آیا بیشتر وبلاگخوانها خودشان وبلاگنویسند؟

بیشتر مشتریان شعر روز (مخصوصاً آثار شاعران نوظهور و کمتر شناخته شده) آنهایی هستند که می‌خواهند شاعر شوند یا شاعر بهتری باشند، به همین ترتیب بیشتر مشتریان آثار داستانی نیز کسانی هستند که می‌خواهند داستان‌نویس شوند یا داستان‌نویس بهتری باشند. برای این که از تعداد مخالفانم کم کنم اشاره می‌کنم که مشتری در اینجا کسی که پول می‌دهد نیست و بیشتر آن کسی است که علاقمندی وافر از خود نشان می‌دهد. اگر با ادعای اولیه من موافق باشید احتمالاً می‌توانید با من در این قضیه در عرصه‌های دیگری که در آنها آثار هنری و فرهنگی تولید می‌شود از قبیل نقاشی، عکاسی و … نیز موافق باشید و اعتقاد داشته باشید که درصد بالاتری از مشتریان تولیدات این عرصه‌ها کسانی هستند که خودشان دستشان در همان کار است. البته فکر می‌کنم وجود این علاقمندی از لازمه‌های پیشرفت و ارائه آثار نخبه در این عرصه‌ها باشد به عنوان نمونه از جامعه‌ی فرهنگیی که در آن تعداد شاعران زیاد است و به تبع آن شعر مشتری زیادی دارد می‌توان انتظار شعر جهانی و برگزیده داشت (کسی به درستی عکس این قضیه هم اعتقاد دارد؟).

مرادم از طرح این ادعا بررسی میزان درستی این قضیه در جامعه‌ی افرادی است که وبلاگ دارند. وبلاگ رسانه‌ی جدیدی است که می‌تواند در سرند کردن وقایع روز و همچنین دغدغه‌های جامعه و عرضه سریع آنها به مخاطب بسیار مؤثر و کارا باشد. بسیاری از ما مشتری سایتهای خبری و اطلاع‌رسانی با آن رویکردهای خاص و جهتگیریهای سیاسیشان نیستیم و این وبلاگها هستند که عنوانهای توجه‌برانگیز آنها را به همراه دیدگاههای شخصی و با زبانی قابل تحمل‌تر به ما می‌رسانند. این کارکرد وبلاگ در کنار دیگر ویژگیهای آن، آن را برای ما تبدیل به رسانه‌ای جالب و جذاب نموده است. بسیاری از کسانی که دسترسی اینترنت با فرکانس بالا دارند پس از مدتی متناسب با علایق خود مشتری تعدادی از وبلاگهای خاص می‌شوند.

با این مقدمه به سراغ این پرسش می‌روم که عادت وبلاگنویسی چقدر بر عادت وبلاگخوانی تأثیر می‌گذارد؟ به زبان دیگر یک وبلاگخوان عادی وقتی تبدیل به یک وبلاگنویس می‌شود چقدر عادت وبلاگخوانیش دستخوش تحول می‌شود؟ و یک سؤال دیگر این که آیا همچون قضیه‌ای که در پاراگراف اول مطرح کردم می‌توان معتقد به این بود که بیشتر مشتریان وبلاگها آنهایی هستند که خودشان وبلاگ می‌نویسند؟

در مورد خودم: من پیش از آغاز وبلاگنویسی وبلاگ زیاد می‌خواندم و الان هم همان روند را ادامه می‌دهم، با این حال نمی‌توانم مطمئن باشم که رو آوردن به این فعالیت باعث قوت گرفتن بیش از حد عادت وبلاگخوانی من نشده است (هر چند خودم چنین حسی ندارم). اما آیا وبلاگخوان بودن من باعث وبلاگنویس شدن من شد؟ تا حدودی حداقل تا آنجا که مربوط به اولین وبلاگم می‌شود که به نوعی وبلاگی با انگیزه‌های تجاری است فکر نمی‌کنم پاسخ منفی به این سؤال خیلی پاسخ نادرستی باشد، اما در مورد اینجا، …، نمی‌دانم، شاید پاسخ مثبت باشد هر چند دوست ندارم اینطوری باشد و با پاسخ مثبت به آن خیلی موافق نیستم!

روزی امروز

عاباس!

