفاق بیفتد، و اگر یک باگ بود، باز هم ممکن بود تکرار شود.

بلند شدم و بررسی کردم ببینم چه اتفاقی افتاده است. اگر دسترسی مستقیم به پایگاه داده نباشد، دو API وجود داشت که می‌توانستند این کار را انجام دهند.

اولین API، به کاربر اجازه می‌دهد دکلمه‌هایش را حذف کند، فایل‌های فیزیکی سیستم را نیز پاک می‌کند و یک گزارش ثبت می‌کند. احتمالاً این مورد نبود، چون فایل‌های فیزیکی دست‌نخورده بودند و هیچ گزارشی از این API وجود نداشت. اگر این API باعث این مشکل شده بود و فرض کنیم یک باگ از حذف فایل‌ها جلوگیری کرده باشد، باید بیش از ۲۰۰۰ بار فراخوانی می‌شد تا تمام داده‌ها حذف شوند، و فکر نمی‌کنم هیچ هکری آن‌قدر صبر داشته باشد!

API دوم، اجازه می‌دهد کاربر حساب کاربری خود را حذف کند، که این یک ویژگی حریم خصوصی است. و این احتمال بیشتری داشت، چون می‌توانست تمام داده‌ها را در یک مرحله حذف کند. به یاد آوردم که صبح همان روز یک حساب موقت را حذف کرده بودم (قبل از گرفتن نسخه پشتیبان). اما لینک حذف نهایی را زمانی کلیک کرده بودم که با حساب اصلیم لاگین شده بودم.

یک باگ در میانهٔ راه باعث شده بود که حساب اصلی من به طور کامل حذف نشده باشد. دوباره بررسی کردم و دیدم که تمام نظراتم هنوز موجود هستند.

بنابراین، هیچ هکری وجود نداشت و آن شخص حائز دانش دقیق برای هدف‌گیری داده‌های من (و صاحب تنفری شدید از صدای من) کسی نبود جز خودم!

خیالم راحت شد و توانستم بخوابم.
امروز یک اصلاحیه اضافه کردم تا مطمئن شوم که لینک حذف فقط توسط همان کاربری که درخواست داده، کلیک شود و متأسفانه باگ دوست‌داشتنی‌ای که باعث نجات من شد را از بین بردم! چه ناسپاس!

هوش مصنوعی بازی

چند وقت پیش مهمان یک پادکست بودم. تصمیم گرفته بودم که اگر مقدمهٔ صحبت به عهدهٔ خودم گذاشته شد مقدمهٔ گنج‌نامهٔ حاجی‌جلال را بخوانم، من باب آن که ما چقدر بازیچهٔ تقدیریم.

شاهنامه‌خوانی را به دلیل سرگرمی دیگری که تصادفاً به آن برخوردم رها کردم. داشتم در لینکدین پرسهٔ بیهوده می‌زدم که فراخوان شرکتی را دیدم که خواسته بود پروژه‌های بازمتن و شرکتها از اعتبار رایگان اعطاییشان برای استفاده از سرویس‌های هوش مصنوعی استفاده کنند. اول فکر کردم که خوب با آن چه کنم؟ بعد خاطرم آمد که چقدر در همان جریان شاهنامه‌خوانی، کار سختی است برگرداندن شعر به نثر سادهٔ امروزی و فکر کردم اگر یک پیش‌نویس اولیه -هر چند نادقیق و نادرست- آماده شده باشد کار چقدر راحت‌تر خواهد شد.

برای آن اعتبار داوطلب شدم و یکی دو روز بعد اعتبار را دادند. امتحان کردم و دیدم خروجی‌های هوش مصنوعی برای خلاصه کردن شعرها و همینطور برگردان ابیات به نثر ساده بد نیستند. این شد که به جای شاهنامه‌خوانی درگیر استفاده از هوش مصنوعی برای کارهای مختلف در گنجور شدم. خلاصه‌اش اینجا هست.

هوش مصنوعی و تعبیراتش از شعرها، خوب، همه جا خوب نیست. خیلی جاها به طنز شبیه شده و باعث خنده.

کاربران گنجور این چند وقت خیلی به آن اعتراض کرده‌اند. این اولین بار نیست که به گنجور اعتراض می‌کنند. آن اوایل به این که چرا مردم پای شعرها نظر می نویسند اعتراض می‌کردند. این اعتراض نسبتاً پرتکرار بود. به چیزهای دیگر هم اعتراض کرده‌اند. به این که چرا شعرا عکس دارند! به این که چرا زیر شعرها ترانه‌هایی هست که خوانندگان زن آنها را خوانده‌اند. به این که چرا از شاعران صوفی شعر در گنجور هست (من مطمئن نیستم معترض ما راجع به آمار صوفی‌های شاعر اطلاع درستی داشته باشد). به این خلاصه‌ها و متن‌های تولیدی هوش مصنوعی هم اعتراض کرده‌اند. البته بیشترشان مشکلشان آن است که فکر می‌کنند حاشیه‌های شعرها حذف شده و این جایگزین آن شده. در هر حال منطق من گوش کردن به حرف دیگران نیست، لجاجت و حماقت خاصی در من نهادینه شده که به خاطر ‌آن گوشم بدهکار آرای مردمی نیست! ایده‌ام این است که کاربر اصلی گنجور خودمم و این خود منم که باید از آن راضی باشم. در این مورد هم در اصل، من فکر می‌کنم که بودن این متون باعث می‌شود کاربران تحریک شوند که آنها را درست کنند. نبودنشان محرک هیچ چیز نیست. من خوبم! انشاالله که خیر باشد!

