حوالی ابتدای زمانی که من برای کار به تهران آمدم -حدود سال ۸۵، ۸۶- چند وقت یک باری که به اراک سرمیزدم بعضی وقتها با قطار اتوبوسی سریعالسیر تهران-اراک که ساعت برگشتش عصر بود و برای من مناسب بود به اراک برمیگشتم. این قطار در قم یک توقف طولانی شاید یک ساعته داشت ولی با این وجود بعضاً از اتوبوس سریعتر میرسید. این خاطرهٔ نیمهنوشته مربوط به یکی از مسافرتهای من با آن قطارهاست. باقی خاطره را ثبت نکردهام و یادم هم نمانده اما از این جهت که خاطرات همسفرم به نظرم جالب و شنیدنی بود و همینطور با گذشت قریب به بیست سال با وجود نشانههای موجود در خاطره بعید است از روی این وبلاگ کمخواننده بتواند شناسایی شود به نظرم رسید همین خاطرهٔ مکتوب نیمهکاره هم خواندنی و جالب است و بد نیست منتشرش کنم.
داشتم همچنان با رکاب صندلی جلویی بازی میکردم و با پا بالا و پایین میبردمش. مسافر صندلی کناری آمد، سر حوصله ساک کوچکی را همراه داشت بالای سر جا داد و لحظاتی بعد نشست. از همان ابتدا بی آن که رو برگردانم و با او چشم در چشم شوم براندازش میکردم. عینک داشت و ته ریش، و چاق بود. شکمش زیادی توی چشم میزد. پنجاه، شصت، … همین حدودها. دکتر… نه! مهندس میزد. همانقدر نسبت به من بیتوجه نشان میداد که من نسبت به او …
کارمند قطار آمد تا بلیطها را چک کند. بلیطهای ما را سوراخ کرد. وقت پس دادن با اطمینان خاصی بلیطها را جدا کرد و به خیال خودش بلیط من را به خودم و بلیط کناری را به کناری داد و رفت سراغ صندلی بعد. بلیط را نگاه کردم. اشتباه کرده بود! سر بلند کردم، رو بر گرداندم. نیشخند همسفر را دیدم که مرا هم به خنده انداخت …
قطار راه افتاده بود. دقایقی بعد برایمان روزنامه آوردند. معمولاً به هر جفت صندلی یک روزنامه میدهند. روزنامه را قسمت کردیم. سهم خودم را ورانداز کردم. همهاش دربارهٔ امام زمان بود. ولی نیمهٔ شعبان که هفتهٔ پیش بود! تاریخ روزنامه را نگاه کردم: روزنامهٔ یک هفته قبل را برایمان آورده بودند! رو به کناری گفتم:
مال هفتهٔ پیشه! چیزی نگفت و فقط لبخندی تحویلم داد. از بین مقالههای روزنامه یکی را انتخاب کردم و مشغول شدم. «مهدویت در غرب اسلامی» یا چیزی شبیه به این. تمام که شد سر بلند کردم و نظری به دور و ور انداختم. گفت:
تازه فهمیدم چی گفتید! روزنامه مال هفتهٔ پیشه! …
ایستگاه قم بودیم و قطار ایستاده بود. روزنامه را مثل من روی سینی صندلی جلویی گذاشته بود و با خودکار چیزی روی آن میکشید. دقت کردم ببینم چی میکشد. نگاهش به روزنامه بود. گفت:
خیلی عجیبه، تا اینجا اینوری میره همزمان خودکارش یک خط مستقیم را جلو میرفت
بعد اینجا به یه بنبست میخوره خودکارش ایستاد
بعد دقیقاً جهت عکس مسیری رو که تا اینجا اومده بر میگرده و خودکارش مسیر دوشاخ را کامل کرد. سر بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. گفتم:
