داستان سلطان

این مسخره‌ترین و جنون‌آمیزترین تصمیمی است که امروز گرفته‌ام (خوشبختانه الان به ذهنم رسید که روی این نوشته رمز بگذارم تا مسخره عام و خاص نشوم! البته اگر شما دارید آن را می‌خوانید معنیش این است که رمزش را برداشته‌ام)! تصمیم گرفتم داستان سرگرمی دوران بچگیم را بنویسم. سرگرمیی که تا به حال درباره آن چیزی به کسی نگفته‌ام، البته چندین بار سعی کرده‌ام که داستان آن را بنویسم که اولین بار آن زمانی بود که کلاس چهارم دبستان بودم. من از کلاس دوم دبستان سعی می‌کردم به تقلید از کتاب قصه‌هایی که می‌خواندم کتاب قصه بسازم. خودم هیچکدام از این کتابها را ندارم ولی خواهرم چند وقت پیش می‌گفت که چند تا از آنها را پیش خودش دارد. این کتابها مثل کتاب قصه‌های واقعی جلد مقوایی براق داشتند و مصور بودند. در ضمن برای این که بیشتر شبیه کتاب قصه‌های واقعی باشند پشتشان قیمت هم می‌زدم! به هر حال کلاس چهارم که بودم یکی از این کتابها را -که قسمتی از سرگرمی آن سالهایم را در آن به صورت قصه آورده بودم- به خانم معلممان -خانم ارسلانی- نشان دادم و او خیلی خوشش آمد.

داستان از این قرار بود که وقتی کوچکتر بودم برای خودم قصه می‌ساختم و در نقش شخصیتهای قصه بازی می‌کردم. نقش اول قصه مورد علاقه‌ام شیر سلطان جنگل بود! در نقش این شخصیت و دوستان و دشمنانش همواره در حال چهار دست و پا راه رفتن با پشت کتفهای بیرون زده و دستهایی که همیشه حالت خمیده داشت در اتاقهای خانه و صحبت کردن با صداهای نقشهای متفاوت قصه بودم. از آن دوره به یاد دارم که همیشه سر زانوی شلوارهایم پاره بود!

بزرگتر که شدم دیگر سلطان روی دو پا می‌ایستاد و دیگر نه سلطان جنگل که سلطان یک کشور در یک سرزمین و جهان خیالی بود. جهانی که مردمان و کشورهای مختلفی در آن وجود داشت که هر کدام جدا از قومیت و زبانهای جداگانه حتی مذهبهای گوناگون داشتند. به تدریج در راستای توسعه سرگرمیها!، برای خودم یک تاریخ برای این جهان (که جهان سلطان می‌نامیدمش!) ساختم و صحنه‌های مختلف نبرد را به کمک دو عدد سیخ کباب و گهگاه کمربند و پارچه‌ای به عنوان قسمتی از لباس نقش‌آفرینان برای خودم بازی می‌کردم. حتی یادم است که پیش می‌آمد ساعتها به زبانهای ساختگی از زبان مردم این جهان -که البته جز سرباز و جنگاور بینشان هیچ نوع آدم دیگری وجود نداشت- صحبت می‌کردم و حتی بزرگتر که شده بودم با خطوط ساختگی روی نقشه‌هایی که از جهان سلطان می‌کشیدم حد و مرز مشخص می‌کردم. این سرگرمی را مدتها برای خودم حفظ کردم تا آن که با توجه به رشد بدنی من دیگر ابعاد اتاقهای خانه کوچکتر از آن بود که بتوانم در آن بالا و پایین بپرم و جست و خیز کنم. واقعیتش را بخواهید حتی الان هم گهگاه بدم نمی‌آید که رجعتی به سرگرمی دوران کودکی بکنم ولی خوب دیگر آن حس بازیدوستی کودکیم و البته آن ذهن خیالباف و سازنده را که هیچ وقت رهایم نمی‌کرد ندارم.

