هدف اصلی از منظوم کردن کلام خوش آهنگ و دلنشین کردن آن است و مسلم است که خوش آهنگ به نظر رسیدن جملات ربطی به نحوهی نوشتن آنها ندارد. قافیه در کنار وزن از ارکان سنتی شکلگیری کلام منظوم در شعر فارسی بوده است. قافیه باعث میشود یک آهنگ یکسان در پایان جملات (=ابیات) اشعار شنیده شود که علاوه بر آهنگینتر نمودن کل شعر (در بیشتر قالبهای شعری فارسی) باعث به هم پیوسته به نظر رسیدن آن و همچنین ایجاد نوعی زنگ پایانی برای جملات آن میگردد. مسألهی جالب اینجاست که قانون قافیه در شعر سنتی فارسی به جای آن که فقط تابع نحوهی تلفظ کلمات باشد بر اساس شیوهی نوشتن آنها بنیان نهاده شده است. طبق این قانون کلماتی مثل «صلاح» و «گناه» علی رغم این که (به جهت یکسانی تلفظ شکلهای نوشتاری «ح» و «ه» در زبان فارسی) از لحاظ نحوهی بیان همقافیه به نظر میرسند به لحاظ شکل نوشتاری همقافیه نیستند. این قاعده به وضوح دست و پاگیر و نوعی سختگیری بیمورد به نظر میرسد. اما چیزی که این وسط برای من عجیب است این است که نسل هزار سالهی شاعران سنتی فارسیگو (به جز ترانهسراها و شاعران به اصطلاح فهلویگو که اساساً شعرشان بیشتر یک محصول شنیداری است تا نوشتاری) هیچگاه تلاش نکردهاند (یا جرأت نکردهاند) این قواعد دست و پاگیر و بیمورد را زیر سؤال ببرند و بر اساس آنچه درست است عمل کنند. شاید این نمونه بتواند مثال خوبی باشد از این که چقدر فرهنگ ما نسبت به خروج از چارچوبهای سنتی خود بیمیل بوده (و هست ؟) و در این میانه درستی یا نادرستی اساس تعیین این چارچوبها و حدود برایش اهمیتی ندارد. البته «فرهنگ ما» برای خودش جای بحث دارد، باید فرهنگها و ملل دیگر را از لحاظ میزان عدم عدول از قواعد نادرست و سختگیرانهی سنتی مورد بررسی قرار داد، شاید اصلاً این معضل به ملیت و فرهنگ وابسته نباشد و مسألهای جهانشمول باشد.
Category: ادبیات
معماهای منظوم
گاهی فکر میکنم که این زبان رمزگونه و رازآلود شعر فارسی چقدر میتواند سوژهی خوبی باشد برای طراحی داستانها و فیلمهای خیالی بومی. مشابه همین فیلمهای هالیوودی، شاید کمی بیربط باشد اما الان یک جورهایی فیلم مومیایی در ذهنم هست، آن وردخوانیها و کلید قفل تابوت مومیایی، یا این صحنه از فیلم ون هلسینگ، جایی که تکهی گمشدهی دستورالعمل ورود به قصر کنت دراکولا مورد نیاز است:
البته این نمونهها بیشتر بر روی عناصر تصویری تکیه دارند، نه رمزهای زبانی، احتمالاً نمونههای نزدیکتری باید وجود داشته باشند که من ندیدهام یا در ذهنم نیست.
به هر حال، داشتم میگفتم، سادهترین و دم دستترین این معماهای شعر فارسی را در استفاده از حساب ابجد برای ثبت تاریخها یا اعداد میبینیم که نمونههای زیادی دارد (روی کاشیها و سردر اماکن تاریخی/مذهبی کاربرد زیاد داشته است، در این حساب به حروف ارزشهای عددی ثابتی میدادهاند: ا=۱، ب=۲، …،ط=۹، ی=۱۰، ک=۲۰، … و ارزش عددی کلمه را با جمع کردن ارزش تک تک حروفش محاسبه میکردند). در بیشتر آنها مثل بیت زیر از حافظ به روشنی گفته شده که برای رمزگشایی عددی باید ارزش کلمات را در حساب ابجد به دست آورد و جمع کرد:
بلبل و سرو و سمن، یاسمن و لاله و گل
هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل …
که حاصل جمع ارزش عددی کلمات مشخص شده میشود ۷۵۷ (هجری قمری)، که تاریخ قتل شاه شیخ ابواسحاق است.