حتماً یه دلیلی داره، نمیشه که، یعنی شما میگی اومدن تا اینجا بعد دیدن نمیتونن مستقیم پیش برن، راهی رو که اومدن برگشتن؟! فقط ایستگاه قم اینجوریه که توش مسیر برعکس میشه؟! گفت:
آره! من اهواز و مشهد و خیلی مسیرهای طولانی دیگه رو رفتم. فقط اینجاس که اینجوریه. البته خوب راست میگی، درسته که اون موقعها امکانات نقشهبرداری عین الان نبوده ولی همهٔ این خطها رو با حساب و کتاب کشیدن. شما این ریلهای قدیمی راهآهن رو دیدی؟ کمی مکث کردم، گفتم:
قدیمی؟! نه! … مگه ریلهای قدیمی فرق داشته؟! گفت:
آره. اون وقتها مثل الان ریلها یکپارچه نبودن. هر چند متر یه فاصلهٔ چندسانتی بین ریلها میذاشتن برای زمستون و تابستون، که گرما و سرما باعث شکست خوردن ریلها نشه. برای همین اونوقتها قطار که سوار میشدی عین الان نبود که. تکونهاش خیلی بیشتر بود. گفتم:
خوب! الان چرا این فاصله رو نمیذارن؟! قانون انبساط و انقباض عوض شده؟! گفت:
نه! آلیاژهایی که ریل رو ازش میسازن عوض شده و اسم یک جور چوب را گفت و توضیح داد که چرا دیگر نیازی به این کار نیست. تعریف کرد که پسرش در یکی از بیمارستانهای تهران بستریست و او به خاطر مشکلاتی که دارد نمیتواند با ماشین خودش رفت و آمد. گفت که از وقتی ماشین و موبایل با خودش نمیآورد خیلی احساس راحتی میکند و از قطار مسیر تهران – اراک خیلی راضی بود چون مجبور است بعضی روزها صبح بیاید تهران و بعد از ظهر برگردد و این قطارها خیلی برایش راحتند. از پسر بستریش میگفت که با وجود این که بستری است همیشه موبایلش دستش است و دارد با آن بازی میکند. میگفت:
بهش میگم، بده ببینم این لامصبو، ببینم داری چیکار میکنی؟! میگه بیا بابا چیزی که نیست عکس حضرت علییه! حالا من میدونم که پیش از این که موبایلو بده دست من عوضش میکنهها! ولی چیزی نمیگم.
سری به اطراف چرخاند و گفت: «یعنی این اتاقها رو واگن پارس ساخته؟!» وقت سوار شدن دیده بودم که روی بدنهٔ واگن، اسم «واگن پارس» را حک کردهاند. با خنده گفتم: «چطور؟! ازشون برنمیاد؟!» با شک گفت: «نمیدونم، اما اینها رو …» دستش روی پارچهی روکش صندلی جلو کشید: «… ما نمیتونیم بسازیم! …» دقت کردم، چیزی غیرمعمولی در پارچه ندیدم: «… این پارچه دیرسوزه، اگه واگن آتیش بگیره، این، دیرتر از همه میسوزه، ما تو ایران تکنولوژی ساخت این رو نداریم.» نگاهش را به سمت رختآویزهای فلزی روی دیوارهی واگن چرخاند و گفت: «اما این مثلاً! خوب معلومه کار ماست! ما تو سختافزار مشکلی نداریم! اما تو ظریف کاری … خوب! حالا حالا راه داریم تا به جایی برسیم.» …
گفت که اوایل انقلاب مدیر یکی از کارخانههای تبریز بوده و در آنجا تولید دستگاهی را پایهگذاری کرده که هنوز هم تولید میشود. از رندیش گفت و گفت که چطور حروف انگلیسی اول اسم و فامیلش را روی مدل آن دستگاه گذاشته. مدلی که هنوز هم با همان نام تولید میشود و کسی غیر از او نمیداند که این حروف، مخفف چه چیزی هستند! از روحیهٔ اوایل انقلاب خودش و دوستانش گفت. گفت که چگونه از سفر تحقیقاتیش