وقایع اصلی در این جهان بین سالهای ۲۱۵ تا ۲۱۸ سلطانی! اتفاق می‌افتاد. درست متوجه شدید، لازمه داشتن تاریخ در این داستان داشتن تقویم بود که آن را نیز داشتم. مبدأ این تاریخ زمان تولد یکی از اجداد سلطان بود. سلطان متولد سال ۲۰۰ سلطانی بود. شِمادان پیامبر سلطانیها که دوهزار سال پیش از مبدأ تاریخ سلطانی در منطقه شرقیه ظهور کرده بود، از پِراطیس (املای درستش همین است!) منجی سلطانیها که سالها بعد دین آنها را از نابودی نجات می‌دهد سخن گفته بود و طبق پیش بینی او سال ظهور پراطیس باید همان سال ۲۱۵ سلطانی می‌بود. سلطان فرزند عَدَرَخشان و از خاندان پادشاهی سلطانیان است که اولین آنها شِمادان (همنام پیامبر باستانی) در سالهای پیش از مبدأ تاریخ شهر شرقیه را در شرقی‌ترین ساحل جهان سلطان بنا نمود و سرسلسله خاندان سلطانی شد. فرزند او ثبّان (به فتح ث!) جانشین او بود که تاریخ تولد فرزندش سلطان (همنام سلطان مورد بحث ما) مبدأ تاریخ سلطانیها قرار داده شد. همسایه سلطانیها در غرب کشورشان اَحنَفیها بودند که دشمنان دیرینه دین و آیین و قوم سلطانیها به شمار می‌رفتند و خاندان قدیم سلطانی اغلب در حال جنگ با آنها بودند. علاوه بر آنها در شمال شهر شرقیه، قوم شرقیها زندگی می‌کردند که جنگاورانی دلیر و از اقوام سلطانیها به شمار می‌رفتند.

نقشه جهان سلطان!