رمزگونگی را به شکلهای دیگر هم در اشعار میبینیم. نمونهی بسیار متداولش کاربرد اصطلاحات صوفیه در شعر است. کلماتی مثل «وقت»، «برق»، «بیخبری»، «حضور»، «غیبت» و مانند آنها که معمولاً در شعرهای عرفانی به کار رفتهاند، هر چند به خاطر استفادهی به جا و درست این شعرها برای ناآشنایانی مثل ما معنی معمولی خودش را میدهد اما برای معتقدین و آشنایان به اصطلاحات این فرقه حاوی پیامهای خاص خود آنهاست (بخش عرفان از کتاب آشنایی با علوم اسلامی شهید مطهری توضیحات مقدماتی و کافی در این زمینه دارد).
حضوری گر همی خواهی، از او غایب مشو حافظ!
متی ما تلق ما تهوی، دع الدنیا و اهملها
علاوه بر اینها در میان اهل تصوف فرقهای بودهاند به اسم «ملامتیان» یا «ملامتیه». اینها برای آن که در دام ریا گرفتار نشوند، در برابر چشم مردم تظاهر به گناه میکردهاند یا حداقل ادعا میکردهاند که اهل گناه هستند (اهل می و ساقی و شاهد و خرابات و خیلی چیزهای ممنوعهی دیگر)!
به میپرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
اینها هم محصولات ادبیشان به نوعی معماگونه و «برعکس» است. زبانی برای خودشان درست کردهاند که برداشت خودشان از آن متفاوت است با برداشت ما از گفتههای آنها و گاهی در بین همین اقرار به اعمال گناهآلود -یواشکی 😉 – بخشهایی از اسرار خودشان را مخفی کردهاند تا به خیال خودشان فقط «اهلش» متوجه آنها شوند. اینجور معماگونگی هم در نوع خود جالب است و میتواند فهمیدن منظور اصلی آنها از گفتههایشان هیجانانگیز باشد.
البته در این میان «لغزها» و «چیستانها» هم جایگاه خود را دارند:
لـَـنگ ِ دوندهست، گوش نیّ و سخنیاب!
گنگ فصیح است، چشم نیّ و جهانبین
تیزی ِ شمشیر دارد و روش ِ مار
کالبد ِ عاشقان و گونهی غمگین
چیستانی از رودکی، که جوابش قلم است.
ناظم، شاعر و یک شعر
فکر میکنم این اعتقادی که شعر (منظوم) فارسی را یک محصول مصنوعی و حاصل به هم بافتن و در کنار هم گذاشتن زوری (و نه الهامآمیز) کلمات میداند تا حدود زیادی برای شاعران تازهکار درست باشد (اول کلمات همقافیه را روی کاغذ ردیف میکنند و بعد جملاتی هموزن میسازند که آخرشان به آن کلمات ختم شود!)، کما این که بسیاری از شاعران نامی ما (منظور آنهایی است که فقط ادبیاتیها اسمشان را زیاد میشنوند) نیز در همین سطح باقی ماندهاند. اما اعتقاد دارم که این قاعده نمیتواند زیاد شامل نمونههای برجستهی شعر فارسی همانند آثار حافظ شود. چرا که هر چند آغاز کار این شاعران هم با شعربافی به همان سبک شاعران تازهکار شروع شده اما تکرار و افزایش مهارتهای آنها باعث شده که به مرور نیاز به فرایند تصنعی منظوم کردن کلام برای آنها به کمک مهارتهای ذهنیشان کاهش یابد، به این معنی که آنها به مرور توانستهاند این مهارت را پیدا کنند که فکر شاعرانه را بدون زحمت به شکل نظم قانونمند و مقفی بیان کنند و در این راه غزل با توجه به این که محدودیتی دربارهی ارتباط معنایی بین ابیات آن برایش قائل نبودند بیشتر مورد استقبال این دسته از شاعران واقعی قرار گرفته است.