به یکی از کشورهای بلوک شرق آن روزها فقط برای خودش یک «تا» بوت (چکمه) سوغات آورده! و گفت که همان وقتها مدتی را هم در سیستان و بلوچستان کار کرده: «با چندتایی از رفقای اون روزها پا شدیم رفتیم سیستان بلوچستان، که به خیال خودمون به رفع محرومیت اونجاها کمک کنیم. میخواستیم برای مردم برق و آب بکشیم، اونجا که رسیدیم دیدیم همهٔ کارهاش قبلاً شده! جای همهٔ تیرهای برق کنده شده و بغل هر کدوم یه تیر برق آماده خوابوندن، کابل کشی کردن و …! اِ! اِ! عجب پدرسوختههایی بودن ایناها! همهٔ کارهاشو کردن، نامردا کار رو خوابوندن که اینها برق نداشته باشن! ما که نمیفهمیدیم اون روزها این کار چه حکمتی داشته! یالله! یالله! ما تمومش میکنیم. تیرها را جا زدیم و کارهاشو نهایی کردیم. حالا دیگه همه برق داشتن! اما این کار رو که کردیم تازه فهمیدیم مشکل چی بوده! برق بود اما شهر و روستایی نبود که! اینها همهشون کپرنشین بودن، هیچ کدومشون هم حاضر نبودن دور هم جمع بشن و نزدیک جاهایی که برق داره ساکن بشن، زمان شاه این کارها رو کرده بودن فقط تیرها رو واسه این خوابونده بودن که میخواستن اول اینها را یکجانشین کنن! گفتیم اینطوری که نمیشه! پاشید بریم به زور هم شده میاریمشون نزدیک تیرهای برق! نگو اینها گوششون به این حرفا بدهکار نیست: اونا نتونستن ما رو از جامون تکون بدن اون وقت شما چارتا بچه جقله میخواید کوچمون بدید؟!یه وقت دیدیم خلق بلوچ تشکیل شد و بلوچستان ناامن شد! حالا بهانهی اینا چی بود؟ کارهای ما!» گفتم: «خوب البته به شما نمیشه ایرادی گرفت. انقلابها همشون همینطورین. اولش خیلیها زیادی تند میرن!» گفت: «انقلاب ما که اصلاً انقلاب نبود! آروم بود! این کتابِ … کتاب ِ … چی بود اسمش!» خودکارش را دوباره دستش گرفت و سعی کردم اسمی را که به یاد نمیآورد روی روزنامه بنویسد: «… اسمش یادم میاد، کتاب جالبیه، مترجمش ذبیح الله منصوریه، دوازده جلده …» شنیدهام که ذبیح الله منصوری خیلی چیزها از خودش به کتابها اضافه میکند، با وجود این که هیچ کتابی از او تا به حال نخواندهام. گفتم: «حتماً اصلش سه جلد بوده!» گفت: «ذبیح الله منصوری مترجم خوبیه. کتابهای جالبی داره، خداوند الموت و» و اسم یک کتاب دیگرش را گفت، فکر کنم چیزی شبیه «محمد آخرین پیامبر» بود اسمش، «تا حالا ازش کتابی خوندی؟!» گفتم: «نه!» گفت: «بهت توصیه میکنم این کتابه رو بخون!» -همان کتابی را میگفت که اسمش را به یاد نمیآورد- «در مورد انقلاب فرانسهست. بخون ببین چیکار میکردن اینا! اینو مقایسه میکنی با انقلاب ما، میبینی که انقلاب ما یه جریان آروم بوده، که خیلی زود به ثبات رسیده.» گفت: «اون موقعها ما خیلی فعال بودیم.» پرسیدم: «ما؟!» گفت: «ما! بچههای علم و صنعت، اکثر کارهای عملیاتی رو دادن دست ما، کارهای فکری و مدیریتی رو دادن دست آریامهریها» پرسیدم: «آریامهریها؟!» با لبخند گفت: «دانشگاه صنعتی شریف اونوقتها اسمش دانشگاه آریامهر بود.»
