روزی امروز

دعوا

بی آن که بخواهم یا حتی علاقمند باشم در جریان یک مجادله و رد و بدل شدن الفاظ رکیک بین برخی دوستانم از طریق ایمیل(!) قرار گرفتم (دوستانی که البته فکر نمی‌کنم اینجا را بشناسند و بخوانند). دوستانی که آن روزها که چشم در چشم هم داشتند از گل درشت‌تر به هم نمی‌گفتند و حالا به نظرم دارند عقده‌هایی که شاید آن روزها جرأت آشکار کردنشان را نداشتند این گونه بر سر هم خالی می‌کنند. «دوری و دوستی» را که شنیده‌اید، حالا حکایت ما شده «نزدیکی و دوستی، دوری و دشمنی»! مهم نیست که اصلاً ماجرا چیست و مهم نیست که چرا بعد از چند سال حالا یادشان افتاده که می‌شود اینطوری هم دعوا کرد. اما …، اما من به روزی فکر می‌کنم که دوستان قدیم و دشمنان فعلی دوباره چشم در چشم می‌شوند: آن روز چقدر آن نگاهها گرمی نگاه یک دوست، خورندگی نگاه یک دشمن یا دزدیدگی نگاه یک خطاکار خجالت زده را در خود خواهند داشت؟

«من»

«من» موجودیتی حساسیت‌برانگیز است، تنش‌زاست، سؤال ایجاد می‌کند، باعث بحث می‌شود و گروهی را در برابر گروهی قرار می‌دهد. اگر مخالفید یک لحظه به «من»هایی فکر کنید که ازشان خوشتان نمی‌آید، به «من»هایی که به نظرتان پایشان را از گلیمشان درازتر کرده‌اند، به «من»هایی که در ذهنتان ازشان پرسیده‌اید «مگر تو کیستی که …؟». شاید حتی شما هم مثل من -البته در یک مقطع زمانی خاص- نسبت به «من» آلرژی داشته باشید و هر جا «من»ی اظهار وجود می‌کند در برابرش موضع بگیرید.

اما جدیداً من به این «من» علاقه ویژه‌ای پیدا کرده‌ام: حس «بودن» به آدم می‌دهد این «من»، حس «بیشتر بودن»، حس بی‌نیازی، حس استقلال، حس این که لازم نیست از آنچه هستی خجالت بکشی یا سعی کنی «فلانی» بشوی یا کاش «فلانی» بودی. حس این که لازم نیست برای آن که حق داشته باشی یا درست بگویی باید حتماً جزئی از یک «ما» باشی. می‌دانید «من» آدم را از قوم و قبیله و ملت و امت بی‌نیاز می‌کند و به او حق می‌دهد بدون آن که «عددی» باشد فقط به اتکای بودن خود باشد و حق داشته باشد.

شاید برای همین باشد که این روزها سعی می‌کنم همه جا اگر کاری می‌کنم و اثری باقی می‌گذارم، این «من» را حتی اگر زاید به نظر برسد به یک صورتی به نتیجه آن کار الصاق کنم. فکر می‌کنم این کمک می‌کند که «من» ِ من، «من»ی بزرگتر باشد، بیشتر دیده شود و ندیده گرفته شدنش سخت‌تر باشد.