فروغ
اگر خواستید برای آشنایی با نمونههای برجستهی شعر معاصر آثار فروغ فرخزاد را از نظر بگذرانید بد نیست پیش از خرید هر گونه کتاب یا گزیدهی شعری بدانید که فروغ به خاطر دو مجموعه شعر آخرش (تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) شاعر بزرگی محسوب میشود. سه مجموعه شعر اول فروغ (اسیر، دیوار و عصیان) نمونههایی نه چندان چشمگیر از همان جریان شعری پرطرفدار همعصر فروغ به حساب میآیند که اگر به آن سبک شعری علاقمندید در آثار فریدون مشیری، نادر نادرپور و برخی دیگر نمونههای بهتری از آن را مشاهده میکنید و به همین لحاظ حتی میتوانید از خواندن سه دفتر شعر ابتدایی فروغ صرفنظر کنید و اگر فروغ را با آن سه کتاب میشناسید با خواندن دو کتاب برجستهی او در دیدگاه خود نسبت به او تجدید نظر کنید.
تقریباً در تمامی شعرهای دو دفتر برجستهی فروغ وزن (عروضی) حضوری ملموس دارد اما شاعر به هیچ وجه در قید آن نیست و هر جا که لازم بوده آن را شکسته. به همین لحاظ زبان شعری فروغ بسیار روان و در عین حال موزون است و میشود گفت به زبان محاوره نزدیک است.
تکههایی از اشعار فروغ را که دوستشان دارم اینجا میآورم:
پیر خطاپوش
از این بیت حافظ چه میفهمید؟:
پیر ما گفت: «خطا بر قلم صنع نرفت.»
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد!
مصرع اول میگوید که «پیر» و مرشد حافظ به او یا شاگردانش گفته که در آفرینش خطا و اشتباهی اتفاق نیفتاده. تا اینجا مشکلی نیست اما مصرع دوم -که در نگاه اول یک تمجید ساده از پیر دانا به نظر میرسد- کار را برای همه سخت کرده! آخر چرا خطاپوش؟ یعنی پیر حافظ خطاها را نادیده میانگاشته؟ به هر حال در شرح این بیت یکی از حکمای قرن نهم یک کتاب کامل و مستقل نوشته است و در صورتی که این بخش از کتاب بهاءالدین خرمشاهی را بخوانید متوجه میشوید چه تعداد آدم دیگر سعی کردهاند این جملهی شیطنتآمیز و آگاهانهی حافظ را به آن صورتی که مشکلی ایجاد نمیکند 😉 یا درست است معنی کنند.
مردم خونخوار!
حل معما برای همهی ما لذتبخش و سرخوشیآور است، حتی میشود گفت بیشتر وقتها این حل هوشمندانهی معماها (و نه خود معماها)ست که ما را به خودش جذب میکند و برای همین حتی لازم نیست حلال معما خود ما باشیم تا از آن لذت ببریم. دربارهی واژهی معما سختگیر نباشید: هر سخن دوپهلو و رندانهای که فهمیدن معنای اصلیش نیازمند هوشمندی باشد میتواند یک جور معما باشد.
اینها مقدمهای بود برای آن که دربارهی یکی دیگر از شعر(=بیت)های دوپهلو و معماگونهی حافظ بنویسم (قبلاً هم یک مطلب در این مورد نوشتهام). بخوانید:
میخورد خون دلم مردمک دیده، سزاست!
که چرا دل به جگر گوشهی مردم دادم؟!
معنای «خون دل خوردن» را میدانیم: یعنی به خود پیچیدن و گریه و زاری کردن از درد و غم و نگرانی و رنج. اما چرا خون دل؟: وقتی قسمتی از بدن ما زخمی میشود خونریزی میکند، شاعران فکر میکنند حتی وقتی دل و جان ما هم زخمی میشود خونریزی میکند و خون دل ما به شکل اشک بیرون میآید! پس به یک معنا خون دل را میتوان اشک معنی کرد. با این تعبیر اشکالی ندارد که که کل عبارت «مردمک چشم من دارد خون دل میخورد» را معنی کنیم دارم اشک میریزم و گریه و زاری میکنم. «جگرگوشهی مردم» را هم که میشناسید؟ 😉 ، همین است دیگر: جزای عاشقیت و دل بستن به جگرگوشهی مردم خون دل خوردن و گریه و زاری است.