گفت: «این روزا اوضاع عوض شده. من به خاطر مشکلاتی که دارم نمیتونم تنهایی رانندگی کنم. باید کسی کنارم باشه. چند روز پیش باید میرفتم دلیجان، معمولاً این جور وقتها پسر کوچیکمو همرام میبرم. برگشته به من میگه بابا اگه میخوای این دفه همرات بیام باید برام این گوشی جدید نمیدونم چی چی رو بخری. نمیدونم M83» گفتم: «N73?!» گفت: «نمیدونم دقیقاً! میگفت پنج کانال رو میگیره. گفتم خوب باشه، بریم برات بخرم. حالا تازه یه گوشی گرفتم براش ها! خلاصه رفتیم داخل موبایل فروشی، به موبایل فروشه میگم آقا حالا واقعاً این گوشی پنج کانالو میگیره. میگه: بله قربان! بفرمایید اینم پنج کانال … » و در همین حین با دستش ادای زدن کلیدهای موبایل را در آورد. «گفتیم خوب باشه، حالا این موبایله کجایی هست؟» گفت: «چینیه!» که یه دفه پسرم گفت: «من گوشی چینی نمیخوام و پشیمون شد. توی راه برگشتن میگفت: خوب! این که نشد، پس بهتره بریم این گوشی ِ Nokia N یا M یا …» یک لحظه ایستاد، مدل گوشی یادش نمیآمد، گفتم: «iPhone?!» گفت: «والله نمیدونم، به اون لحظه که فکر میکنم سرگیجه میگیرم.» بعد دستش روی روزنامه چرخید و چیزی نوشت، همزمان گفت: «غرش توفان!، اسم کتابه غرشه توفانه از ذبیح الله منصوری توصیه میکنم حتماً بخونیش!»
گفت: «خوب! من زیاد حرف زدم، شما بگو ببینم دنیا رو چیجور میبینی؟!» گفتم: «نمیدونم والله چی بگم! ما فکر میکنم یه نسلی هستیم بین دو تا نسل نه چندان به درد بخور!» فکر نمیکنم به چیزهایی که در آن لحظه از دهانم در آمد واقعاً اعتقاد داشته باشم. الان که فکر میکنم حدس میزنم تحت تأثیر حرفهای همسفرم در آن لحظه آنطور فکر کردهام و اینطور حرف زدم: «یه نسلی که کاملاً خنثی ست! نسلی که گرفتار بازیچههاست و کاری ازش برنمیاد جز حروم کردن وقت پای کامپیوتر و موبایل و این حرفا و درد به خصوصی هم نداره جز درد بی دردی!» لبخندی روی لبهایش نشست و شاید پوزخندی! «و نسلی که از گذشته به جا مونده! یه نسل فاسد!» لبخند تا حدودی از روی لبهایش محو شد! فکر کنم ترسیدم: «فاسد البته نه به اون معنا! منظورم اینه که اینا! میدونید من یه چن وقتی توی ادارههای دولتی کار کردم، این کلمهٔ فاسد رو که میگم از این نظر میگم که این نسلی که من میگم فاسدن تاریخ مصرفشون گذشته، واقعاً آدم این مدیرها رو که نگاه میکنه، پیش خودش فکر میکنه واقعاً اینا نمیفهمن! اصلاً یه جریانی که سر و تهش دو دو تا چارتاست، معلومه باید چیکار کرد رو میپیچونن، شاید نیتشون خیر باشه اما …» برای لحظاتی به روبهرو خیره شد، ساکت ماند. حدس زدم ناراحت شده باشد. برگشت و در حالی که سعی میکرد لبخند بزند گفت: «اونا میفهمن!» و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد: «بذار یه داستانی برات بگم. البته ببخشیدا یه کم بیادبیه! من بچه که بودم توی دبستان …» اسم دبستان را یادم نمانده «… درس میخوندم. اراکی هستی؟!» گفتم: «سنجن میشینیم!» گفت: «خوب! از اراکیای قدیمی که بپرسی بهت میگن که مدرسهٔ ما بهترین دبستان اراک بود. من دو تا دوست سنجنی دارم که سالهاست آمریکا زندگی می کنن، اینا خیلی آدمای جالبین، باید ببینیشون، اینا وقتی میان ایران به ما سر می زنن، اصن خیلی جالبه اینا سالهاست سنجن نرفتن ولی هنوزم فکر می کنن سنجن عین همون قدیماست، ببینیشون همش باید بخندی وقتی اینا با هم صحبت میکنن، اینا هنوزم به لهجه سنجنی قدیم صحبت میکنن که شما متوجه نمیشی» گفتم: «اتفاقاً ما هنوزم تو خونمون سنجنی صحبت میکنیم.» گفت: «داشتم میگفتم، ناظم دبستان ما آقای [ اسمش را یادم نمانده] بود، آدمیه که خیلی از قدیمیهای اراک میشناسنش، آدم محترم و بزرگیه، یه روز معذرت میخوام یکی از این بچهها …» ادامهٔ ماجرا و نتیجهٔ این داستان را ننوشتهام و یادم نمانده. میخواستم باقی ماجرا را بنویسم و هیچوقت ننوشتهام. تنها این کلمات را به عنوان کلید چیزهایی همسفرم تعریف کرده نوشتهام و الان چیزی از آنها یادم نمانده:
نمی فهمن سکوت و نگاه اثرات جنگه بچههاش، پوزخند بچهها، دراویش، هند، سرچشمه، کاخ ورسای، تخت جمشید معادلات درجه چندم، طراحی سیستم لوله کشی، کامپیوتر مدرک گرفتهها خنده، یونانیها، عربها، مغولها، …
این که میدزدم نگاهم رو از تو از اینه که میدونم: سیری از چشمات 👁 ممکن نیست!، محو چشمای تو 😳 میمونم! * از صدای خندههای 😄 تو -که از اون چیزی رهاتر نیست- هیچ آهنگی 🎶 و آوازی توی گوشم خوشنواتر نیست * تو عجیبی! حیرتانگیزی! من ندیدم مثل تو جایی! بس که بی نقصی و بی عیبی، بس که خوبی، بس که زیبایی * انقدر خوبی که شاید هم از توهمهای من 💊 باشی! آخه شک دارم! نمیشه «تو» توی این دنیای بد جا شی! * نغمهٔ جادویی عشقت داره روحم رو جلا میده مثل خون 🩸عشقت خودش رو سخت داره تو رگهام جا میده * آخر این داستان تلخ گر چه میدونم رسیدن نیست، قصهای شیرینتر از این عشق تو کتاب قصهٔ من 📖 نیست *
در نوشتهٔ پیشین اشاره کردم که بیشتر با هدف درک معنی ترانههای ترکی استانبولی دوولینگو (DuoLingo) را استفاده میکردم و در نهایت تا به حال به آنجا که باید نرسیدم.
شاید برنامهٔ لینگوکلیپ (با نام قدیمی لیریکسترینینگ) را دیده باشید. با این برنامه میتوانید متن ترانههای در دسترس از طریق آن را مشاهده و تمرین کنید و در بازی پر کردن جاهای خالی یا تایپ کلمات جاافتاده در آن شرکت کنید.
به نظرم رسید با توجه به آن که بیشتر ترانهها و خوانندگان ترکیهای که ما ایرانیها با آنها آشنا هستیم در این برنامه غایب هستند و این که یوتیوبِ جاسازی شده داخل این برنامه اخیراً با بعضی ویپیانهای در دسترس ما مشکل دارد برنامهای بسازم که این ایده را بدون یوتیوب و با ترانههای آشنا برای خودمان ارائه کند.