برگردیم به مقدمهٔ ماجرا: من هوش مصنوعی را می‌خواستم که کار شاهنامه‌خوانیم را آسان کند و بعد شاهنامه‌خوانی را به خاطر هوش مصنوعی رها کردم! شد غلامی که آب جوی آرد، آب جوی آمد و غلام ببرد!

ابر فرصت

چند سال پیش، یک دوره‌ای، فصل بهار، هوا به طرز عجیبی متغیر بود. یک لحظه باران می‌گرفت و لحظاتی بعد هوا صاف می‌شد.

یادم هست که همان وقت یک بار با سواری از تهران به اراک می‌رفتیم، حوالی قم در تکه‌ای از مسیر از هوای صاف و آفتابی وارد هوای ابری با باران شدید شدیم و در حد چند ده ثانیه بعد دوباره هوا صاف و آفتابی شد. انگار آن تکه از مسیر روی ماشین ما شلنگ آب گرفته باشند یا لحظاتی از زیر ناودان رد شده باشیم. بعدها حسرت این را می‌خوردم که چرا از آن پدیده‌ای که آنجا رخ داد علی رغم آن که می‌توانستم فیلم نگرفتم.

قبل از آن و بعد از آن تا امروز دیگر در تهران و اراک هوا را این شکلی ندیدم.

درسی که از آن گرفته‌ام این است که تجربیات ما ممکن است منحصر به فرد باشند و یک بار یا به تعداد معدودی در طول زندگیمان پیش بیایند یا تکرار شوند. این را لزوماً در لحظهٔ وقوع نمی‌فهمیم.

من خودم را آدم تجربه‌دیده‌ای نمی‌دانم. چندان سفر نرفته‌ام و با آدمها زیاد دمخور نبوده‌ام. اینها باعث می‌شود که تجربیاتم محدود به دنیای کامپیوتر و اینترنت و کتابها باشد. اما فکر می‌کنم همین باعث می‌شود تجربیات و خاطرات من برای دیگرانی که جور دیگری زندگی کرده‌اند جالب باشد.

دوست دارم روزی وقت بگذارم و تجربیاتم را بنویسم پیش از آن که ابر فرصت جایش را به صافی بی‌لکه بدهد.

ناخوانایی پاسخ کد دستوری (USSD)

چند وقتیه جواب کد دستوری (مثلاً #1*) روی موبایل من این شکلی شده:

USSD Response Codepage problem

روی همراه اول و ایرانسل هر دو امتحان کردم پس به اپراتور ربط نداره. تنظیمات زبان گوشی (اندرویدی، پوکوفون اف۱) روی فارسیه و تنظیمی رو اخیراً تغییر نداده‌م (یه بار هم زبان گوشی رو انگلیسی کردم مشکل حل نشد). گوشی هم مدتهاست آپدیتی نگرفته. گشتم راه حلی پیدا نکردم.

اگر کسی راه حلش رو می‌دونه لطفاً توی نظرات بنویسه به درد بقیه هم ممکنه بخوره.

پیاده در گشت شاهنامه

می‌دانید؟ من تا پایم را روی زمین جایی نگذاشته باشم احساس نمی‌کنم آنجا رفته‌ام، هر چند از آنجا سواره بارها عبور کرده باشم! و از آنجاهایی که پا بر زمینشان گذاشته‌ام؟ خاطرهٔ چندانی ندارم! همینقدر پوچ!

سالها پیش در سرم افتاد که بوستان و گلستان را بخوانم.

من بر خلاف بعضی آدمهایی که دیده‌ام -آنها که وقت خواندن لبشان هم می‌جنبد- با چشم و عبوری چیزها را می‌خوانم. کلمات را جا می‌اندازم و از متن کلیت و مفهومش را می‌فهم. سریع اما کم‌مایه. خواندنم شبیه سواره عبور کردن است. خواندن حساب نمی‌شود.

اما دلیلی وجود داشت که گلستان سعدی را بخواهم بلند بلند و با لب جنبان بخوانم و سواره از آن عبور نکنم: گلستان سعدی را برای گنجور سالها پیشتر از آن سالها از ویکی‌نسک برداشته بودم. متن، ناقص و پراشکال بود و لازم بود بازنویسی شود. با این حساب به نظرم رسید که بهترین راه برای رفع این اشکالات روخوانی از متن روی کتاب چاپی، ضبط آن و پیاده کردن متن ضبط شده روی متن گنجور و ویرایش و تصحیح آن بود. بماند که از دیرباز دوست داشتم صدایم هم روی شعرها و متون گنجور بماند.

کار پرزحمتی بود و انجامش دادم. و البته در کنار آن کارهای پرزحمت دیگری هم مثل فهرست‌گذاری نسخه‌های خطی و چاپی گلستان روی گنجینهٔ گنجور را هم به پایان رساندم. بعدها تصاویر کتاب شرح گلستان دکتر خزائلی و همینطور نسخهٔ خطی منسوب به یاقوت مستعصمی را هم به آن اضافه کردم. به نظرم الان گلستان گنجور که پیشتر مهمترین مایهٔ دشنام و خجالت بود مایهٔ آبروی گنجور هم هست.

من در دوران بچگی از روی یک دورهٔ چهارجلدی برگردان مثنوی (که در ذهنم نام محمد محمدی ری‌شهری به عنوان مؤلف آن ثبت شده!) و جایزه یا هدیه گرفته بودمش مثنوی را –سواره– خوانده‌ام. اما شاهنامه را هیچگاه نخوانده‌ام.