سلسله سلطانی در زمان سلطان پسر ثبان که نهایتاً در جنگ کشته شد ثبات پیدا کرد و در زمان نورالدین(!) پسر سلطان کشورگشایی سلطانیها باعث شد که کشورشان وسعت زیادی پیدا کند. به گونه‌ای که با فتح سرزمین غربیه، بخشهایی از شمالیه و سرزمین کنتِسپارت در جنوب غربی جهان سلطان سرزمینهای وسیعی جزء امپراطوریهای سلطانی می‌شد. اما در زمان فرزندان نورالدین (عترت و نصرت) سرزمینهای این امپراطوری به لحاظ وسعت دچار از هم پاشیدگی شد. در غربیه حاکم سلطانی که ساویل نام داشت با شورش ژاول در کوههای شمالی، کُروام که نماینده یک قوم و مذهب خاص (و اصلی ترین دشمن آینده سلطان) به شمار می‌رفت و همچنین غربیه از بازماندگان خاندان باستانی شاهان غربیه مواجه شد و در حین یکی از همین نبردها در سال ۱۹۹ سلطانی و در زمان آغاز حکومت عترت پسر نصرت توسط کروام به قتل رسید. کروام به تدریج با ازمیان برداشتن مدعیان، شهر اصلی غربیه را با کمک غربیه (!!!) فتح کرد و او را به حکومت آنجا منسوب کرد. سپس برای فتح صالح آباد پایتخت حاکمان سلطانی غربیه اقدام نمود. از جانب دیگر در شرق نیز اوضاع برای سلطانیها خوب نبود. احنفیها به سرزمینهای سلطانی هجوم برده بودند و شرقیها در آستانه فتح شرقیه بودند. با رسیدن خبر محاصره صالح آباد توسط کروام عترت تصمیم گرفت که شرق سرزمینهای سلطانی را که کاملاً از دست رفته بود رها کند و با تمامی قوم سلطانی که شامل ده هزار مرد جنگی می‌شد برای نجات سلطانیهای غرب به غربیه برود. در این راه از سرزمین شمشیریها که مردمانی وحشی و بدون حکومت مرکزی بودند و همچنین سرزمین ژاکسیلون که همسایه جنوب شرقی غربیه بود و مردمان آن از اعقاب سلطانیهای باستانی غربیه بودند و در آن زمان فاقد حکومت مرکزی و مشابه شمشیریها شامل چندین سرزمین قبیله‌ای می‌شد، عبور کردند، خود را به صالح آباد رساندند و آن را از محاصره خارج کردند. از سال ۲۰۰ تا ۲۱۰ سلطانی حکومت سلطانیها محدود به شهر صالح آباد می‌شد. از جانب دیگر کروام در طی این مدت تمامی نقاط دیگر سرزمین غربیه را تصرف کرد و حتی برای فتح سرزمینهایی در شمال غربیه اقدام نمود و بر سر تصاحب سرزمینهای شرقی با همسایه شرقی خود لَهَبیه وارد جنگ شد و به واقع قدرتمندترین حکومت جهان را در زمان خود به وجود آورد. تا آن که در سال ۲۱۰ سلطانی اقدام او برای فتح صالح آباد منجر به قتل عترت، آغاز پادشاهی جهانیه فرزند عترت و پدربزرگ سلطان -قهرمان اصلی ما- و همچنین آغاز جنگ ۵ ساله جهانیه شد، که نتیجه آن فتح شهرهای بزرگ غربیه توسط جهانیه در چند سال آغاز جنگ و پیروزیهای متوالی او بر کروام بود. اما در سالهای نیمه دوم جنگ اوضاع برعکس شد و در نهایت جهانیه و تمامی فرزندانش از جمله پدر سلطان در طی این جنگ به قتل رسیدند آن سان که در سال ۲۱۵ سلطانی، سلطان ۱۵ ساله مسن‌ترین بازمانده خاندان سلطانی بود که با سپاه ۵۰۰ نفره‌اش و به کمک برادران کوچکترش دَرَخش و ذَرَخش و پسرعموهایش تِرادفورد(!!!) و ژان ژاندیلان (!!!) سپاه ۱۰۰۰۰ نفره آندرا (!!!) وزیر کروام را که در آستانه فتح صالح آباد بود در جنگ صالح آباد به کمک مهارتهای رزمی بالای خود و همرزمانش شکست داد و پس از قتل آندرا صالح آباد فتح شده را بازپس گرفت. سپس با فراهم آوردن سپاهی ۱۰۰۰۰ نفری عزم شهر غربیه را کرد و با شکست و قتل وزیر بعدی کروام (که اسمش دیگر یادم نیست) و فراری دادن غربیه، در جنگ غربیه! غربیه را فتح کرد! در این زمان هر دو سپاه سلطانی و کروامی در اثر جنگ پنج ساله فرسوده شده بود. از این رو پیمان صلحی بین کروام و سلطان به ثبت رسید که تا سه سال بعد حفظ شد. در این هنگام سلطانیها به بیابانهای غرب صالح‌آباد که به خاطر افسانه‌ها هیچ کس جرأت ورود به آن را نداشت پا گذاشتند و آنجا را سرزمینهایی مناسب شهرسازی یافتند و در غربی‌ترین نقطه جهان سلطان در جزیره‌ای که راههای ورودش با صخره‌هایی صعب‌العبور مسدود شده بود شهر سلطانیه را ساختند که پایتخت و شهر سلطنتی سلطانیان به شمار می‌رفت که جز خاندان سلطنتی و بزرگان مملکتی کسی اجازه ورود به آن را نداشت. همین امر باعث شد که در طول سالهای بعد هیچگاه این شهر تصرف نشود. جمعیت سلطانیها در سرزمین سلطان فزونی گرفت (و در طول سه سال!!!) به میلیونها نفر رسید! به گونه‌ای که زمانی که کروام با قتل زُوِل سفیر سلطانیها در کروامیه صلح جهانیه را شکست سپاه میلیونی سلطانی سرزمین او را در نوردید و به آسانی تمامی آن را فتح نمود. کروام به همراهانش به شرق و سرزمین لهبیه گریخت. برادر کروام ساویلون (!!!) به شمالیه گریخت و در قسمتی از آنجا سلسله‌ای جدید را بنیان نهاد. سلطان در همین سالها (یادم نیست در نبرد با کجا! ولی در طی تعقیب کروام در کشورهای مختلف) به قتل رسید. او همان پراطیس موعود شمادان بود که دین و قوم سلطانی را از نابودی نجات داده بود. سلطانیه فرزند سلطان کوچک بود و تا رسیدن او به سن مناسب درخش و ذرخش و ترادفورد و ژان ژاندیلان به ترتیب حکومت کردند و غیر از این آخری همگی در نبردها به قتل رسیدند. آخری حکومت را به سلطانیه که به سن قانونی رسیده بود واگذار کرد. سلطانیه به سمت شرق پیشروی نمود و با شکست پادشاه شرقیه شهر شرقیه را دوباره فتح کرد و به زندگی کروام در آنجا خاتمه داد. بعد از سلطانیه پسرش سلطان جهان به تدریج و با کمک نیروهای ماورایی خود و سپاهیانش تمامی جهان سلطان را فتح کردند و سالها حکومت کردند. سالها بعد وحشیهای شمشیری سر به شورش برداشتند و جانشینان سلطان جهان را شکست دادند و جهان سلطان باز دچار هرج و مرج شد. در این زمان مردمان جهان سلطان طبق بشارت شمادان باید منتظر منجی دیگری به نام سیکیانوش می‌ماندند تا در عصر توپ و تفنگ آنها را نجات دهد!
سالهای ظهور سیکیانوش مقارن با کوچک شدن اتاق برای من شد! لذا این داستان طولانی و البته پر شخصیت و پر ماجرا که خیلی از اسمها و نبردهای آن را هنوز در خاطر دارم و اینجا عنوان نکرده‌ام همین جا رها شد.