یکی از چالشهای پیش رو این بود که چطور متن ترانهها را در سطح کلمه با خود ترانه همگام کنم. تلاش مختصری کردم و یکی دو ابزار مشهور و پیشنهادی چتجیپیتی را آزمایش کردم و به نتیجهٔ مناسب نرسیدم.
از این جهت مثل گذشته به فکر اختراع مجدد چرخ افتادم 😉 -تقریباً مطمئنم ابزار مناسبش وجود دارد و من خوب نگشتهام، اما خوب شاید به جای گشتن سرهم کردن ابزاری که این کار را برایم انجام دهد با عادت و روال من همخوانی بیشتری دارد-. به امکانات همگامسازی گنجور رومیزی امکان همگامسازی بر اساس کلمه را اضافه کردم و خروجی مناسبی برای استفاده توسط برنامهٔ خارجی هم به آن اضافه کردم (خروجی json که یک فایل متنی ترجمه هم در حین تولید میگیرد).
بیشتر کارهای مربوط به ترجمهٔ متن و لغات را هم با استفاده از سرویس ترجمهٔ گوگل یا چتجیپیتی انجام دادهام و برنامه در حال حاضر با ۸ ترانه در دسترس است (اینجا).
تصاویری از امکانات فعلی برنامه را میبینید:
در حین کوهگردی به نظرم رسید یک راه خیلی خوب برای آموختن متن ترانهها و لغات جدید آن است که یک شرح صوتی به فارسی برای هر کدام از ترانهها هم درست کنم که بدون نیاز به به باز کردن گوشی هم بشود از آن استفاده کرد. منتهی چند بار تلاشم برای تولید چنین شرحهایی راضیکننده نبود. در نهایت به این قناعت کردم که متن ترانه را روی کامپیوتر با صدای پایین پخش کنم و روی آن ترجمهها را بخوانم. به نظرم رسید که «از هیچی بهتر است» ولی صلاح ندیدم در محیط اصلی در دسترس باشد. برای همین آن را به این صورت در برنامه در دسترس قرار دادم که در پنجرهٔ تصویر بعد (مرحلهٔ بعد از انتخاب یکی از ترانهها) سه بار روی «چه کنیم؟» اگر بزنید یک دکمهٔ پخش ظاهر میشود که میتوانید این شرحهای کمکی را گوش کنید. امیدوارم شرایط فراهم شود و شرحهای آبرومندتری آماده کنم که نیاز به مخفی کاری نداشته باشد ;).
شاید از یک کنجکاوی شروع شد. می بند یک شیائومی آمده بود و من کنجکاو بودم ببینم چطور یک دستگاه میتواند بدون صفحهنمایش و هیچ دکمهای قابل استفاده باشد. دستبند را خریدم و جوابم را گرفتم.
اما حالا فکر میکردم باید متناسب با هزینهای که برای خرید این دستبند کردهام از آن استفاده کنم. این شد که شدم پاپی ثبت رکوردهای روزانهٔ پیادهروی با آن. روزی دست کم ۸۰۰۰ قدم. بوستان ولایت تهران حدود یک کیلومتری خانه است و من تصمیم گرفتم که روزانه به جای تاکسیسواری تا سر کار از داخل پارک پیاده به یکی از دو ایستگاه متروی نزدیک پارک بروم و برگشت هم از همان مسیر بیایم.
یک شب در حالی که چند قدم تا رسیدن به رکورد هشتهزارتاییم فاصله داشتم به این نتیجه رسیدم که این عادت رکورد زدن روزانه یک عادت بیمعنی است و نیت پشت آن درست نیست و باید شکسته شود! منتهی آن شب نتوانستم آن چند قدم را نروم. فردای آن روز یادم رفت که رکوردم را بزنم و زنجیرهٔ چند ماههٔ رکورد زدنهایم شکسته شد.
