یک شروع سخت دیگر

همیشه روز اول شروع به کار در یک محیط جدید برایم کشنده و آزاردهنده بوده (حداقل دو بار دیگر همین تجربه را داشته‌ام). دیرجوش و کمرو بودن من از یک طرف و از طرف دیگر وضعیت آویزان و نامشخص بودن جا، کامپیوتر و مسائل دیگر باعث می‌شود روز سختی را بگذرانم. به هر حال این روز سخت در آستانه‌ی پایان است خدا را شکر! 😉 برای سایر کارها هنوز اینترنت خانگی ندارم.

چون نمی دیدم به خاطر می سپردم!

کلاس دوم راهنمایی بودم، روش تدریس معلم زبانمان این طوری بود که وقت درس دادن از بچه‌ها می‌خواست کتابهایشان را ببندند، بعد کتاب خودش را به حالت باز رو به بچه‌ها می‌گرفت، یک بار در حالی که با انگشت به عکسهای کتاب اشاره می‌کرد جمله‌ی متناظر با هر عکس را می‌خواند (فکر کنم در هر صفحه سه تا عکس جا می‌گرفت) و بعد هر بار، یک نفر را صدا می‌زد، انگشتش را رو به یکی از عکسها می‌گرفت و از او می‌خواست جمله‌ی متناظر با آن عکس را بگوید (مثلاً عکس، عکس یک پنجره بود و باید سؤال‌شونده جمله‌ی It is a window. را می‌گفت). خوب تا اینجای کار مشکلی نبود. مشکل از اینجا شروع می‌شد که من با وجود این که همیشه میز اول می‌نشستم هیچکدام از عکسها را نمی‌دیدم و بنابراین تنها تفاوتی که بین آنها می‌دیدم جای تقریبی انگشت آموزگار بود که یا بالا بود یا وسط و یا پایین صفحه و یا روی صفحه‌ی سمت چپی بود و یا سمت راستی. واقعیتش فکر هم می‌کردم که همه مثل خودم کتاب را می‌بینند و ضمن آن که از این که معلم زبان انتظار داشت بچه‌ها با یک تکرار جای جمله‌ها را حفظ شوند تعجب می‌کردم از این هم تعجب می‌کردم که این بچه‌های نه چندان خوش‌حافظه چطور به این سرعت می‌توانند این جزئیات تصویری را حفظ شوند (این که با اشاره به کدام موقعیت باید کدام جمله را بگویند). به هر حال من در این موقعیت به صورت ناآگاهانه آن ضعف نادانسته را (یعنی ضعف شدید بینایی را) با یک قوه‌ی تقویت شده یعنی حافظه‌ام جبران می‌کردم و همان بار اولی که معلم جای جمله‌ها را نشان می‌داد موقعیت آنها را حفظ می‌شدم. یک سال بعد بود که تازه متوجه ضعف شدید بیناییم شدم و عینک گرفتم. جالب است بدانید که اولین نمره‌ی عینک چشمهای نزدیک‌بینم چیزی حدود ۳ دیوپتر بود و با این وجود من بدون عینک مشکل جدیی در زندگی روزمره و حتی کلاسهای درسم نداشتم (در دوران دبیرستان دوستی داشتم که نمره‌ی عینکش حدود یک و نیم بود و با این وجود آنقدر به عینکش وابسته بود که وقتی یک روز عینکش شکست، در پیدا کردن راه خانه دچار مشکل شد)!

محض تکمیل مطلب بد نیست اشاره کنم که من دو سه سالی است که چشمهایم را عمل کرده‌ام (عمل لیزک) و دیگر نیازی به عینک ندارم.

