دربارهٔ من:
آخرین نظردهندگان:
- Anonymous دربارهٔ تماشای ریحان
- لیام دربارهٔ @hrmoh
- سمانه ، م دربارهٔ @hrmoh
- M دربارهٔ شرح یک تجربه: سیانوژن روی گوشی LG Optimus 4X
- مسعود دربارهٔ @hrmoh
مشترک شوید:
ایمیل خود را در جعبهٔ زیر وارد کنید و دکمهٔ اشتراک را بزنید.
جستجو:
خشونت به اتکای قانون
۸۵/۰۸/۲۷سر شب بود و با وجود تاریکی، بیشتر مغازههای اراک که ( شاید یکی از مشکلاتش این باشد که شبها خیلی زود تعطیل میشود و به خواب میرود) باز بودند. توی تاکسی، صندلی عقب، گوشهی سمت راننده نشسته بودم. تاکسی که البته نه، سواری شخصیی که با توجه به وفور مسافر در این ساعتها و کمبود تاکسی جای تاکسی کار میکرد. آخرین میدان شهر را که پشت سر گذاشتیم، جلوتر، یک ایست بازرسی موقت درست کرده بودند و خودروهای شخصی را نگه میداشتند. قضیه احتمالاً با قاچاق و اینجور حرفها مرتبط بود. ماشین ما را هم نگه داشتند، هر چند تعداد مسافران و وضعیت آن فکر میکنم کاملاً نشان میداد که این یک خودروی مسافرکش است. مأمور نیروی انتظامی سراغ ماشین ما آمد و از شیشهی پایین کشیده شدهی عقب مسافران را برانداز کرد. به راننده و سه مسافر دیگر گفت که پیاده شوند و من و یک مسافر دیگر داخل ماشین ماندیم. مأمور شروع به بازرسی بدنی پیاده شدگان کرد. یکی از همسفرهای ما یکی دو پاکت پر از میوه دستش بود. در حین بازرسی بدنی از او مأمور دستش داخل جیب طرف رفت و به دلیل حرکات سریع و خشنش باعث شد جیب شلوارش پاره شود. مسافر به این کار مأمور اعتراض مختصری کرد که جواب غیرمنتظرهای دریافت کرد: مأمور به جای معذرت خواهی لگد سنگینی روانهی او کرد و او را به باد مشت و لگد گرفت. لحظاتی بعد متوجه شدیم که یکی دیگر از مأموران که اندازهی شکمش 😉 و حرکاتش نشان میداد احتمالاً مقام مافوق اینهاست دارد به سمت مأمور میدود. خوب! خدا را شکر! بالاخره یکی پیدا شد که به داد این بنده خدا برسد. اما نه! مأمور مافوق نیامده بود که مانع کتک خوردن این فرد بیگناه شود: او آمده بود تا به مأمور زیردست کمک کند! لحظاتی بعد وقتی هر دو عصبانیتشان را به شدت سر طرف خالی کردند مأمور پاییندستی دست قربانی (!) را گرفت و از پشت با دستبند به دست دیگرش بست. پاکتهای میوه هنوز در دست قربانی بود. مأموران به راننده و بقیهی مسافران اشاره کردند که سوار شوند و هر چه زودتر بروند. توی راه هر کس چیزی میگفت، یکی میگفت کاش همگی ایستاده بودیم و میگفتیم بدون او نمیرویم! یکی دیگر میگفت اینها توی این شبها باید یک تعدادی را ببرند بازداشتگاه، هر چه بیشتر ببرند تشویقی بیشتری میگیرند! با خودم فکر میکردم که با چه اتهامی این مسافر بیگناه را در بازداشتگاه نگاه خواهند داشت و اگر طرف بخواهد از اینها شکایت کند با وجود آن همه دُم (!) دستش به جایی بند خواهد بود؟
این قضیه مال دو سه سال پیش است. به خاطر این فیلم قضیهی ضرب و شتم دانشجوی ایرانیتبار یادش افتادم:
رسانههای شخصی و درون سازمانی
۸۵/۰۸/۱۳شرکت گاز که بودم یکی از کارهای جنبی ِ در آن روزها به نظرم کماهمیت اما در این روزها به نظرم پراهمیتم، طراحی یک سایت درون سازمانی (اینترانت یا شبکهی اطلاعرسانی داخلی) بود. هدف اولیه این بود که در گام اول افراد سازمان را با درج مطالب سرگرمکننده و جذاب نسبت به این پدیده علاقمند کنیم تا به این ترتیب آنها نشانی اینترانت را به خاطر بسپارند و آن را صفحهی اول مرورگر پیش فرضشان قرار دهند و هر روز به آن سر بزدند. به مرور سعی کردیم مطالب جدی، اطلاعیهها و اخبار درون سازمانی را با استفاده از این رسانهی پرطرفدار در دسترس قرار دهیم و این رسانه را از یک «پاتوق» و مرکز تفریحی مجازی به مرکز دریافت آخرین اخبار سازمان تبدیل کنیم که حتی کم کردن فرکانس درج مطالب تفریحی (با وجود درآوردن سر و صدای مخاطبین این رسانه) از میزان مراجعه به آن نکاست.