چند وقت پیش یا پس از آن بود که حین صحبت با نصاب هر سالهٔ کولر، آقای ارجمند اشاره کرد که او هم عادت پیادهروی در پارک را دارد ولی به نظرش پیادهروی ورزش نیست. خودم هم یک بار امتحان کرده بودم که یک دویدن کمتر از صدمتری باعث میشود ماهیچهٔ پشت پایین زانوی پایم درد بگیرد.
با شکسته شدن زنجیرهٔ پیادهرویهای روزانه زنجیرهٔ دویدنهای روزانه که به تأیید آقای ارجمند «ورزش» محسوب میشد شروع شد. ورزشی که انگیزانندهٔ اولیهاش آن بود که هزینههایی که برای خرید دستبندها و ساعتهای هوشمند کردهام به هدر نرفته باشند. زنجیرهای که آن هم بعدها شکسته شد اما باعث شد بتوانم بدون مشکل مسیر پنج کیلومتری دور پارک را یک نفس در حدود نیم ساعت بدوم و هیچ جایم درد نگیرد.
زنجیرهٔ دیگری را که بعدتر شروع کردم زنجیرهٔ تمرینهای روزانهٔ دوولینگو (DuoLingo) بود. انگیزهٔ اولیه؟ فکر کردم بد نیست متن ترانههای ترکی استانبولی را که به نظرم شیرین و دوستداشتنی میرسید بفهمم و یاد بگیرم. آن زنجیره هم چند باری شکسته شد اگر چه الان و امروز روز ۵۸۱م آخرین زنجیرهٔ شکستهنشدهاش را پشت سر میگذارم و دورهٔ ترکی استانبولی آن را تمام کردهام. آیا الان متن ترانهها را میفهمم؟ خیر! آیا به اندازهٔ کسی که یک دوره را تمام کرده ترکی بلدم؟ آن هم خیر! چقدر بلدم؟ دانم من این قدر که به ترکی است آب سو!
زنجیرههایی که قرار است گواه آن باشند که من از وقتم درست استفاده کردهام و کافی بودهام! از جمله مهمترینشان به نظرم زنجیرهٔ برنامهنویسی روزانه و ثبت کد در گیتهاب است که الان پنج سالی میشود به آن متعهد ماندهام. اگر چه ریاکارانه و خودنمایانه بوده و گاهی برای حفظش تقلب میکنم (کدی را که امروز نوشتهام برای فردایی که میدانم به لحاظ برنامهٔ از پیش تعیین شده وقت نشستن پشت کامپیوتر را پیدا نمیکنم نگه میدارم و فردا اول صبح کامیت میکنم)، اما منشأ کلی از کارهایی بوده که طی چند سال اخیر روی گنجور کردهام و باعث شده بتوانم تعداد قابل توجهی برنامه به فهرست خروجیهایم اضافه کنم.
سروری که این وبلاگ و وبسایتها و وبلاگهای لینوکسی گنجور روی آن میزبانی میشود یک سرور حداقلی لینوکسی با CentOS خیلی قدیمی و فضا و رم محدود است که البته با استفادهای که از آن میشود تناسب دارد. مدتی است که این سرور بعضاً به مشکل فضای دیسک برمیخورد که بعد از یک ریبوت درست میشود (نیمی از فضای دیسک آن آزاد است و این مشکل گویا به سالخوردگی سرور ربط دارد).
این شد که تصمیم گرفتم با تهیهٔ یک سرور بهروزتر با کمی فضای بیشتر وبلاگها و سایتهای روی این سرور قدیمی را جابجا کنم.