در سرم بوده که شاهنامه را یک وقتی –پیاده– بخوانم. این کار را شروع کرده‌ام. از منابع صوتی مثل روخوانی شادروان اسماعیل قادرپناه و همینطور کانال شاهنامه بخوانیم استفاده می‌کنم. غیر از آن دوستی از حاشیه‌گذاران گنجور زحمت کشیده و معنی خط به خط خیلی از شعرها را به نثر روان برگردانده، با وجود آن که به نظرم معنی‌ها خیلی قابل اعتماد نیست به لحاظ آن که زحمتم را کم می‌کند تا این که بخواهم خودم از اول معنی کنم از آن استفاده کردم و برگردان به نثر روان شعرهای شاهنامه را دارم با کپی این حاشیه‌ها اضافه می‌کنم. البته دیشب و برای بخش اول کیومرث (به دلیل آن که کار ایشان ناقص مانده بود) تصمیم گرفتم همه را خودم -با یک تقلب از روی ویکیپدیا- بنویسم. شاید بقیه را همینطوری ادامه بدهم.

غیر از آن تلاش می‌کنم تصاویر نسخه‌های خطی شاهنامه‌های گنجینهٔ گنجور را هم به شعرها اضافه کنم. امیدوارم با وجود تلاشی که برای پیدا کردن کلمات در این دستنوشته‌ها لازم است برای شاهکارهای آینده‌ام چشمی باقی بماند!

شاهنامه به نسبت کل اشعار سعدی بسیار پرحجم‌تر است. نمی‌دانم کاری را که شروع کرده‌ام می‌توانم به پایان ببرم یا نه. در هر حال من کارهای اینطوریم یک تیر و چند نشان است (این تعریف از خود را خیلی جدی نگیرید و آن را با چاشنی طنز و طعنه به خویشتن بجوید، از شاهکارهای یک تیر و چند نشانم ماجرای یکیشان را در نوشتهٔ پیشین تعریف کرده‌ام): هم خودم می‌خوانم، هم روخوانی برای بقیه باقی می‌گذارم، هم غلطهای تایپی را تصحیح می‌کنم، هم معنی می‌نویسم وهم نسخه‌های گنجینه و تصاویر مرتبط را اضافه می‌کنم.

الان از بوستان و گلستانی که پیاده گزشان کردم چیز زیادی یادم نمانده! اما مدرک و سند دارم که آنها را با صدای بلند خوانده‌ام. شاهنامه فرقی که دارد این است که یک داستان پیوسته است. حداقلش این است که اگر پس و پیش شاهان آن را نمی‌دانستم از این به بعد خواهم دانست هر چند جزئیات داستانها یادم نماند.

محض خالی نماندن عریضه پس از یک ماه سکوت تحریر شد!

داستان یک داستان: گنج‌نامهٔ حاجی‌جلال

فکر می‌کنم سال دوم کرونا بود که به دلیل گرفتاری اعضای خانواده به این بیماری مدتی نزدیک به دو ماه را برای پرستاری شهرستان سپری کردم و خدا را شکر گرفتاران ما از آن بیماری به سلامت رهیدند.

علی‌رغم آن که دورکار بودم پروژهٔ کاری فعالی نداشتم و ساعات آزاد زیادی برای پروژه‌های شخصی داشتم. احتمالاً به همین دلیل تصمیم گرفتم که یکی از ایده‌های قدیمیم را عملی کنم: داستانی بنویسم که در آن قهرمانان داستان به دنبال یافتن گنجی از روی یک گنج‌نامهٔ منظوم هستند. باید بدانید که من داستان‌نویس نیستم: اگر قرار باشد به عنوان چیزی‌نویس معرفی بشوم برنامه‌نویس می‌توانم باشم. از این جهت این کار هم بیشتر برای من شبیه یک پروژهٔ برنامه‌نویسی بود: یک ایده از آن داشتم و با ویژگی‌هایی که خودم از آن در ذهن داشتم می‌خواستم آن را به خروجی برسانم.

از آنجا که تصور کردن شخصیتهای متفاوت برایم ساده نبود تصمیم گرفتم شخصیت اصلی و راوی داستان را از روی خودم گرته‌برداری کنم. فقط کمی سیاه‌ترش کنم: سیگار دستش بدهم، بفرستمش دانشگاه برق بخواند، اسیر ماجراهای عشقیش کنم و برگردانمش به سمت ادبیات عشق اصلی زندگیش. نقش دوم داستان را هم از روی یکی از همکلاسیهای دبیرستانم برداشتم که البته به خاطر شخصیت‌پردازی ضعیف من در نهایت از لحاظ شخصیت و طرز فکر و رفتار فرق زیادی با همان اولی ندارد فقط قدش بلندتر است و با لهجهٔ محلی صحبت می‌کند.

تصمیم گرفتم که با یک تیر چند نشان بزنم که از آن جمله‌اند:

۱. نقش دوم داستان به عمد و از روی علاقه‌ای که به پدر خدابیامرز و زادبومش دارد با لهجهٔ غلیظ سِنِجانی (اراکی) صحبت می‌کند. وقت قابل توجهی را صرف پانویس کردن کلمات محاورات این شخصیت کردم. تصمیم گرفتم که بیشتر داستان در قالب گفتگو روایت شود و خوب، به نوعی به خیال خودم مستندی برای لهجهٔ محلی خودم تولید کنم. مزیتی که دو لهجه‌ای بودن مکالمات داشت آن بود که نیاز نبود بگویم این را این گفت و آن را آن گفت.