البته خوب یک اشکال مهم در اینجا وجود داشت و آن این که این رسانه تقریباً یک رسانهی یک طرفه بود. البته مخاطبین میتوانستند پیشنهادات خود را از طریق این رسانه مطرح کنند یا در نظرسنجیهای آن شرکت کنند اما در تولید محتوای رسانهی درونسازمانی شرکت نداشتند. در چنین رسانهای پس از مدتی در صورتی که تولیدکننده (یا تولیدکنندگان) اصلی محتوا از سازمان خارج شوند یا سایر وظایف محوله به آنها اجازهی رسیدگی به این فعالیت را ندهد این شبکهی اطلاع رسانی به یک رسانهی مرده با اطلاعات قدیمی و از رده خارج تبدیل خواهد شد که توان تحقق اهداف از پیش تعیین شده برای آن را نخواهد داشت.
بگذریم! هدف از طرح این مسأله چیز دیگری بود. داشتم فکر میکردم بسیاری از ما در طول تجربههای کاری، درسی، تحقیقاتی و … خود به مشکلاتی برمیخوریم که پیدا کردن راه حلهای آنها زمانبر و گاهی هزینهبر است. اما در عین حال زیاد پیش میآید که در یک موقعیت زمانی دیگر به همان مشکل قبلی بربخوریم و به لحاظ در دسترس نبودن یا از بین رفتن منابع اطلاعاتی یافته شدهی قبلی مجبور شویم هزینههای زمانی و مالی گذشته را تکرار کنیم. نمونهی خیلی بارزش درصد بالای جستجوهای اینترنتی تکراری است که برای یافتن راه حل مسائل مشابه انجام میدهیم که شاید یکی از امکانات جدید گوگل (تاریخچهی جستجوها) راه حلی برای رفع این معضل باشد. این معضل گاهی به صورت دیگری هم در تیمهای کاری یا تحقیقاتی نمود پیدا میکند: آن هم به این صورت که برای حل مشکلات مشابه، افراد مختلف، به صورت موازی دنبال راهحل میگردند و در کل، هزینههای تیم (یا سازمان) را بالا میبرند و زمان دستیابی به هدف یا تولید محصول را افزایش میدهند.
آیا استفاده از ابزارهای تولید محتوی و وبلاگها نمیتواند یک راه حل مؤثر برای حل این مشکل باشد؟ وبلاگها معمولاً حالت شخصی دارند و با وجود آن که بسیاری به مطالب آن دسترسی دارند اگر محتوای آن توسط نویسنده تولید شده باشد و موضوع آن کاری یا تحقیقاتی باشد بزرگترین استفاده کننده از آن خود نویسنده خواهد بود (البته این فرضیه ممکن است فقط در مورد خود من مصداق داشته باشد!). بگذارید طور دیگری مطلب را بگویم. شما دو انتخاب دارید: انتخاب اول این است که تجربیات خود را در یادداشتهای محرمانه و شخصیتان بنویسید و آن را در گاوصندوق شخصیتان نگهداری کنید تا هر وقت خواستید فقط خودتان آن را بخوانید. انتخاب دیگر آن است که تجربیات خودتان را در قالب راهنمایی برای دیگران بنویسید و آن را در تابلوی اعلاناتی که روزانه چند ده، صد یا هزار بازدیدکننده دارد بچسبانید. شما کدام مورد را انتخاب میکنید؟! من برای اولی انگیزهای ندارم و آن را بیهودهتر از آنی میدانم که برایش وقت بگذارم. اما برای دومی، انگیزه دارم. حداقلش این است که (حتی اگر از نوشتههای خودم استفاده نکنم استفادهی دیگری از آنها میکنم و آن این است که ) خودم را در کار (یا موضوعات مورد علاقهی) خودم حرفهای و جدی نشان میدهم و به این ترتیب ممکن است با استفاده از ابزارهای ارتباطی روز، افرادی (=دوستانی) با علاقههای مشابه و حرفهای در سطح خودم یا بالاتر پیدا کنم یا امکان همکاری در تیمهای حرفهای را به کمک تجارب انتشار یافتهام پیدا کنم.