مشکلی که پیش آمد آن بود که سرور جدید نسخهٔ جدیدی از PHP دارد که تقریباً با همهٔ سایتهای روی سرور قدیمی ناسازگار است و باید نسخهٔ وردپرس یا بعضاً کد PHP برنامههای غیروردپرسی را بهروزرسانی کنم و شاید با بعضی از سایتهای روی آن به طور دائم خداحافظی کنم (مثلاً یک نسخهٔ قدیمی و وردپرسی گنجور در این نشانی روی آن در دسترس است که قطعاً قابل بهروزرسانی نیست). البته کم و بیش یادم هست که حتی همین سرور قدیمی هم نسخهٔ پیشفرض PHPش در زمان نصب اولیه بالاتر از حداکثر نسخهٔ مورد نیاز من بود و اگر اشتباه نکنم به کمک دایرکت ادمین چند نسخهٔ مختلف روی آن فعال کردهام تا بتواند پاسخگوی سایتهای قدیمیم باشد. اما با توجه به این که بالاخره باید یک روز بعضی از این سایتهای قدیمی را بازنشسته کنم به نظرم رسید روی سرور جدیدم دنبال این راه حل نروم.
مشکلی که برای اینجا پیش آمده آن است که مجبور شدم تمام پلاگینهای وردپرس را غیرفعال کنم تا سایت بالا بیاید. بعد از این هم تلاش میکنم با توجه به آن که آن چیزی که اینجا از نظر خودم ارزش دارد محتوا و متنی است که به یادگاری نگه داشتهام کمتر از پلاگینها استفاده کنم و کم کم صفحاتی را که به آنها وابستهاند از دسترس خارج کنم.
به این ترتیب اگر چیزهای زیادی را اینجا از کار افتاده میبینید دلیلش این است. هر چه نباشد اینجا هم به نوعی الان جزء آثار باستانی عصر اینترنت محسوب میشود 😉 و نمیشود که همه چیزش تا همیشه درست بماند.
دِ آقل گربهمُن خفتیده افتو ملوچّا غوره میچّینن گَلِ مو شلنگه ورگیر او لقا بشن او هنکش کن که گربا وخسه از خو هناش کن گربَهآ بش باگو بدو که ایفتاده همه جا پشت سرت چو که گفتن شوئرت درآرد سرت هو یه هوّ دم دراز زرد چش کو * که مرد اووه زن او مثل بلگو که بفته تو دل گربا مگر تو که ایجوری که ای ایفتاده اینجو همیجور خووه تا شو وخت مفتو مث دوشو، پریشو، پس پریشو برو بعدش بنیش به دختن گو از اولا وخ بریم امخت سر کو باکنیم پامنا از کو دلنگو * تمُشا باکنیم خنآ از او لو یخ و برفی که افتو می کنهش رو که وخت عید و سالی که میشه نو زیمین اوشا بده به گندم و جو
* مصرعهای ستارهدار بعداً اضافه شدهاند و در روخوانی شعر نیستند
شلنگه ورگیر او لقا بشن او او لقا: اون گوشه بشن: بیفشان، آب بپاش او: آب
هنکش کن که گربا وخسه از خو هنک: خنک وخسه: بلند شود خو: خواب
هناش کن گربَهآ بش باگو بدو هنا کردن کسی: کسی را صدا زدن باگو: بگو
که ایفتاده همه جا پشت سرت چو ایفتاده: افتاده چو: شایعه
که گفتن شوئرت درآرد سرت هو درآرد: آورد هو: هوو، زن دوم
چش کو: چشم کبود (کسی که چشم سبز یا آبی دارد)
که مرد اووه زن او مثل بلگو بلگو: چیزی که در مسیر آب میگذارند تا مسیر آب عوض بشود، درپوش ضرب المثل سنجانی هستش میگن: مرد اووه زن بلگووه یعنی مرد مثل جوی آبه و زن مثل چیزیه که مسیرش رو تعیین میکنه
که بفته تو دل گربا مگر تو بفته: بیفته گربا: گربهه تو: تاب، دل آشوب و نگرانی
که ایجوری که ای ایفتاده اینجو ای: این اینجو: اینجا
همیجور خووه تا شو وخت مفتو شو: شب وخت: وقت مفتو: مهتاب