۲. نقش اول داستان در تک‌گویی‌ها و گفتگوهایش مثالهای ادبی بزند و راجع به ادبیات و شعر محتوای آموزشی ارائه کند (مثلاً نام کسی که گنج از او به یادگار مانده در ابتدا حاجی بلال بود و در یکجا توضیح می‌دادم که بلال به کسر ب درست است و نه فتح ب، بعداً که طرح دیگر گونه شد دیدم جایی برای این نکته نیست و بلال را جلال کردم تا جای بحث نماند!).

۳. بخشهایی از تاریخ استان مرکزی (اسماعیلیه در انجدان و همینطور تاریخ مدرسهٔ صمصامی بیات اراک) را در حین داستان بازگویی و تعریف کنم.

نقطهٔ محوری داستان یک گنج‌نامه بود که قرار بود منظوم باشد. از آنجا که قرار بود شاعر آن (همان حاجی جلال، کسی که گنج را پنهان کرده) یک ناشاعر باشد لازم نبود شعر قویی باشد. شعری در بحر هزج (چهارتا مفاعیلن) درست کردم و در حین آماده کردن داستان آن را تکمیل کردم. کمی که کار جلو رفت حوصله‌ام هم سر رفت و قید داستانهای فرعی شخصیتهای داستان را زدم و تصمیم گرفتم که کل ماجرا در یک بازهٔ زمانی کوتاه روایت شود و به پایان برسد (این اتفاق روی برنامه‌نویسی هم برایم زیاد می‌افتد، چون علاقه دارم زودتر به چیزی برسم که کار بکند به محض این که خروجی اولیه را می‌گیرم قید قابلیتهای اضافی را می‌زنم و حتی گاهی از آنچه ضروری محسوب می‌شود هم چشم‌پوشی می‌کنم).

بعد از پایان کار آن را به نوبت برای سه ناشر معروف فرستادم که دو تای آنها آن را رد کردند و سومی پاسخ داد که در آن مقطع زمانی پذیرش اثر ندارد.

گذشت و بعد از چند ماه فاصله تا تکمیل نسخهٔ اولیه تصمیم گرفتم شاهکارم را بازخوانی کنم که متوجه شدم چقدر خواندنش سخت است و چقدر نچسب و بی‌کشش و نخواندنی است. به طور خاص مکالمات با لهجهٔ محلی حتی برای خود من که این لهجه لهجهٔ مادریم محسوب می‌شود انرژی زیادی برای بازخوانی نیاز داشت. گفتگوها مصنوعی و غیرطبیعی بودند و در دنیای واقعی خیلی بعید بود اتفاق بیفتند.

نسخهٔ اولیه به صورت اول شخص و در زمان حاضر روایت می‌شد. تصمیم گرفتم که برای رفع باگ، خلاصه‌ای از آن را در همان قالب روایت اول شخص اما به صورت نقل آنچه پیشتر روی داده و در زمان گذشته تهیه کنم، آنچه حشو و زاید بر اصل داستان بود (نکات ادبی و تاریخی و مکالمات نامربوط و داستانهای فرعی را) دور بریزم و جان کلام و اصل وقایع داستان را نگه دارم. فصل هشتم و نهم را که کم‌مکالمه بودند و کشش کافی داشتند به همان صورت حفظ کردم و در نهایت یک نسخهٔ بازنویسی شده از داستان را آماده کردم.

این نسخه را هم برای ناشری فرستادم و چون بیشتر از یک ماه گذشت و از آن خبری نشد آن را هم رد شده محسوب می‌کنم.

در نهایت تصمیم گرفتم نسخهٔ بازنویسی شده را روخوانی کنم تا اشکالات نگارشی و تناقض‌های منطقی آن را با بلندخوانی راحت‌تر پیدا کنم و محصول نهایی را شخصاً تست کنم.

در روخوانی متن روی تپق‌ها حساسیت به خرج نداده‌ام، چون متن طولانی بود و اگر قرار بود در آن حد حساس باشم کار برایم غیرقابل انجام می‌شد. بعد از روخوانی هم ویرایش‌های اندکی انجام داده‌ام که تأثیری روی کل متن ندارد.

نتیجهٔ نهایی به اصطلاح ما برنامه‌نویس‌ها یک پروتوتایپ است: یک پیشنهاد برای آن که آن ایده اگر پیاده شود چه شکلی خواهد بود. مطمئن نیستم که نتیجهٔ نهایی چقدر بهتر شده. متن یک روایت ساده است و جز در شروع ماجرا کمتر رنگی از طرز فکر یا حس راوی در آن دیده می‌شود. تصویر روشنی از عمارتی که گنج در آن پنهان شده نداشتم و در نهایت تلاش کردم تناقض‌های توصیفی وقایع و مکان‌ها را تا حدی که به چشم و ذهنم آمد رفع کنم.

حاصل کار را به عنوان اولین تجربهٔ داستان‌نویسی بلندم اینجا و داخل کانال تلگرام خودم می‌گذارم شاید مخاطبی داشته باشد و اوقات فراغت کسی را پر کند.

متن داستان:

گنج‌نامهٔ حاجی‌جلال

روخوانی متن:

فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
فصل دهم

پی‌نوشت: این نسخهٔ اولیهٔ داستان است که به بیشتر در قالب گفتگو روایت می‌شود و زواید فراوان دارد و البته در روند داستان هم تفاوت‌هایی با نسخهٔ نهایی دارد.