آلبوم عکس

تا پیش از راه‌اندازی اینجا، من اصلاً عادت عکس آپلود کردن نداشتم. خیلی وقت پیش چهار، پنج تا عکس همینجوری محض آزمایش روی فلیکر گذاشته بودم. اما بعد از این که اینجا را راه انداختم، به نظرم رسید که برای رنگ و رو دادن به اینجا بد نیست از تعدادی از عکسهایی که گرفتم یا دارم استفاده کنم. الان فکر می‌کنم که فارغ از این که اینجا را من راه می‌انداختم یا نه خیلی خوب است که آلبومهایم را آپلود کنم: به هر صورت این طوری اولاً ماندگاری بیشتری پیدا می‌کنند در ثانی خوب می‌دانید فکر می‌کنم سهیم شدن در لذت -اگر لذتی در کار باشد- باعث تشدید لذت می‌شود. این دقیقاً مثل آن است که آدم آلبوم عکسش را به یک دوست نشان دهد و یکی یکی در مورد عکسها برایش صحبت کند. در ضمن به خاطر روزی (لینکدونی اینجا) کاربری حساب دلیشسم را تغییر داده‌ام. قبلاً هر نشانی را که فکر می‌کردم شاید روزی به آن نیاز پیدا کنم ثبت می‌کردم و معمولاً اسم آن را هم عوض نمی‌کردم. اما الان سعی می‌کنم هر صفحه‌ای را که فرصت می‌کنم بخوانم و فکر می‌کنم حداقل ارزش نگه داشتن یا علامت زدن را دارد ثبت کنم. البته همه این صفحات را یک برچسب خاص می‌زنم که معلوم باشد برای روزی علامتشان زدم. نمی‌دانم این کار تأثیر منفی در سرعت پیدا کردن آن صفحاتی که به آنها نیاز پیدا کرده‌ام خواهد داشت یا نه (به هر حال اسمها را عوض کرده‌ام، در ضمن به زودی به جای جستجو در حداکثر دویست یا سیصد نشانی باید در انبوهی از نشانیها جستجو کنم، مگر برچسبها به داد برسند).

آلبوم عکس

حالم خوب نیست

«در سرزمین قدکوتاهان

معیارهای سنجش

همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند»

… و من توقف کرده‌ام.