این همجنس این یکی و همانی است که سرش با خودم بحث داشتم! صدایش را با استفاده از پخش کننده پایین همین نوشته بشنوید.

میگن عاباس دوری از صـَـرا که برمی‌گشته

رفته ورگیره بیارش که تو را آلا دیده

تا دم سقاخنه دوسّه بس کی ترسیده

پسر صفر دیدش گفته: «چته که مرگوری؟

مرد گنده! باگو بینم چته آخر ایجوری؟»

عاباسم گوربه‌کنن گفته که مو آلا دیدم

سر کرت صرامن دیدم، همی حالا دیدم

که «آقا حرفای عاباس همه حرف مفته،

مو خودم بودم که او نندنا ترسنده بودم

با یه گونی تو سرم تو صراشن منده بودم»

حالا اشنفتی چه بیتی بر عاباس بستن

صفر و غلملی و میدی و م[ح]مود و حسن؟

«یه کمربرّه، دو قرباغ، سه سوسوله، چار غلاغ!

بدّو عاباسا قاییم کن یه جایی گوشه‌ی باغ!»

توضیحات:

عاباس : عباس

دوری : دیروز

صرا : صحرا، مزرعه

دسغاله : داس

صراشنا : صحرایشان را

کرت : زمینهای کشاورزی را برای سهولت در آبیاری و همچنین کاشت محصولات متفاوت به قطعاتی به اسم کرت تقسیم می‌کنند

هشته : گذاشته است

ورگیره : بردارد

آل : موجودی افسانه‌ایست، در سنجان جایی وجود دارد که به «لانه آل» معروف است و داستانهایی درباره آن می‌گویند

دوسه : دویده

بس کی : از بس که

مرگوری : می‌گریی، گریه می‌کنی

باگو : بگو

بینم : ببینم

گوربه‌کنن : گریه کنان

غلملی : غلامعلی

امرو : امروز

حامم : حمام

سرجو : یکی از محله‌های سنجان است

نندن : ناندانی، ظرفی که در آن نان نگه می‌دارند، به تمسخر به افراد چاق گفته می‌شود!

اشنفتی : شنیدی

بیت بستن : شعر درست کردن، یکی از عادات قدیمی مردم سنجان است که برای تمسخر افراد برای آنها «بیت می‌بسته‌اند»!

بر ِ : برای

میدی : مهدی

کمربره : مارمولک خانگی

قرباغ : قورباغه

سوسوله : سوسک

بـَدّو : بدو

روزی امروز

مهمان ناخوانده

با بسیاری از چیزهایی که جان دارند و جان شیرینشان خوش است رابطه خوبی ندارم. اصولاً آدم محتاطی هستم (دقت کنید احتیاط نه ترس!) و سعی می‌کنم در مواجهه با انواع جانوران آدمخوار (از قبیل سوسک، زنبور و مانند آن) از رویارویی مستقیم پرهیز کنم. اگر هم شما با من باشید و بخواهید دخل یکی از این موجودات را بیاورید با بهانه «گناه داره» و «بذار بره» احتیاط(!) خودم را پنهان می‌کنم تا شما متوجه آن نشوید و خودم را کنار می‌کشم (البته دلیل مهمترش هم این است که خوب وقتی شما هستید ما چه‌کاره‌ایم دیگر!). اما جالب است بدانید که من از بچگی اینطور نبودم. تفریح هفت، هشت سالگیم (مثل بسیاری از دوستان همسال آن وقتم) جمع‌آوری ملخ از صحرا و بیابان بود و در مواجهه با موجودات این چنینی به صورت بی‌شرمانه‌ای بیرحم بودم. به نظرم پسرفت کرده‌ام و البته این به دلیل فاصله طولانیی است که با کودکیهای دائم در باغ و صحرایم پیدا کرده‌ام.

این روزها مهمان ناخوانده از این نوع زیاد دارم. ظهری یک پروانه‌ی خیلی زیبا و درشت آمد، دوری زد و رفت. این، این، این و این از جمله قدیمی‌ترهای آنها هستند.