امروز در بانک

مرد در حالی که با دست راستش اشاره‌ای به آن دور می‌کند با دست چپ کیف سامسونتش را از روی پیشخوان سنگی بانک برمی‌دارد. کارمندی از آن دور به طرف باجه راه می‌افتد، مرد بی‌توجه به دیگران جلو می‌زند، با کارمندی که حالا به جلوی باجه رسیده دست می‌دهد، چکی را که در دست دارد به کارمند می‌دهد و می‌گوید: «ببین تو حسابش پول داره؟»، کارمند روی صندلی متصدی باجه که چند لحظه پیش باجه را ترک کرده می‌نشیند، دست روی صفحه کلید می‌برد و بعد از لحظاتی می‌گوید: «آره! به نام خودته؟ پشتشو امضا کردی؟ آهان!»، لحظاتی بعد مرد با پول می‌رود. چند لحظه بعد متصدی باجه برمی‌گردد، چک به دستش داده می‌شود، لحظه‌ای چک را نگاه می‌کند، درنگ می‌کند و ناگهان با لحن تندی به کارمند که به طرف میزش برمی‌گردد می‌گوید: «نوبت این نبود که!»، کارمند برمی‌گردد -مرد هنوز از در بانک خارج نشده- و در حالی که با اشاره از متصدی می‌خواهد صدایش را پایین بیاورد می‌گوید: «بابا! آشنامه!» متصدی در حالی که روی صندلیش می‌نشیند با همان لحن می‌گوید: «آشنات هست که باشه! باید سر نوبتش واسه!»، چک را روی کازیه‌اش پرتاب می‌کند. لحظه‌ای دست را به زیر چانه می‌برد و صفحه مونیتور را نگاه می‌کند. -مرد از بانک خارج شده- کارمند از آن دور می‌گوید: «بابا تو مث این که مریضی! با مردم مشکل داری!»، متصدی بعد از لحظه‌ای درنگ بی‌توجه به گفته همکار چک را برمی‌دارد و می‌گوید: «لااقل خودت تمومش می‌کردی!»، وقتی کار چک تمام می‌شود در حالی که هنوز مونیتور را نگاه می‌کند، می‌پرسد: «نوبت تووه؟»، جوابی نمی‌شنود، سرش را برمی‌گرداند و در حالی که با اخم توی چشمهای من نگاه می‌کند بلندتر می‌پرسد: «نوبت کیه؟!»، من در حالی که دو سه نفر جلوییم را که در حال فیش پر کردن هستند می‌پایم آرام می‌گویم: «فک کنم منم!»

پسر حسن سیا

راستش از وقتی که در اینجا چند شعر با لهجه اراکی دیدم به هوس افتادم به بهانه حفظ واژه‌های معمول لهجه محلی در حال نابودیمان تعدادی از آنها را در قالب شعرهای با مضمونهای محلی بگنجانم و عرضه کنم، حاصل اولین تلاش من شعر زیر است که از زبان کبوتربازی که رقیب را زیر نظر گرفته و او را شماتت می‌کند سروده شده. توضیحات واژه‌ها را با کلیک بر روی پیوندهای آبی رنگ می‌توانید بخوانید و با کلیک بر روی معنای واژه دوباره به شعر برگردید. شعر را با لهجه سنجانی (تقریباً همان اراکی) می‌توانید با استفاده از پخش کننده‌ی پایین همین نوشته بشنوید یا فایل آن را از اینجا دریافت کنید. قبلاً به خاطر زبان آلوده شعر معذرت می‌خواهم!

رو بون حسن سیا چتّیلی نشته پسرش

پسر چولّکی ِ غازغلاغ ِ نرّه خرش

بـَر ِ ی ِ کفترامو رو بونـِـشـُن دُن پاشیده

ماخا کفترا مـُنا تور کنه اروا پدرش!

نمدُنـُم کفتره اونا یا غـِلاغ دور و ورش!

وخساد از جا، دره را میره مث کـَرّتنه!

ماخا کفترا هوا کنه بپرّن خبرش

پسر حسن سیا! اُو ببرت! وخی برو!

