فکر میکنم سال دوم کرونا بود که به دلیل گرفتاری اعضای خانواده به این بیماری مدتی نزدیک به دو ماه را برای پرستاری شهرستان سپری کردم و خدا را شکر گرفتاران ما از آن بیماری به سلامت رهیدند.
علیرغم آن که دورکار بودم پروژهٔ کاری فعالی نداشتم و ساعات آزاد زیادی برای پروژههای شخصی داشتم. احتمالاً به همین دلیل تصمیم گرفتم که یکی از ایدههای قدیمیم را عملی کنم: داستانی بنویسم که در آن قهرمانان داستان به دنبال یافتن گنجی از روی یک گنجنامهٔ منظوم هستند. باید بدانید که من داستاننویس نیستم: اگر قرار باشد به عنوان چیزینویس معرفی بشوم برنامهنویس میتوانم باشم. از این جهت این کار هم بیشتر برای من شبیه یک پروژهٔ برنامهنویسی بود: یک ایده از آن داشتم و با ویژگیهایی که خودم از آن در ذهن داشتم میخواستم آن را به خروجی برسانم.
از آنجا که تصور کردن شخصیتهای متفاوت برایم ساده نبود تصمیم گرفتم شخصیت اصلی و راوی داستان را از روی خودم گرتهبرداری کنم. فقط کمی سیاهترش کنم: سیگار دستش بدهم، بفرستمش دانشگاه برق بخواند، اسیر ماجراهای عشقیش کنم و برگردانمش به سمت ادبیات عشق اصلی زندگیش. نقش دوم داستان را هم از روی یکی از همکلاسیهای دبیرستانم برداشتم که البته به خاطر شخصیتپردازی ضعیف من در نهایت از لحاظ شخصیت و طرز فکر و رفتار فرق زیادی با همان اولی ندارد فقط قدش بلندتر است و با لهجهٔ محلی صحبت میکند.
تصمیم گرفتم که با یک تیر چند نشان بزنم که از آن جملهاند:
۱. نقش دوم داستان به عمد و از روی علاقهای که به پدر خدابیامرز و زادبومش دارد با لهجهٔ غلیظ سِنِجانی (اراکی) صحبت میکند. وقت قابل توجهی را صرف پانویس کردن کلمات محاورات این شخصیت کردم. تصمیم گرفتم که بیشتر داستان در قالب گفتگو روایت شود و خوب، به نوعی به خیال خودم مستندی برای لهجهٔ محلی خودم تولید کنم. مزیتی که دو لهجهای بودن مکالمات داشت آن بود که نیاز نبود بگویم این را این گفت و آن را آن گفت.
۲. نقش اول داستان در تکگوییها و گفتگوهایش مثالهای ادبی بزند و راجع به ادبیات و شعر محتوای آموزشی ارائه کند (مثلاً نام کسی که گنج از او به یادگار مانده در ابتدا حاجی بلال بود و در یکجا توضیح میدادم که بلال به کسر ب درست است و نه فتح ب، بعداً که طرح دیگر گونه شد دیدم جایی برای این نکته نیست و بلال را جلال کردم تا جای بحث نماند!).
۳. بخشهایی از تاریخ استان مرکزی (اسماعیلیه در انجدان و همینطور تاریخ مدرسهٔ صمصامی بیات اراک) را در حین داستان بازگویی و تعریف کنم.
نقطهٔ محوری داستان یک گنجنامه بود که قرار بود منظوم باشد. از آنجا که قرار بود شاعر آن (همان حاجی جلال، کسی که گنج را پنهان کرده) یک ناشاعر باشد لازم نبود شعر قویی باشد. شعری در بحر هزج (چهارتا مفاعیلن) درست کردم و در حین آماده کردن داستان آن را تکمیل کردم. کمی که کار جلو رفت حوصلهام هم سر رفت و قید داستانهای فرعی شخصیتهای داستان را زدم و تصمیم گرفتم که کل ماجرا در یک بازهٔ زمانی کوتاه روایت شود و به پایان برسد (این اتفاق روی برنامهنویسی هم برایم زیاد میافتد، چون علاقه دارم زودتر به چیزی برسم که کار بکند به محض این که خروجی اولیه را میگیرم قید قابلیتهای اضافی را میزنم و حتی گاهی از آنچه ضروری محسوب میشود هم چشمپوشی میکنم).