زبان (انگلیسی و ترکی) با ترانه

ترکی با ترانه را گسترش دادم و حالا علاوه بر ترکی استانبولی از انگلیسی هم پشتیبانی می‌کند. نام برنامه را به زبان با ترانه تغییر دادم.

آیکون قبلی برنامه را هم که به کمک تصویرساز بینگ ساخته بودم و به نظرم زیبا و گویا بود تغییر دادم تا این تغییر در آن منعکس شود. این آیکون پیشین برنامه است:

ترکی با ترانه

و این نشان جدید که این هم با همان ابزار ساخته شده:

زبان انگلیسی یا ترکی استانبولی با ترانه

این هم فرمان ساخت این نشان:

برای یافتن ترانه‌های مشهور انگلیسی زحمتم کمتر از ترکی استانبولی است و همگامسازی متن با صوت ترانه -علی رغم آن که انگلیسی عموماً در این آهنگ‌ها ریتم تندتری دارد- برایم راحت‌تر است. هر چند کار در نهایت دقیق در نمی‌آید اما در تستهای خودم کارایی کافی دارد. این هم ویدیویی به یادگار از این کار مشقت‌بار:

وقت قابل توجهی صرف کردم تا به راهنمایی چت‌جی‌پی‌تی ابزارهای لازم برای دانلود صوت کلیپ‌های آهنگ‌ها از یوتیوب به همراه زیرنویس آنها و سپس تبدیل زیرنویس‌ها از زیرنویس در سطح خط به زیرنویس در سطح کلمه را دریافت و نصب کنم تا فرایند همگامسازی صوت و متن را دیگر دستی انجام ندهم. بعد از نصب موفقیت‌آمیز ابزارها، مرحلهٔ اول یعنی اتصال به یوتیوب احتمالاً به خاطر مشکلات اتصال با وی‌پی‌ان کار نکرد و فعلاً این راهکار را کنار گذاشتم. اگر سر فرصت حوصله کنم و بتوانم آن را به نتیجه برسانم سرعت اضافه کردن آهنگهای جدید به برنامه خیلی بیشتر خواهد شد. فعلاً علی‌رغم حجم بالای کار سختی زیادی نمی‌کشم چون کاری که می‌کنم مرور آهنگهای زیبای مورد علاقه‌ام است.

امکانی هم برای گوش کردن به پلی‌لیست یا فهرست پخش آهنگهای دریافت شده به آن اضافه کردم.

مثل خیلی از ساخته‌های پیشین، این برنامه را هم بیشتر برای استفادهٔ خودم ساخته‌ام اما فکر می‌کنم مثل بسیاری از آنها در نهایت سرگرمی‌های دیگر مانع استفادهٔ خودم از آن در حدی که توقع دارم بشود!

خیال عاشقانه

نقش لبخند قشنگ تو شده
عکس پس زمینهٔ 🖥 خیال من
چه خیال خوب و عاشقانه‌ای
حق دارم بگم که خوش به حال من 😊

اگه حتی از تو جز خیال تو
سهم دیگه‌ای نباشه قسمتم
به همون خیال از تو راضیم
به همین روال با تو راحتم

تو مث یه تابلویی تو موزه‌ها
که به داشتنش نمیشه دل سپرد
از تماشای تو میشه کیف کرد
خاطرات خوبتو به خونه برد

عاشق اون لحظه‌هاییم که تو
خنده‌های سرخوشانه 😂 سر می‌دی
با صدای خنده‌هات دوباره باز
به خیال من تو بال و پر 🕊 می‌دی

دلم ❤️ از محبت تو این روزا
گرمه 🔥 و یه جور دیگه میزنه
فکر 🤔 و ذکر 📿 من تویی تو این روزا
بودنت بهانهٔ بودنمه

حمیدرضا محمدی

همقطاری ناهمقطار

حوالی ابتدای زمانی که من برای کار به تهران آمدم -حدود سال ۸۵، ۸۶- چند وقت یک باری که به اراک سرمی‌زدم بعضی وقتها با قطار اتوبوسی سریع‌السیر تهران-اراک که ساعت برگشتش عصر بود و برای من مناسب بود به اراک برمی‌گشتم. این قطار در قم یک توقف طولانی شاید یک ساعته داشت ولی با این وجود بعضاً از اتوبوس سریع‌تر می‌رسید.
این خاطرهٔ نیمه‌نوشته مربوط به یکی از مسافرتهای من با آن قطارهاست. باقی خاطره را ثبت نکرده‌ام و یادم هم نمانده اما از این جهت که خاطرات همسفرم به نظرم جالب و شنیدنی بود و همینطور با گذشت قریب به بیست سال با وجود نشانه‌های موجود در خاطره بعید است از روی این وبلاگ کم‌خواننده بتواند شناسایی شود به نظرم رسید همین خاطرهٔ مکتوب نیمه‌کاره هم خواندنی و جالب است و بد نیست منتشرش کنم.