وخی او ملوچّاتم ورگیر از اونجو بـَوَرش

تو که هوچّی باباتم که پیر کفتر بازیه

نمیشه حریف مو، بلکه‌م از او بز[ر]گترش

ول کن او کفتر زممسّه و او پال و پرش

توضیحات:

بون : بام، پشت بام

چتّیلی : یک جور نشستن

نشته : نشسته

چولّکی : مثل چوب باریک، به تمسخر به آدم لاغراندام می‌گویند

غازغلاغ : نمی‌دانم چطور پرنده‌ایست، به تمسخر به آدم گردن‌دراز می‌گویند

بـَر ِ ی : برای

کفترامو : کبوترهای من

دُن : دانه

ماخا : می‌خواهد

مـُنا : من را

دکّ و دیم : دیم به تنهایی یعنی صورت و رخسار، دکّ و دیم صورت تمسخرآمیز دیم است

بین : ببین

کپّو : میمون، به تمسخر به آدم زشترو می‌گویند، در فارسی قدیم هم به شکل کپّی وجود داشته، رودکی در ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه منظوم یک جا می‌گوید:

شب، زمستان بود، کپّی سرد یافت

کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت

کپیان آتش همی پنداشتند

پشته‌ی هیزم برو بر داشتند

میمنه : می‌ماند، شبیه است

نمدنم : نمی‌دانم

وخساد : برخاست

دره : دارد

کـَرّتنه : عنکبوتهای پابلند خانگی را می‌گویند، «تنه» آن احتمالاً از فعل تنیدن آمده باشد، زنان جورابچن (گیوه باف) قدیمی سنجان این عنکبوتها را می‌گرفتند و با اعتقاد به سبکی پاهای آنها، آنها را داخل جوراب (گیوه نبافته) هایشان می‌گذاشتند تا زودتر تمام شود! در اینجا اشاره تمسخرآمیز به پاهای بلند پسر حسن سیاه است!

خبرش : خبر مرگش!، طعنه و نفرین است

اُو ببرت : خدا کند آب تو را ببرد! ، نوعی بددعایی معمول است و بیشتر در مورد پسربچه‌های شر و جانوران موذی مانند گربه‌ها کاربرد دارد! البته این عبارت را قدیمیها او بورت ادا می‌کنند همانند مصرع دوم و چون لهجه ما امروزیها به نوعی اختلاطی با لهجه تهرانی پیدا کرده و برخی عبارتها را جور دیگری تلفظ می‌کنیم وقت سر هم بندی شعر حواسم به این قضیه نبود، ولی الان هم به آن دست نمی‌زنم.

وخی، وخ : بلند شو! برخیز! هم‌اتاقی شهرکردی دوران دانشگاه من (که این واژه در لهجه آنها هم معمول است) از یکی از آشناهایشان در دوره سربازی نقل می‌کرد که یک روز صبح قرار بوده این آقای شهرکردی همدوره‌ای تهرانیش را بیدار کند، صبح که می‌شود آقا با بانگ «وخی! وخی!» به سراغ همدوره‌ای می‌رود. فردای آن روز همدوره‌ای تهرانی رو به شهرکردی می‌کند و می‌گوید: «نمی‌دانستم شهرکردیها هم عرب دارند!»، شهرکردی می‌پرسد: «عرب! چطور؟»، تهرانی می‌گوید: «تو خودت وقتی می‌خواستی مرا بیدار کنی، هی به من می‌گفتی اخی! اخی!».

ملوچ : گنجشک، تعریض (!) است به کبوترهای پسر حسن سیاه!

ورگیر : بردار!، یک نفرین دیگر: خدا ورگیرت! یعنی خدا از روی زمین برت دارد! نابود شوی!