بعد از پایان کار آن را به نوبت برای سه ناشر معروف فرستادم که دو تای آنها آن را رد کردند و سومی پاسخ داد که در آن مقطع زمانی پذیرش اثر ندارد.
گذشت و بعد از چند ماه فاصله تا تکمیل نسخهٔ اولیه تصمیم گرفتم شاهکارم را بازخوانی کنم که متوجه شدم چقدر خواندنش سخت است و چقدر نچسب و بیکشش و نخواندنی است. به طور خاص مکالمات با لهجهٔ محلی حتی برای خود من که این لهجه لهجهٔ مادریم محسوب میشود انرژی زیادی برای بازخوانی نیاز داشت. گفتگوها مصنوعی و غیرطبیعی بودند و در دنیای واقعی خیلی بعید بود اتفاق بیفتند.
نسخهٔ اولیه به صورت اول شخص و در زمان حاضر روایت میشد. تصمیم گرفتم که برای رفع باگ، خلاصهای از آن را در همان قالب روایت اول شخص اما به صورت نقل آنچه پیشتر روی داده و در زمان گذشته تهیه کنم، آنچه حشو و زاید بر اصل داستان بود (نکات ادبی و تاریخی و مکالمات نامربوط و داستانهای فرعی را) دور بریزم و جان کلام و اصل وقایع داستان را نگه دارم. فصل هشتم و نهم را که کممکالمه بودند و کشش کافی داشتند به همان صورت حفظ کردم و در نهایت یک نسخهٔ بازنویسی شده از داستان را آماده کردم.
این نسخه را هم برای ناشری فرستادم و چون بیشتر از یک ماه گذشت و از آن خبری نشد آن را هم رد شده محسوب میکنم.
در نهایت تصمیم گرفتم نسخهٔ بازنویسی شده را روخوانی کنم تا اشکالات نگارشی و تناقضهای منطقی آن را با بلندخوانی راحتتر پیدا کنم و محصول نهایی را شخصاً تست کنم.
در روخوانی متن روی تپقها حساسیت به خرج ندادهام، چون متن طولانی بود و اگر قرار بود در آن حد حساس باشم کار برایم غیرقابل انجام میشد. بعد از روخوانی هم ویرایشهای اندکی انجام دادهام که تأثیری روی کل متن ندارد.
نتیجهٔ نهایی به اصطلاح ما برنامهنویسها یک پروتوتایپ است: یک پیشنهاد برای آن که آن ایده اگر پیاده شود چه شکلی خواهد بود. مطمئن نیستم که نتیجهٔ نهایی چقدر بهتر شده. متن یک روایت ساده است و جز در شروع ماجرا کمتر رنگی از طرز فکر یا حس راوی در آن دیده میشود. تصویر روشنی از عمارتی که گنج در آن پنهان شده نداشتم و در نهایت تلاش کردم تناقضهای توصیفی وقایع و مکانها را تا حدی که به چشم و ذهنم آمد رفع کنم.
حاصل کار را به عنوان اولین تجربهٔ داستاننویسی بلندم اینجا و داخل کانال تلگرام خودم میگذارم شاید مخاطبی داشته باشد و اوقات فراغت کسی را پر کند.
روخوانی متن:
پینوشت: این نسخهٔ اولیهٔ داستان است که به بیشتر در قالب گفتگو روایت میشود و زواید فراوان دارد و البته در روند داستان هم تفاوتهایی با نسخهٔ نهایی دارد.