البته برای سازمانها و تیمهای تحقیقاتیی که برای آنها محرمانگی و عدم انتشار اسرار کاری از اصول اولیهی بقا در بازارهای رقابتی به شمار میرود ممکن است نشر این گونهی دستاوردها یک اشتباه مهلک باشد. در مورد این گونه سازمانها به نظرم استفاده از الگویی شبیه یک شبکهی اطلاعرسانی داخلی با امکانات نشر و به اشتراک گذاری اطلاعات برای تمام افراد درگیر با پروژهها، مدل قابل قبولتری باشد که محتوای تولید شده در طی آن فرایند میتواند حتی با گذشت زمان و از بین رفتن حساسیت روی یافتههای قدیمی با تأخیر زمانی در سطح وسیع منتشر شود و امکان استفاده از آن برای همهی علاقمندان فراهم آید.
فایل ارائه مطلب پایان نامه
۸۵/۰۷/۱۶مدیر یکی از سازمانهای دولتی را میشناسم که تنها اثر برجسته و قابل ارائهاش پایاننامهی دانشگاهی اوست و بسیاری از سمتهای عالی سازمانی را به واسطهی همان یک اثر دریافت کرده و هنوز هم که هنوز است تمامی هم و غمش صرف تهیهی نسخههای دیگری از آن اثر و هدیه دادن آن به افراد ذینفوذ میشود. خود او صریحاً -در جمع زیردستانش- اعلام کرده و میکند که «من حالا حالاها باید با این کتاب نون بخورم!». جالب اینجاست که این پایاننامه کاملاً به زبان انگلیسی است و احتمالش خیلی ضعیف است که هدیهگیرندگان این اثر از محتوای آن سر در بیاورند! جالبتر این که من متن این پایاننامه را هم دیدهام و با قاطعیت میتوانم بگویم که سطح زبان این نوشته اصلاً قابل مقایسه با مهارتهای زبانی مؤلف آن نیست! به هر حال این خیلی مهم نیست، مهم این است که مؤلف نسبتاً مسن این اثر تنها و تنها با تکیه بر همین یک کار (و البته خویشاوندی نزدیک با یکی از بزرگان سیاست) روزگاری سودای وزارت را در سر میپروراند و هنوز هم هر جا بخواهد خودی نشان دهد اولین و آخرین نمونهی کارش همان نوشتار کذایی است.
حالا به نوعی حکایت ماست! داشتم فکر میکردم وقتی مثل منی که حالا حالا -اگر اتفاق غیرمترقبهای نیفتد- فرصت برای انجام کارهای جدید دارد زمان نسبتاً زیادی را صرف مستند کردن و جهانی کردنِ 😉 یک کار ضعیف دانشجویی که تازه روی آن هم تسلط کاملی ندارم و جوابم برای خیلی از پرسندگان دربارهی آن به جز شرمندگی نیست 😉 کرده و میکنم از پیرمردی که دیگر توان آنچنانیی برای تحقیق و تألیف ندارد نباید خرده گرفت. به هر حال با این رکودی که دامن من و امثال من را گرفته مورد فوقالذکر آینهی پنجاه شصت سالگی ما میتواند باشد.