داشتم همچنان با رکاب صندلی جلویی بازی می‌کردم و با پا بالا و پایین می‌بردمش. مسافر صندلی کناری آمد، سر حوصله ساک کوچکی را همراه داشت بالای سر جا داد و لحظاتی بعد نشست. از همان ابتدا بی آن که رو برگردانم و با او چشم در چشم شوم براندازش می‌کردم. عینک داشت و ته ریش، و چاق بود. شکمش زیادی توی چشم می‌زد. پنجاه، شصت، … همین حدودها. دکتر… نه! مهندس می‌زد. همانقدر نسبت به من بی‌توجه نشان می‌داد که من نسبت به او …

کارمند قطار آمد تا بلیطها را چک کند. بلیطهای ما را سوراخ کرد. وقت پس دادن با اطمینان خاصی بلیطها را جدا کرد و به خیال خودش بلیط من را به خودم و بلیط کناری را به کناری داد و رفت سراغ صندلی بعد. بلیط را نگاه کردم. اشتباه کرده بود! سر بلند کردم، رو بر گرداندم. نیشخند همسفر را دیدم که مرا هم به خنده انداخت …

قطار راه افتاده بود. دقایقی بعد برایمان روزنامه آوردند. معمولاً به هر جفت صندلی یک روزنامه می‌دهند. روزنامه را قسمت کردیم. سهم خودم را ورانداز کردم. همه‌اش دربارهٔ امام زمان بود. ولی نیمهٔ شعبان که هفتهٔ پیش بود! تاریخ روزنامه را نگاه کردم: روزنامهٔ یک هفته قبل را برایمان آورده بودند! رو به کناری گفتم:

  • مال هفتهٔ پیشه!
    چیزی نگفت و فقط لبخندی تحویلم داد. از بین مقاله‌های روزنامه یکی را انتخاب کردم و مشغول شدم. «مهدویت در غرب اسلامی» یا چیزی شبیه به این. تمام که شد سر بلند کردم و نظری به دور و ور انداختم. گفت:
  • تازه فهمیدم چی گفتید! روزنامه مال هفتهٔ پیشه!

ایستگاه قم بودیم و قطار ایستاده بود. روزنامه را مثل من روی سینی صندلی جلویی گذاشته بود و با خودکار چیزی روی آن می‌کشید. دقت کردم ببینم چی می‌کشد. نگاهش به روزنامه بود. گفت:

  • خیلی عجیبه، تا اینجا اینوری میره
    همزمان خودکارش یک خط مستقیم را جلو می‌رفت
  • بعد اینجا به یه بن‌بست می‌خوره
    خودکارش ایستاد
  • بعد دقیقاً جهت عکس مسیری رو که تا اینجا اومده بر می‌گرده
    و خودکارش مسیر دوشاخ را کامل کرد. سر بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. گفتم:
  • حتماً یه دلیلی داره، نمیشه که، یعنی شما میگی اومدن تا اینجا بعد دیدن نمی‌تونن مستقیم پیش برن، راهی رو که اومدن برگشتن؟! فقط ایستگاه قم اینجوریه که توش مسیر برعکس می‌شه؟!
    گفت:
  • آره! من اهواز و مشهد و خیلی مسیرهای طولانی دیگه رو رفتم. فقط اینجاس که اینجوریه. البته خوب راست میگی، درسته که اون موقعها امکانات نقشه‌برداری عین الان نبوده ولی همهٔ این خطها رو با حساب و کتاب کشیدن. شما این ریلهای قدیمی راه‌آهن رو دیدی؟
    کمی مکث کردم، گفتم:
  • قدیمی؟! نه! … مگه ریلهای قدیمی فرق داشته؟!
    گفت:
  • آره. اون وقتها مثل الان ریلها یکپارچه نبودن. هر چند متر یه فاصلهٔ چندسانتی بین ریلها میذاشتن برای زمستون و تابستون، که گرما و سرما باعث شکست خوردن ریلها نشه. برای همین اونوقتها قطار که سوار می‌شدی عین الان نبود که. تکونهاش خیلی بیشتر بود.
    گفتم:
  • خوب! الان چرا این فاصله رو نمی‌ذارن؟! قانون انبساط و انقباض عوض شده؟!
    گفت:
  • نه! آلیاژهایی که ریل رو ازش می‌سازن عوض شده
    و اسم یک جور چوب را گفت و توضیح داد که چرا دیگر نیازی به این کار نیست. تعریف کرد که پسرش در یکی از بیمارستانهای تهران بستری‌ست و او به خاطر مشکلاتی که دارد نمی‌تواند با ماشین خودش رفت و آمد.
    گفت که از وقتی ماشین و موبایل با خودش نمی‌آورد خیلی احساس راحتی می‌کند و از قطار مسیر تهران – اراک خیلی راضی بود چون مجبور است بعضی روزها صبح بیاید تهران و بعد از ظهر برگردد و این قطارها خیلی برایش راحتند.
    از پسر بستریش می‌گفت که با وجود این که بستری است همیشه موبایلش دستش است و دارد با آن بازی می‌کند.
    می‌گفت:
  • بهش میگم، بده ببینم این لامصبو، ببینم داری چیکار میکنی؟! میگه بیا بابا چیزی که نیست عکس حضرت علی‌یه! حالا من می‌دونم که پیش از این که موبایلو بده دست من عوضش میکنه‌ها! ولی چیزی نمی‌گم.