اما با این دراکولایی که آمده توی اتاقم لانه کرده به هیچ وجه نمی‌شود کنار آمد، نمی‌دانم چطور موجودی است، باید نوعی زنبور باشد ولی بدنش تقریباً مشکی رنگ است و ابعادش در حد زنبورهای گاوی (زنبور سرخ) است، شدیداً وزوزوست و مثل شب‌پره‌ها علاقه شدیدی به نور لامپ دارد. دو سه باری دلم را به دریا زدم و مگس کش را روانه‌اش کردم. هر چند پشتش را به صورت ترسناکی به سمتم می‌گیرد اما به نظر نمی‌رسد قصد حمله داشته باشد و از دست من فرار می‌کند! باور کنید خیلی هم سریع است و اصلاً نمی‌توان تصور کرد که موجودی با این ابعاد چقدر سریع جابه‌جا می‌شود.

به هر حال خوشبختانه مسابقه ایران داشت شروع می‌شد و من باید برای دیدن تلویزیون به جای دیگری می‌رفتم. حالا که برگشته‌ام اثری ازش نیست ولی چون همه خروجیهای اتاق بسته بوده مطمئنم که یک جایی قایم شده. امیدوارم او هم مثل من محتاط باشد: حداقل اینطوری زنده می‌ماند. اگر مغزش به اندازه کافی بزرگ باشد باید تا حالا فهمیده باشد که یک آدم ترسیده خیلی برایش خطرناکتر از آدمی است که با خونسردی کیشش می‌کند تا از اتاق بیرون برود.

روزی امروز

گزارشگرهای فوتبال

بازی سوئد - ترینیداد و توباگو
گزارشگرهای فوتبال کلاً آدمهای اعصاب خردکنی هستند و بهترینهایشان آنهایی هستند که کمتر اینطوریند. پیش آمده که وسط یک مسابقه آمده‌ام، نشسته‌ام و از بخت بد گیر گزارشگری افتاده‌ام که انواع وراجیها را در مورد عصر حاضر و گذشته فوتبال کرده اما یک کلام نتیجه بازی را تا نزدیکیهای آخر نیمه نگفته! امروز هم وقتی که گزارشگر بازی سوئد و ترینیداد نزدیکیهای آخر بازی پشت سر هم از این که سوئد گل نزده و بازی قبلی بازی کم گلی بوده برای جامعه بشریت اظهار تأسف می‌کرد شدیداً احساس اعصاب خردی می‌کردم. مسأله تأسف برانگیز این است که بیشتر لذت فوتبال نگاه کردن را گزارش همینها به آدم می‌دهد و آدم نمی‌تواند از شنیدن وراجیهای اینها در حین تماشای مسابقه صرف نظر کند!

روزی امروز

خداوند شفای عاجل عنایت فرماید!

فرض کنید یک مطلب دروغ را نوشته باشید، روی دیوار خانه‌ی خودتان چسبانده باشید و هر روز رهگذران آن را بخوانند و احتمالاً باور کنند! من همین الان احساس می‌کنم چنین کاری کرده‌ام! دو روز است که این نوشته را گذاشته‌ام و هر بار که می‌خوانمش احساس می‌کنم که در مورد پاراگراف اول هنوز نظرم همان است که بوده و بر خلاف ادعای آخر پاراگراف هنوز عوض نشده! به هر حال این را می‌نویسم تا از این احساس رهایی پیدا کنم و وجدان دردم درمان شود! اگر هم بعداً نظرم واقعاً عوض شد سعی می‌کنم ننویسمش تا دچار عواقب بعدی نشوم!

گوگل

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که گوگل روند عجیبی را پیش گرفته: عرضه مجموعه‌ای از بهترین خدمات آنلاین به صورت رایگان (سرویس صفحه گسترده گوگل هم همین روزها راه‌اندازی می‌شود). فکر می‌کردم به این که آیا این روند عرضه خدمات به صورت رایگان باعث نخواهد شد که با نابودی یا کاهش امید دستیابی به سود مالی تعداد ارائه‌دهندگان جزء این جور سرویسها روز به روز کمتر شود و ارائه این گونه خدمات در انحصار گوگل و رقبای هم قد و قواره‌اش در آید؟ اما الان (منظورم در حال حاضر است!) جور دیگری فکر می‌کنم (یعنی برعکس و نمی‌دانم یا حوصله ندارم که توضیح بدهم چرا!).

از امروز ایمیل شرکت با استفاده از سرویس پست الکترونیکی میزبانی شده توسط گوگل کار می‌کند. برایم جالب بود که دیدم می‌شود صفحه ورودی را بدلخواه خود تنظیم کرد.

صفحه ورودی ایمیل شرکت