گزیر

::گاهنوشتهای حمیدرضا محمدی::

دربارهٔ من:

آخرین نظردهندگان:

مشترک شوید:

ایمیل خود را در جعبهٔ زیر وارد کنید و دکمهٔ اشتراک را بزنید.

جستجو:

Valid XHTML 1.0 Transitional RSS Feed

روزی امروز

۸۵/۰۳/۱۴
نوشته شده در ساعت ۲۳:۵۹
Comments Off on روزی امروز

روزی امروز

۸۵/۰۳/۱۳
نوشته شده در ساعت ۲۳:۵۹
Comments Off on روزی امروز

تقدیر

۸۵/۰۳/۱۳

ناگاه بیگاه نگاهی!

افسوس که تو را جز دریغ پاسخی نیست.

تو را تأمل کردن نیاموخته‌اند،

رهگذری بیش نیستی،

و در هیچ گذری از گذار تو ردی بر جا نخواهد ماند.

نوشته شده در ساعت ۱۸:۵۷

روزی امروز

۸۵/۰۳/۱۲
نوشته شده در ساعت ۲۳:۵۹
Comments Off on روزی امروز

فرصت طلایی

۸۵/۰۳/۱۲

هی! با توام! خوب گوش کن ببین چی می‌گم!

صدای برخورد یک شیء سنگین با کفی سنگی به گوش می‌رسد، سرو صدای شیء لحظاتی با صحبتهای صاحب صدا قاطی می‌شود و بعد از آن هم صدای جابه‌جایی و سایش اشیاء در بین حرفهایش به گوش می‌رسد.

لعنتی! بازم افتاد! ببین! امیدوارم اگه توام مث منی، حرفای منو بفهمی و زودتر خودتو راحت کنی! فک کنم جا خوردی وقتی فهمیدی مث بقیه من با خودم حرف نمیزنم و دارم با تو حرف میزنم. منم مث تو بودم! وقتی بیدارم کردن، وقتی فک کردم دوباره زنده شدم و از اون یخچال لعنتی بیرونم اوردن خیلی خوشحال بودم. با خودم فک می‌کردم بالاخره اون همه خرج کردن نتیجه داد و اون مؤسسه لعنتی به قولش برای زنده کردن دوباره من عمل کرد.

اما…! ببین! امیدوارم توام مث من گول این اتاق بزرگو نخوری! راست میگم! یه نگاهی به اینا بکن. می‌بینی، دست و پاهاشونو می‌بینی که چقدر لاغر و استخونیه! دقت کن ببین که همشون چشماشون بسته‌ست و هیچوقت باز نمیشه، دهناشونم همین طور. بهت قول می‌دم که گوشاشونم کیپ کیپه! اگه اون ماشینای لعنتی اینور و اونور نبرنشون اینا کوچیکترین حرکتی نمی‌تونن بکن. اینا نه حرف می‌زنن، نه غذا می‌خورن. فقط اینا اون دستگاهها رو کنترل می‌کنن. اون ماشینای لعنتی که همه جا هستن. برات غذا میارن. اینجا رو تمیز میکنن. یا هزار تا کار دیگه میکنن که من سر در نمیارم. ولی خواهش می‌کنم گول نخور! اینا، این آدما همشون دارن تو رو به چشم یه موش آزمایشگاهی نگاه می‌کنن. اینا هیچوقت نمیذارن تو از این اتاق بیرون بری. اتاق بزرگیه ولی بسته‌ست. به زودی ازش خسته میشی. به زودیم می‌فهمی که اینجا تنهایی. من مدتها منتظر موندم تا یکی دیگه رو زنده کنن بیارن پیش من اما…. ولش کن! همونطور که خودتم می‌فهمی اینا همشون با هم ارتباط دارن. اما نمیدونم چطور با هم حرف میزنن. دقت کن که وقتی با خودت حرف می‌زنی یا حرکتی از خودت نشون می‌دی چطور پشت اونجایی که نمیشه ازش رد شد جمع می‌شن.

من هنوز نمی‌دونم چند سال بعد از اولین بار مردنم دوباره زنده شدم. اما بعد از اون هر سه باری که موفق شدم بعدش دوباره زنده‌م کردن. بار اول با خوردن تیکه‌های ظرف غذا، بار دوم و سومم با حمله به یکی از اونا و وادار کردن اون دستگاههایی که بهشون چسبیده به کشتن من. اما از اون به بعد امکانشو دیگه بهم ندادن. اون دستگاههاشونم، احتمالاً خودت می‌فهمی که دیگه وقتی بهشون حمله میکنی موقتاً فلجت می‌کنن. اما کور خوندن! این بار دیگه می‌دونم چیکار کنم.