سری به اطراف چرخاند و گفت: «یعنی این اتاقها رو واگن پارس ساخته؟!» وقت سوار شدن دیده بودم که روی بدنهٔ واگن، اسم «واگن پارس» را حک کرده‌اند. با خنده گفتم: «چطور؟! ازشون برنمیاد؟!» با شک گفت: «نمی‌دونم، اما اینها رو …» دستش روی پارچه‌ی روکش صندلی جلو کشید: «… ما نمی‌تونیم بسازیم! …» دقت کردم، چیزی غیرمعمولی در پارچه ندیدم: «… این پارچه دیرسوزه، اگه واگن آتیش بگیره، این، دیرتر از همه میسوزه، ما تو ایران تکنولوژی ساخت این رو نداریم.» نگاهش را به سمت رخت‌آویزهای فلزی روی دیواره‌ی واگن چرخاند و گفت: «اما این مثلاً! خوب معلومه کار ماست! ما تو سخت‌افزار مشکلی نداریم! اما تو ظریف کاری … خوب! حالا حالا راه داریم تا به جایی برسیم.» …

گفت که اوایل انقلاب مدیر یکی از کارخانه‌های تبریز بوده و در آنجا تولید دستگاهی را پایه‌گذاری کرده که هنوز هم تولید می‌شود. از رندیش گفت و گفت که چطور حروف انگلیسی اول اسم و فامیلش را روی مدل آن دستگاه گذاشته. مدلی که هنوز هم با همان نام تولید می‌شود و کسی غیر از او نمی‌داند که این حروف، مخفف چه چیزی هستند! از روحیهٔ اوایل انقلاب خودش و دوستانش گفت. گفت که چگونه از سفر تحقیقاتیش به یکی از کشورهای بلوک شرق آن روزها فقط برای خودش یک «تا» بوت (چکمه) سوغات آورده! و گفت که همان وقتها مدتی را هم در سیستان و بلوچستان کار کرده: «با چندتایی از رفقای اون روزها پا شدیم رفتیم سیستان بلوچستان، که به خیال خودمون به رفع محرومیت اونجاها کمک کنیم. می‌خواستیم برای مردم برق و آب بکشیم، اونجا که رسیدیم دیدیم همهٔ کارهاش قبلاً شده! جای همهٔ تیرهای برق کنده شده و بغل هر کدوم یه تیر برق آماده خوابوندن، کابل کشی کردن و …! اِ! اِ! عجب پدرسوخته‌هایی بودن ایناها! همهٔ کارهاشو کردن، نامردا کار رو خوابوندن که اینها برق نداشته باشن! ما که نمی‌فهمیدیم اون روزها این کار چه حکمتی داشته! یالله! یالله! ما تمومش می‌کنیم. تیرها را جا زدیم و کارهاشو نهایی کردیم. حالا دیگه همه برق داشتن! اما این کار رو که کردیم تازه فهمیدیم مشکل چی بوده! برق بود اما شهر و روستایی نبود که! اینها همه‌شون کپرنشین بودن، هیچ کدومشون هم حاضر نبودن دور هم جمع بشن و نزدیک جاهایی که برق داره ساکن بشن، زمان شاه این کارها رو کرده بودن فقط تیرها رو واسه این خوابونده بودن که می‌خواستن اول اینها را یکجانشین کنن! گفتیم اینطوری که نمیشه! پاشید بریم به زور هم شده میاریمشون نزدیک تیرهای برق! نگو اینها گوششون به این حرفا بدهکار نیست: اونا نتونستن ما رو از جامون تکون بدن اون وقت شما چارتا بچه جقله می‌خواید کوچمون بدید؟!یه وقت دیدیم خلق بلوچ تشکیل شد و بلوچستان ناامن شد! حالا بهانه‌ی اینا چی بود؟ کارهای ما!» گفتم: «خوب البته به شما نمیشه ایرادی گرفت. انقلابها همشون همینطورین. اولش خیلیها زیادی تند می‌رن!» گفت: «انقلاب ما که اصلاً انقلاب نبود! آروم بود! این کتابِ … کتاب ِ … چی بود اسمش!» خودکارش را دوباره دستش گرفت و سعی کردم اسمی را که به یاد نمی‌آورد روی روزنامه بنویسد: «… اسمش یادم میاد، کتاب جالبیه، مترجمش ذبیح الله منصوریه، دوازده جلده …» شنیده‌ام که ذبیح الله منصوری خیلی چیزها از خودش به کتابها اضافه می‌کند، با وجود این که هیچ کتابی از او تا به حال نخوانده‌ام. گفتم: «حتماً اصلش سه جلد بوده!» گفت: «ذبیح الله منصوری مترجم خوبیه. کتابهای جالبی داره، خداوند الموت و» و اسم یک کتاب دیگرش را گفت، فکر کنم چیزی شبیه «محمد آخرین پیامبر» بود اسمش، «تا حالا ازش کتابی خوندی؟!» گفتم: «نه!» گفت: «بهت توصیه می‌کنم این کتابه رو بخون!» -همان کتابی را می‌گفت که اسمش را به یاد نمی‌آورد- «در مورد انقلاب فرانسه‌ست. بخون ببین چیکار می‌کردن اینا! اینو مقایسه می‌کنی با انقلاب ما، می‌بینی که انقلاب ما یه جریان آروم بوده، که خیلی زود به ثبات رسیده.» گفت: «اون موقعها ما خیلی فعال بودیم.» پرسیدم: «ما؟!» گفت: «ما! بچه‌های علم و صنعت، اکثر کارهای عملیاتی رو دادن دست ما، کارهای فکری و مدیریتی رو دادن دست آریامهریها» پرسیدم: «آریامهریها؟!» با لبخند گفت: «دانشگاه صنعتی شریف اونوقتها اسمش دانشگاه آریامهر بود.»