اما شاید این شعر برایتان آشنا باشد: این بیت را معمولاً در کتابهای ادبیات (و از جمله فکر میکنم در کتابهای درسی ادبیات وقت تحصیل من) به عنوان نمونهی ایهام میآورند. اما ایهام چیست؟: بعضی کلمهها بیش از یک معنی دارند: مثلاً «شیر» میتواند هم آن شیری باشد که آدم آن را میخورد و هم آن شیری که خوراکش آدم است (و هم شیر آب!). وقتی در شعری اینجور کلمات طوری به کار بروند که بتوان با استفاده از معانی مختلف آنها برای شعر به معانی درست اما متفاوت و غیرمرتبط به هم رسید میگویند آن شعر در کلمهی مورد نظر ایهام دارد. مثلاً این نمونه از مولوی (فکر میکنم البته، مطمئن نیستم) را ببینید:
آن یکی شیری که آدم میخورد
وان یکی شیری که آدم میخورد!
میبینید: فرقی نمیکند شیر کدام جمله را شیر نوشیدنی در نظر بگیریم و شیر کدام جمله را سلطان جنگل. پس این شعر در کلمهی شیر ایهام دارد.
اما بیت مورد بحث ما از حافظ ایهامش در کدام کلمه است؟: کلمهی «مردم» در گذشته علاوه بر همان معنی معمول امروزیش معنای «مردمک چشم» هم میداده، یعنی در این بیت هم میشود «مردم» را همان مردمک چشمی معنی کرد که در قسمت اول دارد خون دل را میخورد. داستان را با این معنا و با این دید نگاه کنیم: «مردمک چشم من» عاشق زیباییهای معشوقم شده و مثل خیلی عاشقهای دیگر غیرتی و ناموس پرست 😉 است! اما دل من کار اشتباهی کرده و سزاوار بلایی که مردمک چشم سرش میآورد هست: او رقیب عشقی مردمک چشمم شده! و به همین خاطر مردمک چشمم دارد حقش را کف دستش میگذارد: این آبی که از چشمم جاری است خون دل من است که مردمک چشمم دارد آن را میخورد!
شاه بیت
نرگس یعنی چشم، البته نه کاملاً، در واقع نرگس اسم گلی است که شاعران فارسیگو چشم زیبا را با ترکیبهایی مثل «چشم ِ نرگس» و «نرگس ِ چشم» به آن تشبیه کردهاند. این کلمه آنقدر برای رساندن این معنا استفاده شده که خیلی جاها حتی به تنهایی به معنای چشم زیبا به کار رفته است (اصل این کلمه هم یونانی است و نام مردی زیبارو در اساطیر یونان باستان است که وقتی در آیینهی آب، چشمش به جمال خودش روشن شد عاشق خودش شد ❗ و برای این که به وصال معشوق برسد خودش را در آب انداخت و غرق شد، بعدها هم گویا در کنارهی مزار او -که همان آبی باشد که خود را در آن انداخت- گلی رویید که به یاد او نامش را نرگس گذاشتند [شنیدهام یا خواندهام که ناصرالدین شاه در خاطراتش اشاره کرده که روزی در آینه، چشمش -به همان سبک آقای نرگس، گویا- به جمال خودش روشن شده و در وصف این واقعه فرمایش نمودهاند که «از خودمان بسیار خوشمان آمد!» البته آن آقای نرگس از خودش یک کمی بسیارتر خوشش آمده بوده، چرا که در غیر این صورت احتمالاً نیاز نبود آقای میرزا رضا کرمانی توی زحمت بیفتند! 😉 ]).
طارم به معنای سقف است (تلفظ درستش، گویا، طارَم است به فتح ر). البته وقتی پای شعر در میان باشد ممکن است این سقف کمی متفاوت با سقفهای معمولی باشد. مثلاً اگر بگویند «طارم فیروزهای رنگ» منظورشان آسمان است، همچنین اگر بگویند «طارمی که چشم زیر آن مینشیند» منظورشان ابروست یعنی همان سقفی که بالای سر چشم قرار گرفته.