انگار می دانستم

پخش مستقیم بازی ایتالیا-آلمان را ندیدم، پرتقال-فرانسه را هم همینطور (مثل خیلی بازیهای دیگر که با ساعت خواب یک آدم خوشخواب تداخل می‌کرد!). قبل از این دو بازی هم حدس نمی‌زدم که کدامیک برنده خواهد بود (راستی اگر دوست داشته باشید می‌توانید حدسهای من در مورد جام جهانی را پیش از شروع شدنش اینجا ببینید). اما صبح فردای هر کدام از همان بازیها، پس از بیدار شدن جالب بود که یک جورهایی انگار می‌دانستم چه تیمی برده! ایتالیا-آلمان را با کمی ناراحتی و پرتقال-فرانسه را با کمی آسودگی خاطر! برایم عجیب بود، گفتم یک جا بنویسمش بلکه بعداً اگر باز هم اتفاق افتاد بدانم که قبلاً سابقه‌ی دانستن نتیجه‌ی اتفاقی که در جریانش نبوده‌ام را داشته‌ام!

دیوانگی جزئی

هر کدام از ما احتمالاً دارای ویژگیهای شخصیتیی هستیم که برای دیگران و گاهی حتی برای خودمان عجیب، غیرطبیعی و یا گاهی خنده‌دار به نظر می‌رسد.

یکی از دوستان دوره‌ی دانشگاهم آدم بسیار پرحرف و خوش خنده‌ای بود که اگر حال و حوصله‌ی تحملش را داشتید می‌توانستید از همصحبتی با او لذت ببرید. آن روز وسط یک تعطیلی چندروزه بود و تقریباً خوابگاهها خالی شده بود. او برای این که تنها نباشد آمده بود اتاق من که البته من هم همه‌ی هم‌اتاقیهایم رفته بودند خانه. روز روز انتخابات بود و ما می‌خواستیم برویم رأی بدهیم. شناسنامه‌هایمان را برداشتیم و دوتایی به طرف محل رأی گیری که فاصله‌اش با خوابگاه نسبتاً زیاد بود راه افتادیم. این دوست من بین راه به صورت عجیبی گیر داده بود به من که «اگه رفتی اونجا یه دفعه شناسنامه‌تو جانذاری! حواستو جمع کن!» من که این توصیه‌ی بدون مناسبت دوستم برایم غیرعادی می‌نمود عجیب جا خورده بودم. به هر حال در تمام طول راه او این توصیه را تکرار می‌کرد در حالی که از تصور این که من چطور شناسنامه‌ام را آنجا جا خواهم گذاشت از خنده داشت می‌ترکید. من هم که فکر می‌کردم بالاخره او امروز ما را اینجوری «گرفته»، با خنده‌ها و شوخیهایش همراهی می‌کردم. تا این که پس از مدتی در صف ماندن رأیمان را دادیم و برگشتیم به خوابگاه و اتفاق عجیب‌تر اینجا افتاد: دوست من بعد از حدود نیم ساعت تازه متوجه شد که شناسنامه‌اش را جا گذاشته! سراسیمه و نگران به محل برگشتیم و پس از مدت نسبتاً زیادی پرس و جو و البته با کمی دردسر شناسنامه را پیدا کردیم و پس گرفتیم. در راه برگشت دوست من هیچ صحبتی راجع به قضیه نکرد و اصلاً دل و دماغی برای شوخی و خنده نداشت. به هر صورت ماجرا ماجرایی نبود که بشود تعریفش نکرد و تا چند روز بعد نقل محافل خنده‌بارگی و مسخرگی آشنایان بود.

از یاد رفته

دیروز یکی از همکلاسیهای دبیرستان را دیدم. فرصت زیادی داشتم تا فکر کنم و اسمش را به یاد بیاورم. البته شک داشتم باز، ولی بالاخره رفتم جلو و بعد از صحبت با خودش مطمئن شدم. امروز چند بار سعی کردم اسم یکی از همکلاسیهای خیلی نزدیک دانشگاه را به یاد بیاورم. البته اسمش را که یادم بود، فامیلیش را می‌خواستم به یاد بیاورم، اما تا حالا که به جایی نرسیده‌ام. نمی‌دانم چرا اینطوری شدم. من قبلاً اینجوری نبودم! پیش از این اصلاً به خاطر ندارم برای به یاد آوردن اسم آدمهایی که به صورت طولانی مدت با آنها سر و کار داشتم به زحمت بیفتم. البته فکر کنم نقش بازی کردن زیادی کار دستم داده! چون خیلی پیش آمده که نقش آدمهای کم حافظه را بازی کرده‌ام و آشناهای قدیمی را نشناخته‌ام 😉 . مثل این که زیادی نقشم را جدی گرفته‌ام. فعلاً از اسمشان شروع شده، احتمالاً به زودی قیافه‌ها را هم واقعاً نمی‌شناسم. خدا به خیر کند!