گفت: «این روزا اوضاع عوض شده. من به خاطر مشکلاتی که دارم نمی‌تونم تنهایی رانندگی کنم. باید کسی کنارم باشه. چند روز پیش باید می‌رفتم دلیجان، معمولاً این جور وقتها پسر کوچیکمو همرام می‌برم. برگشته به من میگه بابا اگه می‌خوای این دفه همرات بیام باید برام این گوشی جدید نمی‌دونم چی چی رو بخری. نمی‌دونم M83» گفتم: «N73?!» گفت: «نمی‌دونم دقیقاً! می‌گفت پنج کانال رو میگیره. گفتم خوب باشه، بریم برات بخرم. حالا تازه یه گوشی گرفتم براش ها! خلاصه رفتیم داخل موبایل فروشی، به موبایل فروشه می‌گم آقا حالا واقعاً این گوشی پنج کانالو می‌گیره. می‌گه: بله قربان! بفرمایید اینم پنج کانال … » و در همین حین با دستش ادای زدن کلیدهای موبایل را در آورد. «گفتیم خوب باشه، حالا این موبایله کجایی هست؟» گفت: «چینیه!» که یه دفه پسرم گفت: «من گوشی چینی نمی‌خوام و پشیمون شد. توی راه برگشتن می‌گفت: خوب! این که نشد، پس بهتره بریم این گوشی ِ Nokia N یا M یا …» یک لحظه ایستاد، مدل گوشی یادش نمی‌آمد، گفتم: «iPhone?!» گفت: «والله نمی‌دونم، به اون لحظه که فکر می‌کنم سرگیجه می‌گیرم.» بعد دستش روی روزنامه چرخید و چیزی نوشت، همزمان گفت: «غرش توفان!، اسم کتابه غرشه توفانه از ذبیح الله منصوری توصیه می‌کنم حتماً بخونیش!»

گفت: «خوب! من زیاد حرف زدم، شما بگو ببینم دنیا رو چیجور می‌بینی؟!» گفتم: «نمی‌دونم والله چی بگم! ما فکر می‌کنم یه نسلی هستیم بین دو تا نسل نه چندان به درد بخور!» فکر نمی‌کنم به چیزهایی که در آن لحظه از دهانم در آمد واقعاً اعتقاد داشته باشم. الان که فکر می‌کنم حدس می‌زنم تحت تأثیر حرفهای همسفرم در آن لحظه آنطور فکر کرده‌ام و اینطور حرف زدم: «یه نسلی که کاملاً خنثی ست! نسلی که گرفتار بازیچه‌هاست و کاری ازش برنمیاد جز حروم کردن وقت پای کامپیوتر و موبایل و این حرفا و درد به خصوصی هم نداره جز درد بی دردی!» لبخندی روی لبهایش نشست و شاید پوزخندی! «و نسلی که از گذشته به جا مونده! یه نسل فاسد!» لبخند تا حدودی از روی لبهایش محو شد! فکر کنم ترسیدم: «فاسد البته نه به اون معنا! منظورم اینه که اینا! می‌دونید من یه چن وقتی توی اداره‌های دولتی کار کردم، این کلمهٔ فاسد رو که می‌گم از این نظر می‌گم که این نسلی که من می‌گم فاسدن تاریخ مصرفشون گذشته، واقعاً آدم این مدیرها رو که نگاه می‌کنه، پیش خودش فکر می‌کنه واقعاً اینا نمی‌فهمن! اصلاً یه جریانی که سر و تهش دو دو تا چارتاست، معلومه باید چیکار کرد رو می‌پیچونن، شاید نیتشون خیر باشه اما …» برای لحظاتی به روبه‌رو خیره شد، ساکت ماند. حدس زدم ناراحت شده باشد. برگشت و در حالی که سعی می‌کرد لبخند بزند گفت: «اونا می‌فهمن!» و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد: «بذار یه داستانی برات بگم. البته ببخشیدا یه کم بی‌ادبیه! من بچه که بودم توی دبستان …» اسم دبستان را یادم نمانده «… درس می‌خوندم. اراکی هستی؟!» گفتم: «سنجن می‌شینیم!» گفت: «خوب! از اراکیای قدیمی که بپرسی بهت میگن که مدرسهٔ ما بهترین دبستان اراک بود. من دو تا دوست سنجنی دارم که سالهاست آمریکا زندگی می کنن، اینا خیلی آدمای جالبین، باید ببینیشون، اینا وقتی میان ایران به ما سر می زنن، اصن خیلی جالبه اینا سالهاست سنجن نرفتن ولی هنوزم فکر می کنن سنجن عین همون قدیماست، ببینیشون همش باید بخندی وقتی اینا با هم صحبت میکنن، اینا هنوزم به لهجه سنجنی قدیم صحبت میکنن که شما متوجه نمیشی» گفتم: «اتفاقاً ما هنوزم تو خونمون سنجنی صحبت میکنیم.» گفت: «داشتم میگفتم، ناظم دبستان ما آقای [ اسمش را یادم نمانده] بود، آدمیه که خیلی از قدیمیهای اراک میشناسنش، آدم محترم و بزرگیه، یه روز معذرت میخوام یکی از این بچه‌ها …»
ادامهٔ ماجرا و نتیجهٔ این داستان را ننوشته‌ام و یادم نمانده. می‌خواستم باقی ماجرا را بنویسم و هیچوقت ننوشته‌ام. تنها این کلمات را به عنوان کلید چیزهایی همسفرم تعریف کرده نوشته‌ام و الان چیزی از آنها یادم نمانده:

نمی فهمن
سکوت و نگاه
اثرات جنگه
بچه‌هاش، پوزخند بچه‌ها،
دراویش، هند، سرچشمه، کاخ ورسای، تخت جمشید
معادلات درجه چندم، طراحی سیستم لوله کشی، کامپیوتر
مدرک گرفته‌ها
خنده،
یونانیها، عربها، مغولها، …