این دو کلمهی کلیدی برای فهمیدن معنی این بیت از حافظ کافی است:
به جز آن نرگس مستانه – که چشمش مرساد!- ،
زیر این طارم پیروزه، کسی خوش ننشست!
چشمش مرساد یعنی «الهی کسی چشمش نکند!»، یعنی «چشمزخم از او دور بادا!»، یعنی «الهی چشم بد به او نرسد» (مــَر ِساد = نرساد، نرسد). توی این بیت تناسب قشنگی است آوردن هم نرگس و هم چشم که البته این نرگس خیلی با آن چشم تفاوت دارد.
«هیچ چیزی غیر از آن چشم زیبا نمیتواند به این قشنگی، زیر این ابرو جا خوش کند!» این جمله، معنی آن بیت حافظ میتواند باشد، اما این معنی، معنی ِ نزدیک این شعر است، یعنی همان معنیی که با نگاه اول به ذهن خطور میکند. در این معنی، نرگس را چشم معنا کردهایم و طارم را ابرو و یک جملهی وصفی در ستایش زیبایی چشم معشوق ساختهایم.
اما معنی اصلی این بیت معنی دور آن است (معنایی که پس از تعمق بیشتر در شعر به آن میرسیم). در این معنی نرگس را به معنای «صاحب آن چشمان زیبا» در نظر میگیریم و طارم فیروزهای را «آسمان» معنی میکنیم: «غیر از آن زیبای بیهمتا هیچ کس زیر این آسمان آبی پیدا نمیشود که همیشه خوش باشد و گرفتار رنج و غمی نباشد.» معنا، معنای بلند، فلسفی و غمگینانهایست که با معنای اول از زمین تا آسمان تفاوت دارد.
یک جمله و دو معنای کامل ِ کاملاً متفاوت و هر دو زیبا. در کلام کدام شاعر میتوان نظیری برای آن یافت؟
این تفسیر از این بیت حافظ را در یکی از کتابهای دکتر سیروس شمیسا دیدهام که ندارمش و الان هم نمیدانم کدام کتاب است، اما حدس میزنم کتابی باشد که دربارهی بدیع و صنایع بدیعی در ادبیات فارسی نوشتهاند.
کشتم شپش شپش کش شش پا را!
مسابقه در تکرار سریع جملاتی که تکرار حروف همسان یا همجنس، ادای آنها را سخت کرده، یکی از سرگرمیهای بچگی فارسی زبانهاست (در زبانهای دیگر هم مشابه دارد؟). به هر صورت جالب است ببینیم این سرگرمی دوران بچگیمان حتی در شعرها و ادبیات قدیمی فارسی نیز نمود پیدا کرده و نمونههایی دارد (برای این به اصطلاح صنعت ادبی اسامی واجآرایی و نغمه حروف را انتخاب کردهاند).
چند تاییش را که من میشناسم اینجا میآورم، بد نیست اگر شما هم از ادبیات کهن فارسی نمونههایی را سراغ دارید عنوان کنید.
الف- حافظ (تکرار حرف سین):
رشتهی تسبیح اگر بگسست، معذورم بدار!
دستم اندر ساعد ِ ساقیّ ِ سیمین ساق بود!
این که میگویم فقط یک حدس است: خواندن مصرع دوم این بیت مخصوصاً به صورت آرام و نامفهوم و با تأکید بر روی حرف سین، تکرار متوالی و سریع ذکر «سبحان الله» را به ذهن متبادر میکند و من احساس میکنم حافظ عمداً قصد داشته با خوانده شدن این بیت چنین احساسی به شنونده دست دهد، یعنی این تصویر را در ذهن شنونده بسازد که راوی، تسبیح گویان دارد به استقبال ساقی سیمین ساق میرود!
ب- حافظ (تکرار حرف خ):
خیال ِ خال ِ تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
«خ» از آن حروفی نیست که بدون دقت کافی تکرارش تشخیص داده شود، بنابراین احتمال دارد شنوندهی این بیت تکرار زیاد این حرف را در آن تشخیص ندهد.