بازنده خوبی باش!

شطرنج
زمان زیادی از آخرین باری که شطرنج بازی کردم می‌گذرد، اما آخرین بازی و آخرین همبازیم را به خوبی به خاطر دارم. قبلاً هم گفته‌ام من شطرنجباز خوبی نبودم، در برابر آماتورهایی مثل خودم گهگاه برنده می‌شدم و در مقابل آخرین همبازی شطرنجم همیشه بازنده بودم، چون او شطرنجباز خوبی بود. اما به لحاظ زندگی خوابگاهی و تمایل فوق‌العاده همبازی به بازی گاه روزها چند بار از او می‌باختم، البته اگر تعبیر به توجیه باخت نکنید فکر نمی‌کنم برایم برنده شدن اهمیتی داشت، از بازی صرف نظر از نتیجه لذت می‌بردم. اما یک بار موقعیتی پیش آمد (از نوع حیثیتی 😉 و البته ایجاد شده توسط بعضی آشناهای همخوابگاهی) که باید این همبازی را می‌بردم و البته احتمالاً به همان دلیل -ناباورانه- تا آستانه‌ی برد بعد از یک بازی طولانی مدت پیش رفتم. همبازی من که تمام راهها را بسته می‌دید و باور نمی‌کرد در برابر این همیشه بازنده در چنین موقعیتی قرار بگیرد بر خلاف تصور من (که احساس می‌کردم دید او به بازی مثل دید من است) حسابی به هم ریخت و بدون آن که بازی را به پایان ببرد، گفت که راهی برایش نمانده و بازی را باخته است و رفت. خوب مشکل من هم حل شد و آن مسأله‌ی کذایی به نفع من تمام شد. اما تصورش را بکنید که همبازی من نیم ساعت بعد برگشت و گفت حسابی روی وضعیت بازی فکر کرده و به این نتیجه رسیده که کار تمام نشده بوده و می‌توانسته از من ببرد!

البته سوء تفاهم پیش نیاید. من به خاطر این مسأله نیست که این همه مدت شطرنج بازی نکرده‌ام هر چند این مسأله از آن مسائل بی‌اهمیتی بود که باعث رنجش من شد. در واقع علتش آن است که بعد از آن بازی تا حالا دیگر موقعیتی برای بازی برایم پیش نیامده و البته دیگر علاقه‌ای هم به این فعالیت ذهن فرسا ندارم.

اسباب کشی

www.mohammadi.netfirms.com
اولین تجربه‌ی درست کردن صفحات وب من برمی‌گردد به زمان فارغ التحصیلیم، وقتی پروژه‌ی پایانی کارشناسی برای تابستان ماند و من که قصد نداشتم تابستان را اصفهان بمانم رفتم خانه و کار را انجام دادم. اما مسأله‌ای که اینجا وجود داشت این بود که باید به استاد راهنما نشان می‌دادم که دارم روی موضوع کار می‌کنم. این بود که اولین صفحات وبم را اینجا درست کردم و روند پیشرفت کار را آنجا گذاشتم و وقتی کار تمام شد جمع و جورش کردم و کردمش سایت شخصی. مدتی بعد هم مطالب دیگری را که به نظرم به درد بخور می‌آمد به مطالب آن اضافه کردم. به هر حال این روزها موتورهای جستجو احتمالاً به دلیل این که مدتهاست فعالیتی در آنجا نشده به آنجا دیگر سر نمی‌زنند و تعداد اندکی از صفحات آن از طریق موتورهای جستجو در دسترسند. بد ندیدم بعضی از مطالب آن را که از نظر خودم ارزشمندند از آنجا به اینجا منتقل کنم. کاری که وقت زیادی گرفت و خیلی هم پرزحمت بود. به هر حال اگر دوست داشتید می‌توانید سری به این دو قسمت بزنید: پایان‌نامه‌ی کارشناسی من و شعرهای دوره‌ی نوجوانی من.