واقعیتش به نظرم نوشتن، آن هم نوشتن از خود در جایی که ممکن است هر آن رهگذری -غریبه یا آشنا- نظری به آن بیندازد، خیلی خطرناک است. تمامی ضعفها، عقده‌ها و حماقتهای آدم، یک جا برملا می‌شود. اما یک خوبی هم دارد و آن این که آدم دیگر ترسی از پرده بر افتادنهای بعدی ندارد. راستش امروز داشتم با خودم فکر می‌کردم که آدم اگر بزرگ یک دسته آدم کوچک باشد ارزش آن را ندارد که کوچکترین یک دسته آدم بزرگ باشد. می‌دانم که از روی این جمله می‌خوانید که دارم به تمامی آدمهای اطرافم توهین می‌کنم و عقده خود بزرگ بینی دارم و و و … . راستش امروز کمی ناراحتم، بهتر است کمتر بنویسم و کمتر عقده‌ها و ضعفهایم را رو کنم.

خانه آماده است!

خوب! حالا دیگر می‌شود در این خانه زندگی کرد: از پنجره منظره بیرون را دید و پس از کار روزانه سر سفره روزی آن نشست! (خوب! انتظار زیادی نداشته باشید: من خیلی آدم بامزه‌ای نیستم!)

این عکس را از حال و هوای فعلی اینجا نگه می‌دارم، چون رنگ و بوی اینجا -همچنان که قبلا گفتم برای جای دیگری در نظر گرفته شده بود- به نظرم خیلی خوشایند اینجا نیست. شاید اگر بعداً حوصله داشته باشم عوضش کنم. به هر حال رنگ و بو خیلی مهم نیست، مهم آن چیزیست که اینجا می‌نویسم. قصد دارم اینجا کمتر به کامپیوتر و اینترنت و مانند آن بپردازم (بیشتر مزخرفاتی مثل این را خواهم نوشت، در مورد مطالب اینچنینی هم زیاد خودتان را اذیت نکنید: خود من هم نمی‌دانم بعضی وقتها چه‌م می‌شود که اونجوری می‌شود!)، اما محض اشاره، اگر از فیدخوانهای آنلاین استفاده می‌کنید (من خودم از نت وایبز استفاده می‌کنم، این هم وضعیت فعلی برگه اول صفحه نتوایبز من [من ذوق بچه‌گانه‌ای برای نشان دادن بازیچه‌هایم دارم: برایتان عادی می‌شود!])، می‌توانید با کلیک بر روی آیکون فید پایین ستون سمت راست و با استفاده از چند دکمه‌ای که پایین صفحه مشاهده می‌شود، مستقیماً با استفاده از چند سرویس معروف، مشترک فید وبلاگ من شوید.

چرا وبلاگ می نویسم؟

نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم باید بگویم که چرا این کار را می‌کنم (انگار همه با هدفی وبلاگ می‌نویسند!). چرا؟ در هر صورت من (فعلا) برای حفظ و افزایش مهارتهای نوشتاریم می‌نویسم (شاید بعداً هدفم عوض شد!). من اعتقاد دارم که برای این خوب بتوانم صحبت کنم باید زیاد حرف بزنم (واقعیتش من آدم خیلی کم حرفی هستم و البته آن مقداری هم که حرف می‌زنم بیشتر با خودم است!) و همین طور برای این که بتوانم بنویسم باید نوشتن را زیاد تمرین کنم. شاید اگر تصمیم گرفته‌اید وبلاگ مرا بخوانید (البته خودم می‌دانم که فعلاً هیچ خواننده‌ای ندارم، این را برای خوانندگان اعصار بعد می‌گویم که گذرشان به اینجا می‌افتد) به خاطر این حرف من تصمیمتان را عوض کنید! چون من برای خودم دارم می‌نویسم نه برای شما! در هر صورت این هم یک جورش هست! می‌توانید تصمیمتان را بگیرید!

حرف اول

سلام!