بگذریم! یکی از مستندات این پایاننامه که به لحاظ حجم بالا تا به حال نتوانسته بودم در دسترس بگذارمش فایل ارائه مطلب (پرزنتیشن) آن بود. چند روز پیش این سایت را دیدم که امکان به اشتراک گذاشتن فایلهای ارائه مطلب را از طریق اینترنت فراهم میکند اما فعلاً به صورت دعوتنامهای کاربر میپذیرد. بد ندیدم تا وقتی یکی از دعوتنامههای این سایت گیر من بیاید فایل ارائه مطلب پایاننامهام را از طریق یوتیوب و به صورت ویدئویی در دسترس بگذارم. قالب و شکل ظاهری این فایل ارائه مطلب مشابه قالب سایت رایگان من روی نتفرمز است. اگر دوست داشتید ببینید:
یادم باشد
۸۵/۰۷/۱۵
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست
کار جدید
۸۵/۰۷/۰۸از محیط و شرایط کار جدیدم راضیترم تا شرایط کارهای قبلی. مثل کار در سازمانهای دولتی نیست که احتمالاً تنها کاری که انجام نمیدهی همان کاری است که تخصصش را داری (کارمندان محترم دولت لطفاً بهتان برنخورد، این تجربهی شخصی من بوده، شاید محیط و شرایط شما متفاوت باشد) و مثل کاری که برای شرکت خودت انجام میدهی هم نیست که بیش از این که از انجام کار تخصصیت لذت ببری دلواپسیهای مربوط به مشتری و بازاریابی و اینجور کارها اذیتت میکند (البته این روش کار برای شرکت خود به شیوهی شخص شخیص من 😉 است که متأسفانه بیشتر وقتها سختگیرتر و وسواسیتر از آنی هستم که حتی قسمتهای کوچک کارم را به دیگران واگذار کنم). نحوهی کار تقریباً اینطوری است که از صبح پای کامپیوتر مینشینم، یکی از همکاران که نقش ناظر و نمایندهی مشتری را ایفا میکند هر چند ساعت یک بار میآید، کارم را چک میکند و نظرات و سفارشات جدیدش را میگوید و میرود. اینطوری تقریباً تمامی ساعات کاریم به صورت مفید سپری میشود و زمان تلف شده خیلی کم دارم. حداقل فعلاً هم دغدغهی سر و کله زدن مستقیم با مشتری را ندارم (که امیدوارم هیچوقت نداشته باشم 😉 ). البته خوب همه چیز هم بر وفق مراد نیست. البته این نامرادیها خیلی جدی نیست: مثلاً من بیشتر دوست دارم با خانوادهی زبان سی برنامهنویسی کنم حال آن که محیط مورد استفاده در محل کار جدیدم دلفی است که خوب هر چند برنامهنویسی با آن به سادگی تایپ با یک واژهپرداز است اما برای من خیلی زبان دلچسب و شیرینی نیست و یک جور ویژوال بیسیک غیرمایکروسافتی است. البته خیلی مهم نیست. مهم این است که دقایق و ثانیههایم دارند خیلی مفیدتر از آن چیزی که فکر میکردم سپری میشوند و با این حال بیشتر روزها وقتی به پایان ساعت کاری میرسم هیچ نشانهای از خستگی یا کمحوصلگی در خودم احساس نمیکنم.
یک شروع سخت دیگر
۸۵/۰۷/۰۱همیشه روز اول شروع به کار در یک محیط جدید برایم کشنده و آزاردهنده بوده (حداقل دو بار دیگر همین تجربه را داشتهام). دیرجوش و کمرو بودن من از یک طرف و از طرف دیگر وضعیت آویزان و نامشخص بودن جا، کامپیوتر و مسائل دیگر باعث میشود روز سختی را بگذرانم. به هر حال این روز سخت در آستانهی پایان است خدا را شکر! 😉 برای سایر کارها هنوز اینترنت خانگی ندارم.
چون نمی دیدم به خاطر می سپردم!
۸۵/۰۵/۱۲کلاس دوم راهنمایی بودم، روش تدریس معلم زبانمان این طوری بود که وقت درس دادن از بچهها میخواست کتابهایشان را ببندند، بعد کتاب خودش را به حالت باز رو به بچهها میگرفت، یک بار در حالی که با انگشت به عکسهای کتاب اشاره میکرد جملهی متناظر با هر عکس را میخواند (فکر کنم در هر صفحه سه تا عکس جا میگرفت) و بعد هر بار، یک نفر را صدا میزد، انگشتش را رو به یکی از عکسها میگرفت و از او میخواست جملهی متناظر با آن عکس را بگوید (مثلاً عکس، عکس یک پنجره بود و باید سؤالشونده جملهی It is a window. را میگفت). خوب تا اینجای کار مشکلی نبود. مشکل از اینجا شروع میشد که من با وجود این که همیشه میز اول مینشستم هیچکدام از عکسها را نمیدیدم و بنابراین تنها تفاوتی که بین آنها میدیدم جای تقریبی انگشت آموزگار بود که یا بالا بود یا وسط و یا پایین صفحه و یا روی صفحهی سمت چپی بود و یا سمت راستی. واقعیتش فکر هم میکردم که همه مثل خودم کتاب را میبینند و ضمن آن که از این که معلم زبان انتظار داشت بچهها با یک تکرار جای جملهها را حفظ شوند تعجب میکردم از این هم تعجب میکردم که این بچههای نه چندان خوشحافظه چطور به این سرعت میتوانند این جزئیات تصویری را حفظ شوند (این که با اشاره به کدام موقعیت باید کدام جمله را بگویند). به هر حال من در این موقعیت به صورت ناآگاهانه آن ضعف نادانسته را (یعنی ضعف شدید بینایی را) با یک قوهی تقویت شده یعنی حافظهام جبران میکردم و همان بار اولی که معلم جای جملهها را نشان میداد موقعیت آنها را حفظ میشدم. یک سال بعد بود که تازه متوجه ضعف شدید بیناییم شدم و عینک گرفتم. جالب است بدانید که اولین نمرهی عینک چشمهای نزدیکبینم چیزی حدود ۳ دیوپتر بود و با این وجود من بدون عینک مشکل جدیی در زندگی روزمره و حتی کلاسهای درسم نداشتم (در دوران دبیرستان دوستی داشتم که نمرهی عینکش حدود یک و نیم بود و با این وجود آنقدر به عینکش وابسته بود که وقتی یک روز عینکش شکست، در پیدا کردن راه خانه دچار مشکل شد)!