هوچّی : هیچ

بلکه‌م : بلکه هم

چواتلن : چوب و اتل، بازیی محلی است که در سنجان و در میان کشاورزان هنوز معمول است، اتل چوبهای کوتاه بریده شده معمول در این بازی را می‌گویند

سیل کن : تماشا کن

گردوبازی : همین تیله بازی امروزی است فقط به جای تیله از گردو استفاده می‌شود

زممسّه : زبان بسته

پال : بال

گاهی شنونده حرفهای خود باشیم

علی ایّ حالٍ! داشتن تکیه کلام نشونه ضعفه! نشونه اینه که کسی که به اون دچاره علی ایّ حالٍ یا از خودش شناخت نداره یا اگه داره علی ایّ حالٍ نمیتونه خودش و کلامش رو درست کنترل کنه. علی ایّ حالٍ! من به شما توصیه می‌کنم که هیچ وقت به این عادت بد دچار نشید! علی ایّ حالٍ! …

جملاتش کاملاً در ذهنم نیست ولی زنگ صدایش را خوب در ذهن دارم و حرکاتش را که تمام مدت در راستای ردیف اول میزهای کلاس این طرف و آن طرف می‌رفت و همزمان با حرکات نامنقطع دستهایش شمرده شمرده صحبت می‌کرد و هر از چند گاهی می‌ایستاد، چشم در چشم یکی از بچه‌ها می‌شد و می‌پرسید:

-درست میگم آقای …؟!

-بله آقا!

-بعله! علی ایّ حالِن! …

و باز ادامه می‌داد.

دبیر ادبیات و عربی دبیرستانمان – یادش به خیر – آدم جالبی بود و نمونه کامل یک انسان دانشمند، فرهیخته و هنرمند. از او این صحنه که تکیه کلام و عادت به آن را مذموم می‌شمرد و در این حین بی آن که متوجه باشد متوالیاً تکیه کلام خودش را تکرار می‌کرد به صورت یک خاطره در ذهنم مانده.

آدم برای آن که عیبهای خودش را ببیند گاهی لازم است از نگاه غیر به خود نگاه کند و شنونده حرفهای خودش باشد. غیر از دیدن عیبها کمک دیگری که این کار به آدم می‌کند این است که به آدم می‌فهماند که چرا دیگران حرفها و کارهایش را نمی‌فهمند. بسیاری از معلومات ما برای دیگران مجهولند و زمانی که از چشم دیگران به آثار خود نگاه می‌کنیم، احتمالاً علت خیلی از ابهامها را درمی‌یابیم.

خواب و بیدار

برای من تا به حال این اتفاق نیفتاده بود: بعدازظهری خواب بودم و داشتم خواب می‌دیدم. درست همه خوابم یادم نیست ولی در قسمتی(!) از آن خواب دیدم که ساعت گوشی موبایلم(!: دقیقاً مثل ساعت عقربه‌ای خودم بود: صفحه‌اش سفید و عقربه‌هایش سیاه) در یک جای تاریک افتاد روی زمین و داشتم سعی می‌کردم پیدایش کنم! حالا در این حین زنگ اس.ام.اس گوشی موبایلم به صدا در آمد، یک لحظه ایستادم: «وای! حالا بدون ساعت گوشیم، چطور اس.ام.اس را بخوانم؟!» و بعد باز شروع کردم به گشتن دنبال گم شده موهوم … .

یادم نیست آخر ماجرا چی شد ولی وقتی بیدار شدم به سرعت گوشی موبایلم را برداشتم و دیدم که نیم ساعت پیش برایم یک اس.ام.اس آمده!

آرزوهای بزرگ

یک بار گفته‌ام که اینجا و این نام (گزیر) را برای کار و فکر دیگری در نظر داشتم. اما الان و با شرایطی که دارم فکر نمی‌کنم حداقل فعلاً مرد این کار باشم، برای این همین خلاصه‌ای از طرحی را که در سر داشتم اینجا توضیح می‌دهم.

گزیر
ادامه خواندن “آرزوهای بزرگ”

تشخیص صحبت

نمی‌دانم شما در موقعیتی قرار گرفته‌اید که با شخصی یا گروهی وارد بحثی شوید که بعداً متوجه شوید که احمقانه بوده و اصلاً نباید وارد آن بحث می‌شدید؟ زمانی که طرفتان اصلاً در موقعیتی نبوده که بحث کردن با او فایده‌ای داشته باشد. به هر حال من با آن که شدیداً از بحث و جدل بر سر هر چیزی گریزانم یک بار این اتفاق برایم افتاد.