ببین! من صدای چن تا از اونایی که پیش از من و تو زنده شدنو شنیدم. میدونم که اینا همه سر و صداهای ما رو ضبط می‌کنن و برای اونایی که زنده میشن میذارن. به خاطر همینه که دارم اینا رو به تو میگم. اینجا واسه من و تو یه چیزی اونورتر از آخر دنیاست. اینا به من و تو به شکل یه موجود نفهم آزمایشگاهی به شکل یه حیوون نگا می‌کنن. گول اینجا رو نخور و زودتر دس به کار شو! باور کن دیر میشه. من هزاربار افسوس فرصتایی رو که اون اولا داشتم و ازشون استفاده نکردم خوردم. کوچیکترین چیزی که دور و ورت میبینی اگه میشه باش کاری کرد مشغول شو. سعیم کن یه جوری این کارو انجام بدی که هیچی ازت نمونه. اینا گاهی یه سری آت آشغال دور و ورت میریزن ببینن باهاشون چیکار می‌کنی. فرصت خوبیه! باور کن این احمقای پیشرفته غیر از این که نمیتونن با ما حرف بزنن هیچکدوم از وسایل ما رو هم نمیشناسن. اگه یه وقتی تفنگی، اسلحه‌ای، چیزی رو دور و ورت دیدی بهترین فرصته! اما بهت اخطار می‌کنم که بهترین استفاده رو باید ازشون بکنی! باید تیکه تیکه بشی! طوری که برگشتی در کار نباشه!

باور کن هنوزم فک می‌کنم دارم خواب میبینم. از وقتی چش باز کردم و این چرخ گوشت صنعتی بزرگو جلوم دیدم و فهمیدم که میشه روشنش کرد! دوباره اونجا جمع شدن. به نظرم خوب سرگرمشون کردم. مطمئنم که این یکی رو در اختیار تو نمیذارن چون این منم که … .

صدای مهیب روشن شدن دستگاه به گوش می‌رسد.

حالا وقتشه! بالاخره از دستشون راحت میشم! ببین! زودتر مشغول شو! دیر میشه!

چند ثانیه بعد فریادهای عجیبی که انگار مخلوطی از درد و زجر و قهقهه خنده هستند با غرش موتور دستگاه قاطی می‌شود.

نوشته شده در ساعت ۱۵:۰۸

یقین

۸۵/۰۳/۱۲

تردیدهایم را

بی تو بودن

افزون می‌کند

و باورهایم را …

از کدامین آغاز سخن می‌گویی

و از کدام پایان؟

اینجا کسی به فکر فردا نیست

و کسی از غم دیروز نمی‌گرید

حتی کسی به امروز هم نمی‌اندیشد

اینجا

همه ایستاده‌اند و منتظرند،

منتظرند،

منتظرند،

و همینطور منتظرند

تا این که انتظار به پایان برسد

و من نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم

که حتی اگر روزی انتظار هم به پایان برسد

اینجا همه باز هم خواهند ایستاد.

باور نمی‌کنم

با تو هم حتی

تردیدهایم به پایان برسند

تو فقط یک بهانه‌ای

تو نیستی

و اگر هم باشی

برای من فقط یک بهانه‌ای

بهانه‌ای برای نیندیشیدن

بهانه‌ای برای نرفتن

بهانه‌ای برای تردید داشتن

بهانه‌ای برای انتظار کشیدن.

بیهوده نیست

که نامت

معنای فردا را می‌دهد

معنای روزی را که نیامده

و هیچگاه نخواهد آمد.

نوشته شده در ساعت ۹:۲۰
Comments Off on یقین

روزی امروز

۸۵/۰۳/۱۱
نوشته شده در ساعت ۲۳:۵۹

تکریم ارباب رجوع!

۸۵/۰۳/۱۱

تا حالا شده از جایی که خدمات رایگانی را به شما ارائه می‌دهد رفع مشکلی را بخواهید، طرف ظرف ده دقیقه با شما تماس بگیرد، جزئیات مشکل را دریافت کند و پس از بیست دقیقه در تماس مجدد اعلام کند که مشکل گزارش شده (که مربوط به برنامه‌نویسی سرویس بوده) حل شده؟ البته واقعه عجیب و غریبی نیست اما تعهد همیشه شایسته تقدیر است.

نوشته شده در ساعت ۱۸:۳۳
Comments Off on تکریم ارباب رجوع!

برگشتم

۸۵/۰۳/۱۱

چند روزی نبودم و از وقتی هم که برگشتم فرصت و حوصله آنچنانی برای وبگردی پیدا نکرده بودم تا دیروز.

در طول مدت مسافرتم یک به اصطلاح رمان الکی و آبکی را زورکی خواندم، همین هم باعث شده که ذهنم هر وقت بیکار می‌شود به طور خودکار از صحنه‌های آن داستان پر می‌شود. فکر می‌کنم باید یک فکری برای خودم بکنم، یا فاصله رمان خواندنهایم را از چند سال به دو سه ماه کاهش دهم یا به هیچ قیمتی تن به خواندن آت و آشغالهایی از این دست ندهم!

نوشته شده در ساعت ۸:۴۳
Comments Off on برگشتم

روزی امروز

۸۵/۰۳/۱۰
نوشته شده در ساعت ۲۳:۵۹
Comments Off on روزی امروز