محض تکمیل مطلب بد نیست اشاره کنم که من دو سه سالی است که چشمهایم را عمل کردهام (عمل لیزک) و دیگر نیازی به عینک ندارم.
انگار می دانستم
۸۵/۰۴/۱۷پخش مستقیم بازی ایتالیا-آلمان را ندیدم، پرتقال-فرانسه را هم همینطور (مثل خیلی بازیهای دیگر که با ساعت خواب یک آدم خوشخواب تداخل میکرد!). قبل از این دو بازی هم حدس نمیزدم که کدامیک برنده خواهد بود (راستی اگر دوست داشته باشید میتوانید حدسهای من در مورد جام جهانی را پیش از شروع شدنش اینجا ببینید). اما صبح فردای هر کدام از همان بازیها، پس از بیدار شدن جالب بود که یک جورهایی انگار میدانستم چه تیمی برده! ایتالیا-آلمان را با کمی ناراحتی و پرتقال-فرانسه را با کمی آسودگی خاطر! برایم عجیب بود، گفتم یک جا بنویسمش بلکه بعداً اگر باز هم اتفاق افتاد بدانم که قبلاً سابقهی دانستن نتیجهی اتفاقی که در جریانش نبودهام را داشتهام!
دیوانگی جزئی
۸۵/۰۴/۱۳هر کدام از ما احتمالاً دارای ویژگیهای شخصیتیی هستیم که برای دیگران و گاهی حتی برای خودمان عجیب، غیرطبیعی و یا گاهی خندهدار به نظر میرسد.
یکی از دوستان دورهی دانشگاهم آدم بسیار پرحرف و خوش خندهای بود که اگر حال و حوصلهی تحملش را داشتید میتوانستید از همصحبتی با او لذت ببرید. آن روز وسط یک تعطیلی چندروزه بود و تقریباً خوابگاهها خالی شده بود. او برای این که تنها نباشد آمده بود اتاق من که البته من هم همهی هماتاقیهایم رفته بودند خانه. روز روز انتخابات بود و ما میخواستیم برویم رأی بدهیم. شناسنامههایمان را برداشتیم و دوتایی به طرف محل رأی گیری که فاصلهاش با خوابگاه نسبتاً زیاد بود راه افتادیم. این دوست من بین راه به صورت عجیبی گیر داده بود به من که «اگه رفتی اونجا یه دفعه شناسنامهتو جانذاری! حواستو جمع کن!» من که این توصیهی بدون مناسبت دوستم برایم غیرعادی مینمود عجیب جا خورده بودم. به هر حال در تمام طول راه او این توصیه را تکرار میکرد در حالی که از تصور این که من چطور شناسنامهام را آنجا جا خواهم گذاشت از خنده داشت میترکید. من هم که فکر میکردم بالاخره او امروز ما را اینجوری «گرفته»، با خندهها و شوخیهایش همراهی میکردم. تا این که پس از مدتی در صف ماندن رأیمان را دادیم و برگشتیم به خوابگاه و اتفاق عجیبتر اینجا افتاد: دوست من بعد از حدود نیم ساعت تازه متوجه شد که شناسنامهاش را جا گذاشته! سراسیمه و نگران به محل برگشتیم و پس از مدت نسبتاً زیادی پرس و جو و البته با کمی دردسر شناسنامه را پیدا کردیم و پس گرفتیم. در راه برگشت دوست من هیچ صحبتی راجع به قضیه نکرد و اصلاً دل و دماغی برای شوخی و خنده نداشت. به هر صورت ماجرا ماجرایی نبود که بشود تعریفش نکرد و تا چند روز بعد نقل محافل خندهبارگی و مسخرگی آشنایان بود.