حدوداً دو سال پیش از جایی به من زنگ زدند و اطلاع دادند که قصد دارند روی یک پروژه طراحی سیستم تشخیص صحبت برای زبان فارسی کار کنند و چون من قبلاً با آنها تماس داشتم و می‌دانستند من تجربه‌هایی در مورد یک سیستم مشابه دارم از من خواستند که با آنها همکاری کنم. واقعیتش خیلی خوشحال شدم چون فکر کردم می‌توانم به زودی درگیر یک پروژه علمی و جدی آن هم در محل زندگی خودم بشوم. اما زمانی که برای آشنایی با تیم پروژه به محل آنها رفتم تازه متوجه شدم که اصلاً تیمی در کار نیست: پیشنهاد دهنده پروژه و راهبر احتمالی آن در آینده یک کارشناس ادبیات است که تا به حال دستش هم به کامپیوتر نخورده! او نشسته بود و برای خودش یک سری دسته‌بندی از صداها و بخشهای کلمات و حروف صدادار و بی‌صدا سر هم کرده بود و به خیال خودش کار مهمی انجام داده بود: کاری آنقدر مهم که فقط کافیست کامپیوتر این تفاوتها را بفهمد و از این به بعد هر چیزی که برایش می‌گویی برایت تبدیل به نوشته کند. در موقعیت عجیبی قرار گرفتم: شخصی که صاحب شرکت تماس گیرنده بود را درست نمی‌شناختم ولی با توجه به نوع کاری که انجام می‌دادند و مدرک تحصیلی طرف، تصور نمی‌کردم آنقدر از مرحله پرت باشد که این بابا را جدی بگیرد و تازه آن طور که بعداً فهمیدم انتظار داشته باشد من یک نفره، بدون بودجه و کمک و فقط با تکیه بر بافته‌های ذهن آن آقای کارشناس سیستمی به این پیچیدگی را تحویل آقایان بدهم. مسأله آنقدر برای صاحب شرکت بدیهی بود که تصور می‌کرد مشکل ما فقط آن است که چطور روی نرم‌افزار نهایی قفل بگذاریم!

خلاصه این آقا ما را به این کارشناس محترم معرفی کرد و ما که تازه متوجه عمق فاجعه شده بودیم، تلاشی بی‌ثمر را برای به باغ آوردن طرفین آغاز کردیم. آن یکی آقا نظریه‌اش را ظرف پنج دقیقه توضیح داد و جالب آنجا بود که در ارائه آن هم جانب احتیاط را رعایت می‌کرد نکند که ما نظریه آقا را برای خودمان بدزدیم و سرش بی‌کلاه بماند. من اندک اندک وارد بحث شدم و دو ساعت بعد وقتی به خود آمدم که صدای بلند من برای لحظاتی محیط آن شرکت را ساکت کرد. تازه فهمیدم چقدر بیهوده دارم وقتم را تلف می‌کنم. قراری نداشته را بهانه کردم و هر چه زودتر از محل گریختم! به هر حال تجربه‌ای شد که حالا هر جا موقعیت را موقعیت جدل خیز و بحث برانگیزی می‌بینم حتی اگر شده با موافقت ظاهری با طرف صحبتم از بحث بیهوده دوری می‌کنم: به هر حال احمق جلوه کردن خیلی بهتر از احمق بودن است!

آرشیو سی دی ها

من عادت دارم هر چند وقت یک بار کارهای خودم، برنامه‌ها و فایلهای داونلود شده و آت و آشغالهای دیگر مثل آن را روی سی‌دی رایت می‌کنم و در صورتی که آن موارد جزء نیازهای فعلیم نباشند آنها را از روی کامپیوتر پاک می‌کنم.

ادامه خواندن “آرشیو سی دی ها”