عاباس!

این همجنس این یکی و همانی است که سرش با خودم بحث داشتم! صدایش را با استفاده از پخش کننده پایین همین نوشته بشنوید.

میگن عاباس دوری از صـَـرا که برمی‌گشته

رفته ورگیره بیارش که تو را آلا دیده

تا دم سقاخنه دوسّه بس کی ترسیده

پسر صفر دیدش گفته: «چته که مرگوری؟

مرد گنده! باگو بینم چته آخر ایجوری؟»

عاباسم گوربه‌کنن گفته که مو آلا دیدم

سر کرت صرامن دیدم، همی حالا دیدم

که «آقا حرفای عاباس همه حرف مفته،

مو خودم بودم که او نندنا ترسنده بودم

با یه گونی تو سرم تو صراشن منده بودم»

حالا اشنفتی چه بیتی بر عاباس بستن

صفر و غلملی و میدی و م[ح]مود و حسن؟

«یه کمربرّه، دو قرباغ، سه سوسوله، چار غلاغ!

بدّو عاباسا قاییم کن یه جایی گوشه‌ی باغ!»

توضیحات:

عاباس : عباس

دوری : دیروز

صرا : صحرا، مزرعه

دسغاله : داس

صراشنا : صحرایشان را

کرت : زمینهای کشاورزی را برای سهولت در آبیاری و همچنین کاشت محصولات متفاوت به قطعاتی به اسم کرت تقسیم می‌کنند

هشته : گذاشته است

ورگیره : بردارد

آل : موجودی افسانه‌ایست، در سنجان جایی وجود دارد که به «لانه آل» معروف است و داستانهایی درباره آن می‌گویند

دوسه : دویده

بس کی : از بس که

مرگوری : می‌گریی، گریه می‌کنی

باگو : بگو

بینم : ببینم

گوربه‌کنن : گریه کنان

غلملی : غلامعلی

امرو : امروز

حامم : حمام

سرجو : یکی از محله‌های سنجان است

نندن : ناندانی، ظرفی که در آن نان نگه می‌دارند، به تمسخر به افراد چاق گفته می‌شود!

اشنفتی : شنیدی

بیت بستن : شعر درست کردن، یکی از عادات قدیمی مردم سنجان است که برای تمسخر افراد برای آنها «بیت می‌بسته‌اند»!

بر ِ : برای

میدی : مهدی

کمربره : مارمولک خانگی

قرباغ : قورباغه

سوسوله : سوسک

بـَدّو : بدو

روزی امروز

دعوا

بی آن که بخواهم یا حتی علاقمند باشم در جریان یک مجادله و رد و بدل شدن الفاظ رکیک بین برخی دوستانم از طریق ایمیل(!) قرار گرفتم (دوستانی که البته فکر نمی‌کنم اینجا را بشناسند و بخوانند). دوستانی که آن روزها که چشم در چشم هم داشتند از گل درشت‌تر به هم نمی‌گفتند و حالا به نظرم دارند عقده‌هایی که شاید آن روزها جرأت آشکار کردنشان را نداشتند این گونه بر سر هم خالی می‌کنند. «دوری و دوستی» را که شنیده‌اید، حالا حکایت ما شده «نزدیکی و دوستی، دوری و دشمنی»! مهم نیست که اصلاً ماجرا چیست و مهم نیست که چرا بعد از چند سال حالا یادشان افتاده که می‌شود اینطوری هم دعوا کرد. اما …، اما من به روزی فکر می‌کنم که دوستان قدیم و دشمنان فعلی دوباره چشم در چشم می‌شوند: آن روز چقدر آن نگاهها گرمی نگاه یک دوست، خورندگی نگاه یک دشمن یا دزدیدگی نگاه یک خطاکار خجالت زده را در خود خواهند داشت؟