این یکی از آن فکرهای خوبی بود که امروز به ذهنم رسید. واقعیتش چند روزی بود که شدیداً به فکر راه‌اندازی یک وبلاگ و بهره‌مند کردن جامعه انسانی از روزنوشتهای درربارم(!) بودم. اما باز هم آن مشکل همیشگی مانع بود : وسواس انتخاب اسم، انتخاب نوع سرویس و مانند آن. نمی‌دانم چطور شد که سر یک اسم (چیزی مثل گذار) با خودم به توافق رسیدم، اما خوب این اسم قبلاً ثبت شده بود و باید اسم دیگری انتخاب می‌کردم (فکر می‌کنم به اسم اعتقاد چندانی ندارم اما خوب …).

در مورد سرویس هم هر کدام را به یک دلیل کنار گذاشتم:

بلاگر: مجانی است، پس می‌توانم امیدوار باشم که بقای نوشته‌هایم می‌تواند بیش از عمر من باشد. خوب این خوب است. اما چند مشکل بزرگ: تاریخ شمسی (جاوااسکریپت؟ نه …)، آن نوار مسخره بالای آن هم که تناسبی با نوشته‌های فارسی ندارد (مال شما دارد؟ آدرس بدهید!) و البته این که به خاطر همان نوار مسخره و احتمالاً چیزهای دیگرش نمی‌توان طرح آن را با استاندارد w3.org همخوان کرد (اینجا را هم ببینید). (واقعاً آخر چقدر مهم است که با یک استاندارد سخت گیرانه و شاید الکی همخوان باشیم؟)

مجانیهای دیگر (وردپرس دات کام، بلاگسام و بلاگثینگ) را هم بعد از آزمایش کنار گذاشتم. البته در این زمان (خوانندگان اعصار بعد متوجه باشند!) وبلاگز دات یو اس هم عضو جدید نمی‌پذیرد. اما خوب از اسمش خوشم نمی‌آید و اگر هم … .

از طرف دیگر حدود یک ماه (؟) پیش یک ایده درخشان (D-:) به ذهنم رسیده بود و قصد داشتم آن را در قالب یک سایت اینترنتی پیاده‌سازی کنم. برای همین و مطابق با کارکرد آن ایده نام gozir.com را ثبت کرده بودم. اما خوب (من معمولاً همیشه! در نوشته‌هایم دچار یک تکیه کلام خاص می‌شوم، گهگاه نوشته‌هایم را ویرایش می‌کنم و سعی می‌کنم از تعداد تکرارها کم کنم. اما خوب! …گفتم که گفته باشم!) با توجه به آن که بعید به نظر میرسید انگیزه‌ام آنقدر کافی باشد که بتواند این کار را تمام کند، یک بار در اوج ناامیدی در روزهای آغاز سال (فکر می‌کنم)، روی آن دامنه وردپرس نصب کردم و سعی کردم وبلاگ شخصیش کنم. اما بعد با بازگشت امیدها (!) دوباره همه چیز را پاک کردم و منتظر ماندم که انگیزه کار خودش را بکند اما خوب … .

فکر خوب من که امروز یقه‌ام را گرفت آن بود که (با توجه به …) بهتر است فعلاً از همین نام ثبت شده استفاده کنم. بعداً اگر نظرم برگشت یک کاریش می‌کنم.

دوست داشتم سر فرصت، نوشته‌های آغازین بعضی وبلاگهایی را که معمولاً می‌خوانم نگاه کنم، یکی دو بار هم سعی کردم این کار را بکنم اما …. اما خیلی هم بد نشد! چون فکر می‌کنم از نوشته آغازین خودم خوشم آمده!

احتمالاً بعدها در مورد خودم بیشتر خواهم نوشت، محض شروع بدانید که من حمیدرضا محمدی هستم، بیست و پنج سال دارم، لیسانس کامپیوتر (نرم‌افزار) از دانشگاه اصفهان دارم و در شهر محل تولدم (سِنِجان، نزدیک اراک) ساکن هستم. مدتی در شرکت گاز کار کرده‌ام و اکنون در قالب فن‌آوران داده‌افزار کارا بعضی علاقمندیهایم را دنبال می‌کنم. (کافی بود؟ اینجا را هم ببینید.)