چیزی که در این بیت به نظر من جدای از این صنعت ادبی خیلی قشنگ است این است که اگر مصرع اول را به صورت یک جملهی کامل بخوانید به صورتی که احساس نشود بقیه دارد، یک شعر عاشقانهی ناامیدانهی کامل را دارید (به تو نمیرسم، عشقت را با خودم به گور میبرم 🙁 )! به همین دلیل میتوانید با خواندن ِ به جای ِ مصرع دوم شنوندهی غمزده از مصراع اول را متعجب کنید، به او بفهمانید که مصرع اول یک جملهی عاشقانهی تراژیک نیست، بلکه یک جملهی عاشقانهی سرافرازانه و شاهدی بر یک انتخاب آگاهانه است (عشقت را با خودم به خاک میبرم تا خاک گورم بوی تو را بگیرد!).
ج- سعدی (تکرار حرف ش):
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی!
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
به نظر من تکرار واضح و مصنوعی حرف شین تنها مشخصهی قابل توجه این بیت است.
د- حافظ (تکرار حرف چ):
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود، یاد سمن نمیکند
البته تعداد تکرار حرف «چ» زیاد نیست ولی «چ» از آن حروفی است که تکرار کمش هم خودش را نشان میدهد.
ه- حافظ (تکرار حرف ک):
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد؟
این بیت را اینجا پیدا کردم. البته به نظرم تکرار حرف «ک» خیلی تکرار جذاب و قشنگی نیست. در واقع حتی به نوعی کریه و زشت هم هست (البته فقط به خاطر نوع بیان این حرف و نه مسئلهی دیگر 😉 ). به هر حال مصرع اول این بیت به نظرم از آن جملاتی است که آدم اگر چند بار به صورت سریع و متوالی (به شیوهی همان مسابقه یا رو کم کنیها) تکرارش کند تعداد «ک» هایش بیشتر هم میشود 😉 .
و- حافظ (تکرار حرف ش):
رسم عاشق کشی و شیوهی شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
روزی امروز
یار دوازدهم! : سایت رسمی مسابقات جام جهانی هم از این اصطلاح برای هواداران تیمها استفاده کرده است.
ژنرال مهدی : گزارشی از بازتاب، یک رمان ترکیهای که مهدی موعود در آن در قالب یک ژنرال ترک 😀 ظهور می کند و با حمایت ایران قدرتهای بزرگ را شکست میدهد!
عاباس!
این همجنس این یکی و همانی است که سرش با خودم بحث داشتم! صدایش را با استفاده از پخش کننده پایین همین نوشته بشنوید.
عاباسم گوربهکنن گفته که مو آلا دیدم
سر کرت صرامن دیدم، همی حالا دیدم
مو خودم بودم که او نندنا ترسنده بودم
با یه گونی تو سرم تو صراشن منده بودم»
توضیحات:
عاباس : عباس
دوری : دیروز
صرا : صحرا، مزرعه
دسغاله : داس
صراشنا : صحرایشان را
کرت : زمینهای کشاورزی را برای سهولت در آبیاری و همچنین کاشت محصولات متفاوت به قطعاتی به اسم کرت تقسیم میکنند
هشته : گذاشته است
ورگیره : بردارد
آل : موجودی افسانهایست، در سنجان جایی وجود دارد که به «لانه آل» معروف است و داستانهایی درباره آن میگویند
دوسه : دویده
بس کی : از بس که
مرگوری : میگریی، گریه میکنی
باگو : بگو
بینم : ببینم
گوربهکنن : گریه کنان
غلملی : غلامعلی
امرو : امروز
حامم : حمام
سرجو : یکی از محلههای سنجان است
نندن : ناندانی، ظرفی که در آن نان نگه میدارند، به تمسخر به افراد چاق گفته میشود!
اشنفتی : شنیدی
بیت بستن : شعر درست کردن، یکی از عادات قدیمی مردم سنجان است که برای تمسخر افراد برای آنها «بیت میبستهاند»!
بر ِ : برای
میدی : مهدی
کمربره : مارمولک خانگی
قرباغ : قورباغه
سوسوله : سوسک
بـَدّو : بدو